هفت آسمان چه نزدیک
حمید ماشین را روشن کرد و قبل از حركت رو به مينا و دخترکش کرد و با لحن شوخی اما به طور جدي گفت: « چشماتونو ببنديد. هنوز هوا تاريكه. بخوابيد. اين يك دستوره! همه بخوابيد. من هم ميخوابم. ضابطه چشم بسته بودن را بايد همه رعايتكنيم. ماشين خودش راه رو بلده. ميره! » دخترك با ترسگفت:
= عمو خطرناكه. اينكارو نكنيد! مگه ميشه با چشم بسته هم رانندگي كرد. تصادف می کنید. فکرشو بکنید، توی ماشین بچه کوچیک داریم.
عمو حمید با خنده جواب داد: «كارهاي خطرناك هم شدني هستند! حالا ميبيني که ماشین خودش راه را بلده و میره و بعد هم این خاطره يادت می مونه!»
مينا ازحميد خواهشكرد: « لطفاً شوخي نكنيد! باور ميكنه! بعد خارجكردن موضوع از ذهنش مشكله.»
دخترك به تندی جواب داد: « خودم ميفهمم! اما عمو بلده دروغ بگه. »
حميد خنديد ولي بعد با لحن جديگفت:« اين دروغ نيست. اين شوخيه. ولي چشماتو ببند! ميفهميكه ضوابطٍ تردد چيه؟»
— بله كه ميفهمم! براي همين چشمم را ميبندم. اصلاً خوابم ميآد.
— درود بر تو! چشماتو ببند. سکوت را هم رعایت کن. ساعتٍ استراحته.
— عمو تو که نمی خوابی؟ می دونی که برادرم و خواهر کوچیکم توی ماشین هستند. حواست باشه که تصادف نکنی. می دونی که من خیلی دوستشون دارم.
البته که میدونم تو دوستشون داری. خیالت راحت باشه. امروز جاده را خلوت کرده اند که به غیرازما کسی توش نباشه و تصادفی نشه. تو هم خیال منو راحت کن و چشماتو محکم ببند!
— عمو باز هم که دروغ گفتی؟ مگه می شه که به خاطر ما جاده را خلوت کنند! اگه ما رو بشناسندکه تمام جاده رو می بندند تا دستگیرمون کنند.
حمید باز هم خندید وگفت:« تو که خودت همه چیز را میدونی. پس....» دخترک با تندی گفت:« من با چشمهای بسته دارم با شما حرف می زنم. شما بلند می خندید. خواب از سرم می ره.» مینا دخالت کرد:« ساکت! همه ساکت باشند! ضوابط تردد را رعایت کنیم.»
سفر از مکانی نامعلوم( یک پایگاه مخفی)، به مکانٍ نامعلومٍ دیگری که شهری مرزی بود، شروع شد. ماشينِ، پيكان دست دوم قراضهاي بود. با اين حال از وظيفهاش سرباز نزد و مسافرانش را در راه نگذاشت. هفت ساعت بعد حدود ساعت يك بعد ازظهر در شهرستانكوچكي جلوي تلفنخانه شهر متوقف شدند. حميد اجازه دادكه چشمشان را بازكنند اما اطلاعاتيكسب نكنند. حميد به تلفنخانه رفت. به دنبال تلفن بود اماگوييكه به شخص مورد نظر وصل نميشد. يكساعتي در شهر معطل شدند بعد به مسافرخانهاي رفتند. در مسافرخانه به اتاق بسيار بزرگيكه پنجرههايكوچك آن با پردههاي كلفت محكم بسته شده بودند، هدايت شدند. حميد، مينا و بچهها را در مسافرخانه گذاشت تا ناهار بخورند و استراحت كنند. تأكيدكرد:« از اتاق خود خارج نشوید، مگربراي توالت رفتن.» توضيحي ندادكهكجا ميرود يا چهكار دارد اما از مسافرخانه بيرون رفت.
ساعتها گذشت. او باز نگشته بود. نگراني و اضطراب مينا با تيك تاك ساعت و گذشت لحظهها، ثانيهها و دقيقهها و ساعتها افزايش مييافت. به نظر نميرسيدكه حميد برگردد. تنهاكاريكه از دستش برميآمد، دعا بود. اگر براي حميد اتفاقي ميافتاد، تمام اميدش بر باد ميرفت؛ اميد رسيدن به منطقهٍ آزاد شده از دست می رفت. اين اميد از اول هم سراب مينمود. چرا باوركرده بود. چرا به راحتي ريسككرده بود. تازه به تشکیلات وصل شده و دربه دريش تمام شده بود. آه…آيا به همين راحتي دوباره در به در شده بود؟ بچههایٍ کوچکش چه ميشوند؟ با بچهها بهكجا برگردد. نه. خدا نكندكه براي حميد اتفاقي افتاده باشد. دچار اضطراب شده بود. نماز خواند. دعاكرد: « خدايا تو می دانی آنچه را که جز تو کسی نمیداند! لحظهاي در نجات من از اين مخمصه درنگ نكن. حميد را زنده نگهدار. او تنها شانس من وبچهها براي رسيدن به منطقه آزاد شده است. خدايا ميشنوي … »
اتاق نيمه تاريك و دلگير بود. لامپكم نوري از سقف آويزان بود. درو ديوارها به رنگ سبزتيره بودند. زيلويكهنه و پُرخاكيكف اتاق پهن بود. همه چيز تيره ودلگير مينمود، جز اميد روشن مينا به خدا، به تحقق يافتن غيرممكن؛ به تحقق رؤياي رهايي از جهنم خميني و رفتن به بهشتٍِ منطقه آزاد شده. این امید تنها چراغ روشنی بود که در قلبش شعله ور بود.
در اتاق زده شد. قلب مينا ريخت. تا به حال چند بار صاحب مهمانخانهكه لهجه كردي داشت، در زده و سراغ حميدآقا راگرفته بود. ميناگقته بود: « هنوز برنگشته است.» مردگفته بود: « خوب، خوب. برميگردد!» به نظر ميرسيدكه حميد را ميشناسد. وحالا چه ميخواهد؟ مينا در را گشود. از ديدن حميد چنان خوشحال شدكهگويي با هٌماي سعادت رو به رو شده باشد، اما نتوانست اضطراب خود را بپوشاند وگفت:« ديركرديد. دلم شور ميزد. صاحب مهمانخانه چندبار سرزد. حدس ميزدمكه خطري پيش آمده باشد. خيلي نگران شدم.» حميد به داخل اتاقآمد. خونسرد و مسلط براعصاب خود بود. لبخندي برلب داشت. به نظر ميرسيدكه نگراني فكري يا دلشوره مينا برايش مسئله اي نيست. به ميناگفت:« شانسآوردي وگرنه ممكن بودكه سه روز يا يك هفته ديگر اينجا بماني.» مينا از شنيدنكلمه شانسآوردي، خوشحال شد. حميد نگاهي به بچهها انداخت. از مينا پرسيدكه براي راه افتادن آماده هستند؟ مينا پاسخ داد:« ساعتهاستكه منآماده هستم.» چهره حميد جدي و در فكر بود. به مينا كمككرد بچهها و چمدان و ساک را بردارند. بدون لحظهاي درنگ مهمانخانه را ترك و سوار ماشين شده و حركتكردند. هواي بيرون سرد بود. نزديك به نيمه آبانماه بود.
ساعتها در راه بودند. در راه نسبتاً راحت از پستهاي بازرسي ميگذشتند. اغلب پاسدارها به بازرسي صندوق عقب اكتفا ميكردند. رفتار مطمئن حميد و تركيب زن و بچه در ماشين مانع از مشكوك شدن وگشتن دقيق ماشين ميشد. حميد سلاحش را در ماشين مخفيكرده بود. مينا سلاحش را قبل از حركت به حميد تحويل داده بود. نخستين بار بودكه بدون سلاح تردد ميكرد. فكرش راحت نبود. هر’ايست و بازرسي‘ دلهره و ريسكِ جديدي بود. دلهرهايكه مشخص نبودكي تمام ميشود؟
به دليل تاريكيٍ غليظ شب زمان و مكان مشخص نبود. ميناگاه چشمش را باز ميكرد و به جاده نگاه ميكرد. اجازه نداشت به ساعتش نگاهكند اما ازگريه بچهاش براي شيرآخر شب، ميفهميدكه بايد حوالي ساعت يازده شب باشد. بچه را شيرداد و در يك توقفكوتاهٍ ماشین، بچه را عوضكرد. پس ازآن به سرعت به راه ادامه دادند. حميد مرتب به ساعتش نگاه ميكرد. به نظرميرسيد لحظات جدي و تعيينكننده هستند. حرف نميزد. به دقت رانندگي ميكرد. سكوتي هراس انگيز حاكم بود. بهكجا ميرويم؟ چه خواهد شد؟
جادهكاملاً خلوت و تاريك و باريك بود.گاه مينا چشم باز ميكرد، نگاهي به بيرون ميانداخت. تمام طول راه چشم بسته سفركرده بود. سرگيجهآزارش ميداد. به همين دليل حميد اجازه دادكهگاه چشمانش را بازكند. به نظر ميرسيدكه در يك جاده فرعي هستند. جاده خلوت و تاريك و با دشت های سیاهٍ دو طرفش مخوف مینمود. مشخص نبود بهكجا وكدام سمت سفر ميكنند. دركجاي ايران بودند؟ مينا هيچ اطلاعاتي در اين سفركسب نكرده بود.
سفر ادامه داشت. بچهها خواب بودند. نزديك به نيمههاي شب بود. ماشين در زير پلي از سرعت خودكم وكنار جاده خاكي توقفكرد. حميد به مينا گفت:« تمام شد، رسيديم.» مينا نفس راحتيكشيد. فكركردكه به منطقه آزاد شده رسيدهاند. باكنجكاوي به بيرون نگاهكرد. چراغهاي جلوي ماشين روشن بودند. ناگهان از دل تاريكي شب چند نفر بيرون آمدند. حميدآنها را شناخت و بعد چراغهاي ماشين را خاموشكرد. با خوشحاليگفت: « بچهها هستند!» و به سرعت از ماشين پياده شد به سمت نفرات رفت. مينا به بيرون نگاهكرد. در تاريكي به سختي ميتوانست ببيند اما حميد درحال درآغوشگرفتن بچهها بود. هيجان شديدي به مينا دست داد. از آنچه ميديد، قلبش به تندي درسينه ميزد. شادي غير قابل وصفي سراپايش راگرفته بود. تنش ازهيجان ميلرزيد. انگاركهآسمان سياه ناگهان لبريز از نورآبي ستارگانگرديده باشد. مينا از خوشحالي و هيجان نميدانستكه چه بايد بكند؟ بچههاكه حالا بهكنار ماشين رسيده بودند،آشكارا ديده ميشدندكه سلاح بر دوش داشتند. سروصورت خود را با شال وكلاه پوشانده بودند وكاپشن نظامي به تن داشتند. مينا در ماشين را بازكرد و پياده شد. از خوشحالي دلش ميخواست بچهها را درآغوش بگيرد. اما نميشد مجاهدين را درآغوشگرفت. پس به سلام و عليكگرم خواهرو برادرانه كه لبريز از عشق انقلابي بود، اكتفاكردند. يكي از چريكها به مينا نزديك شد. شب چنان تاريك بودكه مينا صورت پوشيده او را به درستي نميديد. اما كلام او را را به خوبي شنيدكه با شادي بسيار به اوگفت: «خواهر به منطقه آزاد شده، خوش آمدي. مبارك باشد. سالم رسيديد.» با شنيدن اين جملاتگوييكلام مقدس خدا بهگوش مينا رسيد ه باشند، جاني تازه دركالبد بيروحش دميده شد. رستاخيزي نو را در خود حسكرد. خوني تازه در رگهايش، قلبي تازه در سينهاش براي طپيدن متولد می شد. از شدت شوق نميدانست چه بگويد. ’منطقه آزاد شده‘ تحقق يك رؤيا بود. رؤياي دو دهه مبارزه با دو ديكتاتوري. نه رؤيا نبود، بلكه معجزه بود. معجزه و مرحم برشكستها و بر روحها و قلبهاي شكسته. »
كارها با ماكزيمم سرعت و هيجان انجامگرفتند. دركمتر از يك دقيقه دو بچهكوچك و ساك و چمدان از ماشين تخليه شده و در ميان دستان و بازوان يا بر شانههاي چريكي قرارگرفتند. حتي مجال خداحافظي و تشكر از حميد پيش نيامد. از شدت عجله مينا حتي چادر خود را در ماشين جاگذاشت. بلافاصله اين فرمان صادر شد: « بچهها بدويد! با تمام قوا بدويد! خواهر بدويد! بايد از اين منطقه زودتر خارج شويم.» در همان لحظه عده ديگري نيزكه لباس شهر به تن و ساكي هم در دست داشتند، بدون سرو صدا و ساكت از درون سياهي و از زير پل خارج شدند. مينا فهميد قبل از او، اكيپهاي ديگري هم رسيده و منتظر اكيپ آنها مانده بودند. همه شروع به دويدنكردند.
ماه در محاق و شب سياه بود. آنچنان تاريككه هيچكس و هيچ سايهاي ديده نميشد.كوره راهيكه ازآن ميگذشتند،كوهستاني به نظر ميرسيد. همه نفس نفس ميزدند و ميدويدند و ارتفاع ميگرفتند. مسافتي را طيكردند. ساعتيگذشت. برادريكه همراه مينا بودگفت:« از زير پاسگاه رژيمگذشتيم. ديگر خطري نيست. اين مناطقآزاد است. نيازي نيستكه بدويد.» هيچ صدايي بهگوش نميرسيد. هيچكسي ديده نميشد. مينا از بچههايش بيخبر بود. اما نگران نبود. از هيجان انگيزترين و باورنكردنيترين قله و فراز زندگيش در حال عبور بود. دلش ميخواست ببيند. دلش ميخواست ببويد. دلش ميخواست فرصت داشتتند، لحظهاي بايستد.آنگاه خم شود، برخاك افتد و خاك منطقه آزاده شده را سجدهكند. خاك آزاد را. سرزمين موعود ايدئولوژيش را. منطقهاي خارج ازحاكميت خميني و مرتجعين و براي نخستين بار در تاريخ مبارزات رهايي بخش ميهنش، سرزمينيآزاد، تحت حاكميت مجاهدين و اسلام انقلابي را.آيا باآزادكردن منطقه، انقلاب به ثمر نرسيده بود؟ قاعدتاً بايد رسيده باشد. آسمان سعادت چنین نزدیک شده بود. از سرعت خودكمكرده بودند اما همچنان به راه ادامه ميدادند. بهكجا ميرفتند؟ نميدانست. دلگرمي مينا به برادري بودكه پا به پايش ميآمد با دلسوزي مواظبش بود. مواظبش بودكه به زمين نخورد.گم نشود. عقب نماند. در يك كلام مواظب جانش بود. در ميان راه مينا به خود جرئت داد و از او پرسيد:
— برادر بقيه بچههاكجا هستند؟ هيچ كسي را نميبينم. صداي بچه هم به گوشم نميرسد. عجيب است حتيگريه نميكنند.
— نگران نباش خواهر. جلوتر هستند. چشماي شما به تاريكي عادت ندارند. اما من ميبينمشان. از اين منطقهكه خارج شويم، بچهها متوقف ميشوند. صبرميكنند تا دوباره با هم حركت كنيم. چيزي نمانده است. ما از منطقه گشت دشمن خارج شدهايم. اينجاها ديگر منطقه آزاد شده است. رژيم جرئت نميكند، پابش را اينجاها بگذارد. رژيم در اينجا نه پاسگاهي دارد نهگًشتي. خاك وطن در اينجا مال خودماست.
— با تمام سلولهايم خوشحالم. چه سعادتيكه خاك وطن در اينجا آزاد شده است. آرزو ميكنم که به تمام خاك ايران هم برسد. اما باور نميكنم. از خوشحالي باور نميكنم كه منطقه آزاد شده جاي من هم باشد. چقدر بچههايي كه شهيد شدند، آرزوي چنين جايي را داشتند. اگر يك سال زودتر اين منطقه را داشتيم، فكرشو بكن چه كساني زنده ميموندند.
برادر در تاريكي آهكشيد. اما با لحن پر اميديگفت:
= بن بست شكسته شده خواهر! خلق آزاد خواهد شد. يكنفر مجاهد خلق همكه زنده بماند، رژيم را سرنگون خواهد كرد.
= درسته برادر! اين ايمان و اعتقاد ما از روز اول بوده. ما ميراث برندگان زمين هستيم. پيروزي نهايي از آن ماست. رژيم رفتني است. از لحظهايكه پا به اين خاك آزاد شدهگذاشتم، از دقيقهايكه شما، ميليشياها را كه چريك شدهايد، ديدم، اين ايمان دوباره در من قوتگرفتكه ما بيشكستيم، جاودانيم. باور نميكردم اصلاً كسي از ما زنده مونده باشه.كسي راه را ادامه بدهد، اما معجزهاي چراغ راه مجاهدينه.
با هم صحبت ميكردند و به پيش ميرفتند. هوا سرد بود اما آن را حس نميكردند. ماه از محاق به درآمده و راه را روشن كرده بود.آهكه چه شب و چه راهي بود. آسمان چه زیبا و ستارگان چه نزدیک بودند. هرچه جلوتر ميرفتند بر خوشبختي مينا افزوده ميشد. احساس تحولي در خود ميكرد. تحولي كه نميتوانست آن را بيان كند. تحوليكه دم به دم برآن افزوده ميشد. تحوليكه با هيچ حادثه ديگري در زندگيش قابل مقايسه نبود. احساس تحول در “روح” خود ميكرد. تحولي كه با احساس آزادگي ارتباط داشت. احساس ملاقات با خداي آزادي ميكرد. احساس پرشكوهي بود. چشمها از آن روشن ميشد. دل ميخنديد. قلب ظرفيت ميگرفت. دنيا نو و بزرگ و سراسر نور ميشد. …تحولي چون سبزشدن درختي خشك در دل سوز و سرماي زمستان را در خود حس ميكرد؛ درختي سبز وناميرا چون كاج را. ناگهان داستان عجيبي را به خاطر آورد. داستانِ زيبايٍِِ تولد عيسي مسيح درسوز و سرماي زمستان و سمبلي از تولد عيسي مسيح، درختكاج را…به فكر فرو رفت. عليرغم سوزيكه بر صورتش ميوزيد، دلشگرم و شاد بود ودراعماق شادياش چيزي را حس ميكرد. احساس ميكردكه سعادتش واقعي است و شادمانيهاي بزرگ تنها در راه آزادي قابل لمس هستند. دراين راه قلب انسان هزار بار ميميرد وهزار بار زنده ميشود. شبي عجيب واحساسي عجيبي بود.
ساعتها ميگذشت و آنان همچنان در ميان كوه وكمر راه ميرفتند. هيچكس از خستگي راه شكوه نميكرد.گاه و بيگاه مينا با برادرِ همراهش حرف ميزد.
= خوب، برادر چه خبرها؟ برام از خبراي منطقه آزاد شده بگو. واقعاً رژيم اينجا نيست؟
چطور منطقه آزاد كرديد؟
- خبر…؟ جات خالي خواهر! نميدوني يك هفته پيش چه جنگي اينجا با رژيمكرديم. جنگ رو در رو. انتقام بچههاي توي زندون رو هم ازشگرفتيم. رژيم به“مقر” ما حملهكرد. قصدگرفتن مقر و عقب راندن ما رو داشت. اما چنان تارو مارشكرديمكه كشتههاشو برداشت و رفت و ديگه برنگشت. سر سوزن هم از مواضع خودمون عقب نرفتيم. بلكه رژيم رو عقب رونديم. اوضاع روز به روز اينجا داره بيشتر به نفع ما ميشه. اولين برف هم كه روي زمين بنشينه ديگه رژيم جرئت نميكنه اين طرفها پيداش بشه.
برادر با شوق و قهرماني صحبت ميكرد. با افتخاريكه مينا احساس ميكرد به هر مجاهد خلقي تعلق دارد. شرافت وكرامت زندگي در منطقه آزاد شده و پيوند با خلق و جنگ رو در رو با دشمن، دفاع از منافع خلق و دفاع از خاكِآزاد شده ميهن.
پس از اينگفتگو مينا ساكت شد. بهآنچه شنيده بود، فكرميكرد و لذت ميبرد؛ لذتي بيپايان. به ناگاه سعادت او را احاطهكرده بود و فكر وذهن و قلب و روح و تن و جانش از رنج آزاد شده بودند؛ ازهر رنجي. اينهمه سعادت كافي بود.آه، اي منطقه آزاد شده؛ اي بهشت موعود. تو زيباترين باغي. تو… تو…
در قلب و روح خود به ستايش مشغول بود. به ستايش هر آنچه در پرتو نور ماه قابل رؤيت بود. قلبش از شوق مالامال بود. در اينجا همهكس و همه چيز آزاد بود. خلقآزاد است.كوهساران، خاكها، پرندگان، رودهاآزادند. خدا، خداي آزادي بر اينجا حكم ميراند.“عشق” اين چشمه لايزال هستي در همه جا ميجوشد؛ از دل تاريكي شب، از غبار راه، از چهرماه، از نفس خفته در خوابكوهساران واز درون سينه هر موحد و مجاهد خلق…
ساعتها ميگذشت و همچنان از يالها بالا ميرفتند. درست مثلكوهنوردي بود. مينا خوشحال بودكه باكوهنورديآشنا است و زياد دچار مشكل نميشود. در راه يكبار توقف كردند. مينا بچهكوچكش را شيرداد. پاهاي بچه از سرما يخزده بودند. مينا با نگراني پاهاي او را در ميان شال پشمياش پيچيد تا گرم شوند. عجيب بود بچه از سرماگريه وبيتابي نميكرد. برادريكه او را تا اينجا حملكرده بود، بدون هيچ شكوهاي او را دوباره در بغل گرفت و به راه ادامه دادند.آيا برادرانيكه بچههاي كوچك را حمل ميكردند، خسته نميشدند. پس چرا لب به شكوه نميگشودند؟ پس چراكلام تلخي بر زبان نميآوردند. چرا روح مينا را نميآزردند؟ خدايا اين چه مناسبات پاك انساني و چه عشق و علاقه و فداكاري بين مجاهدين بودكه چونكوه بنيانگذاشته شده بود و چون رود ادامه داشت و اينگونه نسلها و تاريخ را پشت سر ميگذاشت. شايد تولد نويني از عشق انساني بود. عشقيكه ساير عشقها در كنارش هيچ بود. آنچنان هيچ كه مينا احساس ميكرد،گذشته را چنان پشت سرگذاشتهكهگوييآنرا نميشناسد. رؤيايي در يك شب مهتابي در سفري سحرانگيز در نور ماه بوده وگذشته است.
سرانجام به روستايي رسيدند. روستا در تاريكي شب به خوبي ديده نميشد اما از روي پلي چوبيگذشتند. درآن سوي پل به مقرچريكي و عجيبي ساخته شده از سنگ وگِل قدمگذاشتند. به راحتي ميشد، حدس زدكه مقر مجاهدين خلق در منطقه آزاد شده كردستان بود. از راهروي وروديايكه ازكيسههاي شن ساخته شده بود و سنگر طولانياي بود، عبوركردند. جلوي در وروديِ مقركفشها را كندند. سمت راست جاكفشي چوبياي قرار داشت. كفشها را منظم درجاكفشيگذاشتند. وارد مقر رؤيايي و مكان مقدسِ مجاهدين شدند. پاگردكوچكي را پشت سرگذاشتند. برادري پيش آمد. قديكوتاه وجثهايكوچك داشت. در روشناي فانوس ميشد لبخند شادي را كه به وضوح تمام صورتش را در برگرفته بود، ديد. چشمان درشت سياهش آكنده از شوق و محبت برادرانه بودند. عليرغم لباس نظامي وكلاهيكه به سر داشت، مينا او را به سرعت شناخت و خوشحال شد. او سعيد بود. او از زندانيان سياسي زمان شاه بود. مينا او را در فاز سياسي در ستادهاي مجاهدين بسيار ديده بود. سعيد خود را به نام مستعار و عجیبٍ’كاك فولاد‘ معرفيكرد. رسيدن بچهها را خوشآمدگفت. موفق بودن عمليات بچهها را تبريكگفت. بچهها را به شامگرميكه آماده شده بود، دعوتكرد. عجيب بود حتي شامگرم و چاي درآن ساعت در مقرآماده بود. ساعت چهار يا پنج صبح بود. چاي دركتريهاي بزرگ روئي بر روي اجاق نفتي بخار ميكرد و مسافران خسته و سرمازده را به شوق نوشيدن ميآورد. مسافرانيكه بيست و دو ساعت از سفرشان ميگذشت اما در اينجا كسي احساس خستگي نميكرد. همه خوشحال بودند. مينا به سرعت مشغولِ رسيدگي به بچههايكوچك شد.كار بسياري بايد انجام ميداد. دخترجوان و بلند بالا و سبزه روييكه با اكيپ همراهشان بود، با خوشرويي و مهرباني به سوي مينا آمد. مينا براي اولين بار او را ميديد. باآنكه همه بسيار خسته بودند اما دخترجوان با علاقه بهكمك مينا شتافت. در رسيدگي به بچههايكوچككمككرد.كمك او باعث تعجب مينا شد. چون مينا هميشه اين كارها را به تنهايي انجام ميداد.كسي براي او دل نميسوزاند. اما اينجا در منطقه آزاد شده، دوست داشتن همرزم و به ياري هم شتافتن وظيفهاي مقدس بودكه به سرعت خود را نشان ميداد. شب خوبي بود. به دمدمههاي صبح پيوسته بود. بچهها نماز خواندند و در دوآسايشگاه جداگانه خوابيدند.آسايشگاهي براي برادران وآسايشگاه ديگري هم براي خواهران در نظرگرفته شده بود. شايد هيچكس نميتوانست با وجود خستگيٍ شديد بخوابد. همه هيجانزده و دچارشگفتي بودند و به دنياي جديد وغيرقابل باوريكه درآن قدمگذاشته بودند، فكر ميكردند. منطقه آزاد شده، تحقق يك آرزو، آرزوي همه انقلابيون از زمان شاه تا به امروز بود.
روز بعد روز غيرقابل پيشبينياي بود. هيچكس از سرنوشت ياكارو برنامه خود در منطقه آزاد شده اطلاعي نداشت. بيش از فيلمهاي سينمايي و مقاومتهاي چريكي در جنگ جهاني دوم يا كم و بيش در اين حدود، قلمرو ذهنيكسي بازتر در مورد منطقه آزاد شده نبود. در روشناي فردا هركس به دنبال كشف چگونگي و قانونمنديهاي اين زندگيِ مقدس وخّلص مبارزاتي بود.
’مقر‘ ساختمانكوچكي بود. يك پاگرد داشتكه به منزله آشپزخانه بود و دوآسايشگاهكوچك(اتاقگِلي) در اين پاگرد و روبه روي در ورودي داشت. اتاقهاي ستاد و فرماندهي در پشت راهرو قرارگرفته بودندكه به وسيله پردهاي از راهرو جدا ميشد. بچههاييكه شب قبل وارد شده بودند اجازه ورود بهآن قسمت مقر را نداشتند. فرمانده خودش به نزد بچهها ميآمد و سئوالاتي ميكرد.كاك فولاد( سعيد) مينا را شناخت. با صميمتيكه در فاز سياسي يكديگر را ميشناختند با او احوالپرسيكرد. بعد او را به اتاق فرماندهي صداكرد. اتاق فرماندهي، يك چهار ديواري محقرِگِلي بود. فرمانده مقر با حيرت از مينا درباره بچههايكوچك پرسيد. ميناگفتكه بچههاي خودم هستند. كاك فولاد نميتوانست آن را بفهمد. سه تا بچه براي يك خانواده مجاهد؟ انگشت به دهان مانده بود و ميخنديد و سرتكان ميداد. بعد بهكنايهگفت: « خوب بد هم نيست. اگر مبارزه دركوهستان طولاني مدت بشه. بچهها بزرگ ميشن و نيروهاي ذخيره انقلاب ميشن.» به اين ترتيب دلداري برادرانه اي به مينا داد. …مينا از او درباره همسرش پرسيد. همسر او را ميشناخت. خواهرجوان و زيبايي بودكه در فاز سياسي با هم ازدواجكرده بودند. مينا به خوبي خبر داشت كه سعيد چقدر او را دوست داشت. علاقه ايكه حتي پنهانش نيز نميكرد…به يكباره چهره سعيد را هاله اي از اندوه در برگرفت. چشمانش پر از اشك شدند. سرش را تكان داد وگفت: « كشته شد.» خبردردناكيكه مينا انتظار شنيدنش را نداشت. با ناراحتي پرسيد:« چرا؟ چطور؟» سعيد ادامه داد:« اول منو توي خيابون دستگيركردند. از همون لحظه اول شكنجه را از توي ماشين شروعكردند. بيشرفها بدتر از زمان شاه شكنجه ميكردند. شكنجه ايكه شاه يك ماهه ميداد، اينا يك شبه همهشو روي من امتحان كردند. روز بعدآدرس پايگاه رو دادم. منوآوردند به پايگاه. اميد داشتمكه همه در رفته باشند. اما همسرم در پايگاه مانده بود. من به خاطر اطلاعاتم طرح فرار از پايگاه را داشتم. پاسدارا داشتن خونه رو ميگشتن، حواسشون به من نبود. در يك فرصتكوتاه با همكاري همسرمكه در اتاق را بست، از پنجره آشپزخانه فراركردم.’ راهِ دررو‘ خونه عالي بود. با پاي خونين و مجروح فراركردم. نتونستن منو بگيرن. اما همسرم را همونجا كتك زده بودند. بعد بردنش اوين ... و بعد هم اعدامشكردند.. حيف شد. خيلي فداكار بود. چون اینطور شهید شد، بیشتر رنج می برم.
اشكهاي سعيد بر پهنه صورت سوختهاش ازآفتاب و بادكوهستان ميريخت. سرش با تأثر رويگردنشكج شده بود. نگاهش را به پايين انداخته بود.آهكشيد. با وجود تأثرشديديكه به مينا دست داده بود اما به دلداري جدي از او برخاست: « رنج شما را می فهمم اما رژيم مقصره. رژيم جنايتكاره. اگر شما فرار هم نميكرديد، به هرحال رژيم هردوي شما را مثل بقیه هم شكنجه و هم اعدام ميكرد. شما به خاطرحفظ اطلاعاتتون نه به خاطر جونتون بايد فرار ميكرديد. به هر حال جون چند نفر ديگه با فرار شما و فداكاري او حفظ شدند. وظيفه همه ما همين بود؛ حفظ بقيه. نگاه کنید، الآن اینجا هستید. دارید بقیه بچه ها را از حاکمیت رﮊیم خارج می کنید.»
چشمان سعيد چون دوكاسه خون سرخ شده بود. عضلات صورتش ميلرزيدند. اشكهايش را با پشت دست از روي صورت پاككرد. با صداي لرزان گفت:«آره. اما خيلي جاش خاليه. بعد از شهادت پاكش، ارزشش را فهميدم. به همين دليل شهادتش برام رنج مضاعفي است. همه جا سايهاش رو ميبينم. تا چشمم به تو افتاد، يادش افتادم. ميبينيكه باهات حرف زدم. يادت ميآدكي وكجا سه تايي با هم حرف ميزديم.» بغض گلوی مینا را می فشرد.گفت:« دقيقاً يادم ميآد. جلوي ستاد بود. خندههاي شاد و قشنگش يادم مونده. خيلي جوون بود. وقتي ميخنديد مثل يكگل رُز بود. خوشرو بود. خيلي خوشرو بود. نميشه مرگ چنين كساني را باوركرد.» سعید گفت:« نميشه مرگش را باوركرد. مرگ هیچکدام از بچه ها را نمی شود باورکرد.» ناگهان چیزی به خاطر مینا رسید و در لحظه ای احساس کرد که نفسش بند آمد. با صدایی بریده به سعید گفت: «یادم افتاد. توی پایگاه یکبار خبری درباره او شنیدم. شنیدم که در زندان حامله بوده. حتی بچه اش را به دنیا آورده.» سعيد ازگفته مينا حیرتزده شد وگفت:« چطورچنين چيزي ممكنه؟ من خبر نداشتم.» مینا گفت:« چیز عجیبی نیست!» سعید با نا باوری گفت:« اما با آنهمه شکنجه چطوری بچه اش را به دنیا آورده؟» ميناگفت:« به خداي مجاهدين ايمان داشته باش. تو يك مجاهدي و همسرت با ایمان و عشقيكه به مجاهد خلق داشت، حاصل اين عشق را حفظكرده. حرف منو باوركن! اینگونه عشق ها هرگز نميميرند!» سعيد ناباورانه گفت:« اخبار زیادی اشتباه بوده اند. این هم می تواند ازآنها باشد!» بعد صحبت را پایان داد. نفس عمیقی کشید و گفت:« مرگ برخميني. راستش تا به حال با هيچكس درد دل نكرده بود. تو خاطرات زیادی را برایم زنده کردی…. مينا گفت: « خوشحالم که تو زنده هستی. رنج تو را می فهمم اما راستش از ديشبكه توي منطقه آزاد شده پا گذاشتم، هرحادثه ديگه زندگيمو، چه خوب يا بد، را فراموش كردهام. تولدي تازه پيداكردهام. براي تو در اینجا اينطور نيست؟! » سعید لبخندی زد:« درسته! حق با توست. بايد به وظايفمون فكركنيم. نجات تک تک شما برای من شادی و سعادت بزرگی است. دلم می خواهد که تا قبل از برف سنگین حداکثر نفراتٍ ممکن را از حاکمیت رﮊیم خارج کنیم. کار و پروﮊه بزرگی است..... خوب برو به بچههات برس. سريع آماده شو. بايد به مقر ديگري برويد. مقری بزرگ که تصورش را هم نمی توانی بکنی!»
مينا يكه خورد. با خود فکرکرد :« مقری بزرگ در منطقه آزاد شده؟ كم چيزي نيست! كمكم در نظرم مركز ثقل زمين دارد عوض ميشود.آيا در منطقه آزاد شده، شهرآزاد شده هم داريم؟» جرئت نكرد از سعيد سؤال كند. اطلاعات محسوب ميشد. از اتاق فرماندهي خارج شد. به سرعت به دنبال آمادهكردن بچههایش رفت. دختر جوان و سبزه رو و بلند بالایٍ ناشناس هم داوطلبانه بهكمكش شتافت.
قبل از آنكه به راه بيفتند، مراسم خداحافظي پُرشوري انجامگرفت. هريك تك به تك از فرمانده مقر’كاك فولاد‘ و برادران پيشمرگه به خاطر عمليات شب قبل و از فداركاريآنها براي نجات جانشان تشكركردند. براي همه روشن بودكه با شجاعت وفداكاري اين برادران، نجات از جهنم خميني برايشان امكانپذير شده بود. هيچكس دلش نميخواستكه از اين مقرجدا شود. غيرت انقلابيٍ همه برانگيخته شده و سينهها مملوازكينهاي مقدسي عليه خميني و جنايات رﮊیمش بود. همه ميخواستند به صفوف نبردٍ آزاديبخش بپيوندند. تقريباً همه از فرمانده مقر تقاضا كردندكه همينجا لباس پيشمرگه مجاهد خلق را بپوشند.كاك فولاد با لبخند صميمانهاش اين تقاضا را ردكرد.گفت او نميتواند چنين تصميمي بگيرد.گفت،« شما بايد به مقر بالا برويد. درآنجا درباره تك تك شما تصميمگرفته خواهد شد.آنچه مهم است، اينستكه شما در منطقه آزاد شده هستيد و دور نیست که این سعادت و آزادی برای تمام خلق باشد! » با شنیدن کلمات صمیمانه فرمانده مقر، اشک حلقه زده در چشم بچه ها بر روی گونه هایشان روان شد. اشک خاصی بود. اشکی که به هیچ اشک دیگری شبیه نبود. اشک سعادت بود. سعادتی که هفت آسمان را چنین نزدیک کرده بود.
***
گزیده ای ازکتابٍٍ چاپ نشده ام به نام با برگزیدگانٍ تاریخ نوشته در سال 2003
***
ضمیمه: فرزند سعید در زندان به دنیا آمده و زنده مانده بود. او در دامن خانواده ای گمنام بزرگ شد و پس از بیست سال به گونه ای کاملا اتفاقی به هویت پدر و مادر واقعی خود( مجاهد) پی برد. پس ازآن در جستجوی پدر بر آمد و به گونه ای معجزه آسا( معجزه عشق هایی که هزگز نمی میرند)به پدر قهرمانش در ارتش آزادیبخش پیوست.
ملیحه رهبری
28، 05،2006
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen