Dienstag, 10. März 2009

روزهای بهاری

روزهای بهاری

توی مسافرخانه حوصله ام سر رفته بود. مروارید هم از این سفر خسته شده بود اما حرفی نمی زد. یکی دوبار با چادر مشکی کلفت به شهر و به بازار رفتیم اما هوا گرم بود و گرما زده شدیم. با مانتو شلوار هم می ترسیدیم، بیرون برویم. می ترسیدیم که اینجا بدتر از تهران باشد و به بهانه بدحجابی دستگیرمان کنند و به دردسر بیافتیم. نگران حال مامان بودم و نمی خواستم که به خاطر ما سفر و زیارت به کامش تلخ شود.
ترس، ترس از این دیوانه های زبان نفهم همه جا با ما بود. هیچی! توی مسافرخانه حبس شده بودیم. من با تلفن زدن به تهران و به بچه ها وقتم را می گذراندم. مروارید هم سرش را با کتابهایش گرم میکرد. امسال لیسانس می گرفت و تمام فکر و ذکرش نمراتش بودند. می خواست برای ادامه تحصیل به خارج پیش برادرم برود. من بچه ها را پیش پدرشان در تهران گذاشته بودم و به خاطر مامان به زیارت آمده بودم. هر روز صبح مامان را به حرم می بردم مامان مدت طولانی درحرم می ماند و می گفت:« ایندفعه تا مرادم را ازآقا نگیرم به تهران بر نمی گردم.» من دعا می کردم که هرچه زودتر بین مامان و امام رضا صلح و صفا برقرار شود و مامان دست از سماجتش بردارد و ما برگردیم و من به دنبال گرفