Sonntag, 15. März 2009

طوفان شن

طوفان شن



دًمٍ غروب طوفان شن‌ شدت گرفت. هوا گرفته و تاریک شد. طوفان چنان شديد بودكه زن احساس مي‌كرد لازم نيست راه برود. باد او  را با خود مي‌برد اما هراسي از طوفان یا تاریکی هوا نداشت. به این آب و هوا عادت کرده بود و دوست داشت‌ که دست پرقدرت باد را روي شانه‌هايش حس كند. ذراتٍ ریز شن‌ پلكهايش را پُرکردند. زن به ياد شتر دوكوهان افتاد. ترجيح مي‌داد درکویر مثل شتر يك پلك ديگر هم داشت و ذرات شن اذیتش نمی کردند. به فكر خود خندید. هيچ عجله‌اي نداشت اما به‌كمكِ باد زودتر به خانه رسيد. خانه خاموش و ساکت بود. چراغ ها را روشن کرد. وارد آشپزخانه شد.گاز را روشن کرد وکتری را روی گازگذاشت. سینی چای را آماده کرد. در یخچال را بازکرد و دنبال چیزی برای خوردن گشت. درست در همین هنگام از پشت دیوار آشپزخانه سر و صدای ترمز ماشین را شنید. پشت پنجره گرد وخاکٍ توقف ماشین بلند شد. زن گوش تیزکرد. چند لحظه بعد دستگیره درب خانه چرخانده شد. مرد وارد خانه شد و به درون اتاق رفت. خانه چهار اتاق داشت. اتاق نزدیک به درب ورودی مال آنها بود. کمی بعد از او، زن هم سینی چای را برداشت و ازآشپزخانه به اتاق رفت. سلام کرد و جواب شنید و خسته لبه تخت‌ نشست. چند کلام عادی بینشان رد و بدل شد. زن دولا شد و جوراب‌هايِ درازِ سربازي را از پایش‌ بيرون كشيد. ندانست چرا برای اولین بار چشمش به رنگِ يشميٍ جوراب هایش خيره ماند. رنگِ سبزِ سربازي چه زیباست! این رنگِ سبز را دوست داشت! لبخندي لبانش را‌ از هم‌گشود. مرد متوجه لبخند او شد. کنار او نشست و به شوخی پرسيد:
ـ با مني؟
– نه!
– پس به كي لبخند زدي؟
– به جوراب‌هايم؛ به رنگِ يشمي، به رنگ سربازيِ جوراب‌هايم!
– آخه كي به رنگ جوراب‌هايش لبخند مي‌زند؟
– من! حس‌كردم‌كه آنها را با قلبم دوست دارم.
– فقط جوراب‌هاتو دوست داري؟
– نه، صداي طوفان را هم دوست دارم. هيچكس صداي طوفان را دوست ندارد اما من حس مي‌كنم‌كه با من دوست است. با من حرف مي‌زند و من دوستش دارم. حتي دستش را روي شانه من‌گذاشته بود. به تازگی عاشق شده ام؛ عاشق برتمام عالم.
مرد ناگهان خندید و به شوخی گفت:
– آه. ديوانه!
– چرا فكر مي‌كني‌ دوست داشتن دليل بر ديوانگي است؟
– دوست داشتن؟! فراموش کن!
– نمی توانم فراموش کنم. حس می کنم که عاشق شده ام. عاشق همه کس و همه چیز!
– ول کن این حرف ها را. ما وقتش را نداريم. صبح زود بايد برگردیم سرکار. باید زودتر خوابید.
– خواب؟نه! من احساس مي‌كنم‌كه در حال بيدار شدن از يك خواب هستم.
– از چه خوابي؟
– از يك خواب وحشتناك‌ درباره تو.
– درباره من؟
– آره، باوركن راست مي‌گم.
– چی می خوای بگی؟
– احساس مي‌كنم‌كه سال‌ها درباره تو اشتباه فکر‌كرده‌ بودم و هيچوقت هم حاضر نبودم درباره تو تغيير عقيده بدهم.گفتنش راحت نیست اما من به تازگي يكي از بزرگترين سدهايِ فكري‌ام را شكسته‌ام. من احساس مي‌كنم به يكي از بزرگترين موفقيت‌هاي زندگي‌ام در پرتو فكركردن، رسيده باشم. من‌ توانسته‌ام به روشني ببينم‌كه تو را در قلبم مي‌توانم دوست داشته باشم. مي‌توانم در زندگي‌ به تو اعتماد داشته باشم و خوبي‌هاي تو را ببينم.
به نظرمي‌‌‌رسيدكه مرد از شنیدن صحبت های زنش شوكه شده بود. نمي‌دانست او جدي حرف مي‌زند يا شوخي مي‌كند؟کنجکاو شده بود اما با آرامش گفت:
– تو هيچوقت از خودت حرف نمي‌زدي. براي اولين باراست‌كه درباره دوست داشتن حرف مي‌زني‌. من فكر نمي‌كردم‌كه ...
– درسته. من هم مثل تو فكر مي‌كردم‌كه ازدواج ما يك اشتباه بوده و نمی شود كاريش كرد. بن بستي بدونِ راه‌حل است و اين اتفاق كه ما بتوانيم روزي مثل بقیه... باشیم، هيچوقت نخواهد افتاد. فكرمي‌كردم‌كه تنها افراد نادري در زندگي مي‌توانند يكديگر را دوست داشته باشند. اما مدتی پیش بعد از شنیدن یکسری صحبت های جدید، ذهن من باز شد. بعد از آن به کمک عقل و نه با احساسم به خودم و به تو و مناسباتِ بينمان فكركردم. ابتدا اين موضوع را جدي‌گرفتم‌كه هر بن‌بستي بايد راه حلي‌ داشته باشد. بن‌بست مناسبات بين من و تو هم نبايد جاودان بماند. چون اراده ما براين است‌كه با هدف زندگی کنیم. پس می بايست اين بن‌بست و علت‌هايش را‌‌ بتوانم كشف‌كنم. باید خودم را می شناختم. براي اولين بار در زندگي جرئت‌ ‌كردم و برخلاف باور و میلم قدم برداشتم. از خودم سؤال‌كردم‌كه اين بي‌اعتمادي ازكجا آب مي‌خورد؟ خيلي عجيب است اما سركلاف را‌كه گرفتم و به عقب و عقب‌تر رفتم، ناگهان ديدم‌كه تصوير منفی از مرد و فقدان محبت و بدبيني به مناسبات بین زن و مرد، عمق و ريشه‌ه اي‌ چسبيده به دوران بچگي من دارد. تنفر از مرد به دليل رفتارهاي پدرم با مادرم یا بقیه مردهای فامیل یا جامعه با زنان در من به صورت ’باور‘ شكل‌گرفته بود. اعتماد و عاطفه و باور من از دوران‌‌كودكي نسبت به مرد خدشه‌دار بود. من تو را ناخودآگاه ادامه الگوي پدرم یا .... يافته و امكان دل دادن به تو را براي هميشه از دست داده بودم. همين فکر باعث به خواب رفتنِ يا‌كرخت شدن بخشي از روح من شده بود. بخشي از انديشه و عواطف من در رابطه با تو براي هميشه فلج شده بود. اولين بار بود‌كه من چيزي را‌ در خودم كشف مي‌كردم. باز فكركردم و در قدم بعدي به وضوح مي‌ديدم ‌كه تو هيچگاه شبيه به پدرم نبودي. هيچگاه‌كارهاي او را نكردي. بعد به ناگهان حس‌كردم‌كه مي‌توانم تو را جدا از او ببينم. بدبيني من نبايد از دوران بچگي و از پدرم به تو منتقل شود. بعد از یافتن چنين ريشه‌‌ اي،‌ بي‌اعتمادي در من تغييركرد. از چنگ انديشه‌هاي سابقم راحت شدم. به تدریج احساس مي‌كردم‌كه غول ذهني و پوچِ بزرگي از روح من برخاسته و دود شده و به هوا رفته.گره يا عقدهٍ محبتي‌‌كه در رابطه با تو ساليان باز نشده بود، باز شد. قادر به ديدن تو و تمام خوبي‌‌هاي تو شدم. مي‌توانستم به آنها فكركنم و ازآنها لذت ببرم. به نظرم مي‌رسيدكه در مناسبات بين دو انسان اصل و اساس بردوست داشتن يكديگر است‌ نه تنفر از هم. چرا من دوست داشتن را باور نكرده و اساس را تنفر‌گرفته‌ بودم؟ می بایست درانديشه‌ام به دنبال تغيير و زدودن آلودگی از باورهايم مي‌گشتم. در اين صورت لازم نبود تو تغيير‌كني تا من به تو اعتمادكنم بلكه اشكال در من بود. من براي اولين بار موفق به تغيير انديشه و به دنبال آن شرايط روحي‌ام شدم. به روشني حس‌كردم‌كه می توانم تو را دوست داشته باشم. هميشه هم سعادتمند بوده‌ام. با اين باوركمبودها و حفره‌هاي عاطفي در ذهن من همه پرشدند. مثل اين بود ‌كه در زندگي‌ شخصي‌ام به همه چيز رسيده‌ باشم. احساسٍ تعادل روحي و دروني و عاطفي می کردم و براي اولين باركسي را‌كه بايد دوست داشته باشم همان را دوست داشتم؛ يعني همسرم را. متأسفم‌كه اين عشق را جاي ديگري جستجو مي‌كردم.
حالت چهره مرد تغييركرده و رنگ صورتش سرخ شده بود. احساس غرور می کرد. براي اولين بار خود را بيش از خوشحال يعني خوشبخت حس می کرد. بدون شك هرگز نمي‌توانست تصوركندكه زنش، شجاعت و قدرت حل چنين تضادي را داشته باشد. با صميميت‌گفت:
– چقدر خوشحالم‌كه چنين تضاد بزرگی را حل‌كرده‌اي. حل تضاد های عاطفی، سنگین ترین تضاد ها هستند. تكيه به عواطفي محكم و مطمئن يكي از بزرگترين نيازهاي بشري است. رسيدن به آن به هر دو طرف خوشبختي مي‌بخشد. اين‌كمبود در زندگي من هم بود. تو به آن پايان بخشيده‌اي. مناسبات بين روحِ دو انسان، قلمرويي است‌كه ما هيچگاه وارد آن نشده‌ بودیم و ناشناخته مانده بود.
– من احساس خوشبختي می کنم؛ یک خوشبختی بی پایان در روحم. روحی که دیگر بار کینه و تنفر و دشمنی و عقده ای با خود حمل نمی کند.
– اين جديد است. خيلي سال از زندگي ما مي‌گذرد. به طور طبيعي با گذشت زمان عواطف آدم نسبت به هم تمام می شود اما ما تازه داريم‌ عواطفی عمیق و انسانی را كشف مي‌كنيم.
– شك ندارم‌كه اين احساس جديد متفاوت با علایق گذشته ماست. دوست داشتني‌‌ كه از درون قلب و توجه دو انسان به حيات و هستي و ارزش های يكديگر باشد، متفاوت از نیازی عادی است که آنها را به هم وصل می کند.
مرد با حیرت نگاهی به زن کرد وگفت:
– عجيبه! من هم مثل تو فكر مي‌كنم.
– به نظرم خيلي حرف زديم. تو باید خسته باشی.
مرد نفسی از درون سینه بیرون داد و گفت:
– من خسته نيستم. راستش چیزهایی هست‌كه مي‌خوام برات تعريف‌كنم.
– خوب بگو!
– خوابت نمي‌‌‌آد؟
– اگر چشمم هم خواب بره، روح من به حرف‌هاي توگوش مي‌كنه. روح من زنده و سالم شده. چه احساس جالبي است. رستاخيز روح‌هاي ما قبل از مرگمان فرا رسيده.
– مي‌خوام از جريانات اخير برات بگم. توكه از تحولات خبر نداري.
– نه؟ اما چه خبرشده‌؟ یک حالت غیر عادی را حس می کنم.
– خوب!… موضوع را تا اينجا‌كه من خودم فهميد‌ه‌ام، برات مي‌گم.
زن با علاقه و اشتیاق به حرف‌هاي مرد ‌گوش سپرد. دلش مي‌خواست‌كه از رازهايِ درون او با خبر شود. مرد احساسِ محرم بودن(گفتنِ رازهاي خود) را به او پيدا‌كرده بود. ساعتی شاید هم بیشتر حرف زد. صحبت هایش عجیب و تکان دهنده بودند. به زن گفت:« ما به دنبال هدفی انسانی هستیم. نگاه کن مرگ برای ما چیزی نیست. سال هاست که مرگ مثل شتر جلوی درب خانه ما خوابیده است اما بالاتر و سخت تر از مرگ انتخاب آزادی است. موانع بر سر راه آزادی را باید از پیش پای خود برداشت. سالهاست که تو مانعی برای من و من مانعی برای آزادی تو هستم. تو اسیر منی و من اسیر تو هستم. باید این بندهای بندگی را پاره کنیم. از من بگذر تا از قید و بندهای عاطفی آزاد شوی. تا بتوانی در این جهان که رها شده و کسی بار مسؤلیت درآن به دوش نمی گیرد، مسؤل شوی. صحبت های امشب تو دلیل بر رشد فکری توست. پس می توانم از تو بخواهم که مرا آزاد کنی. دلم می خواهد با آزادی تمام راه تکاملم را طی کنم. سعی کن بفهمی! صحبت از قله نوین آزادی انسان است. برای رسیدن به آن بایدکاملاً آزاد و حتی از یکدیگر جدا شویم. در واقع این جدایی نیست این رهایی از قید و بند هایٍ بنده سازٍ بین ما برای آزادی است. من تو را مجبور نمی کنم اما امیدوارم که بتوانی، بگذری. » زن تلاش می کرد که با اعتماد به او و راز بزرگی که بر او آشکارکرده بود، این قله آزادی را باور کند. در برابر انتخاب سختی قرار داشت. به خوبی درک می کردكه در روح و جان و روان با او يگانه شده است. درست مانند مايعي‌كه ظرفي را پركند. نمي‌خواست با جدایی، اين تعادل روحي به هم بخورد. پس از رنج سالیان، با یافتن عشق، روحی تازه و شاداب در جان خود و بهاری نو و شکوفان در قلب خود حس می کرد. در جستجو یا به دنبالٍ یافتن گمشده دیگری نبود. زیباتر و بالاتر از عشق سعادتی برای روح نمی شناخت. نمی خواست روح و جان خود را با درد جدایی و اندوهی تازه پٌرکند. اما اتفاق تازه ای افتاده بود. حرف های جدیدی می شنید. به سختی چیزی از آنها می فهمید اما یک چیز را می فهمید، صحبت ازآزادی بود. می دانست که هرگز وآگاهانه مانعی در مسیرٍ آزادی و رشدٍ هیچ انسانی نخواهد شد و همسرش را آزاد خواهد گذاشت. او را برای رشد و تکاملی که جستجوگر آن است، آزاد خواهد گذاشت. اما خود، مانند او فکر نمی کرد. برای او عشق آخرین قله انسانی و باورش بود و می دانست که هرگز از این قله بالاتر نخواهد بود. از هر سلول آفریده شدهٍ بشر و طبیعت صدای عشق می شنید. می دانست به سعادتی بالاتراز عشق نخواهد رسید و زیباتر از همین پیوند روحی و ممکن بین دو انسان ، برای جانش چیزی نخواهد بود اما در این باور تنها بود. در اتاق سکوت بود.کلامی نمانده بود. پشت پنجره و بیرون ساختمان صدای طوفان به گوش می رسید. زن خم شد و از کنار تخت جوراب های سبز سربازی اش را برداشت و آنها را دوباره پوشید. ساعتی پیش به هنگام درآوردنٍ آنها قلبش پٌر از عشق بود و در بین رنگ ها، رنگ سبز را بیش از همه دوست داشت وحالا چه احساس سنگین و عجیبی داشت. به ناگهان لبانش لرزیدند و قطرات اشک بر روی جوراب های سبزش چکیدند. زن از لبه تخت برخاست. لباس پوشید. بارانی اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. مرد ساکت در جای خود ماند. در قلبٍ قوی خود سوزشی را حس می کرد. قلبش می سوخت. چیزی را در قلب خود از دست داده بود اما با اختیار واراده اش چیزی به دست آورده بود.آخرین مانع زندگی یعنی عشق، از سر راهش به کنار رفته و خدایٍ مطلق آزادی آمده بود. احساس پیروزی داشت.
زن بیرون اتاق به ساعت دیواری نگاه کرد.کتش را پوشید و چکمه هایش را به پا کرد و از در خانه بیرون رفت. بیرون خانه طوفان شن دیوانه وار و وحشی غوغا می کرد. ذرات شن به سر و صورتش تاختند و به قطرات اشک در روی گونه هایش چسبیدند. طوفان چون گردباد به دورش می پیچید و درگوش هایش فریاد می زد. چشم هایش را ذرات شن پٌرکرده بودند. زن درهای قلب و روح خود
. گشود تا طوفان آن را پٌرکند. هراسی از طوفان نداشت. زبان طوفان را می فهمید.
5 ،juni ،2006،
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen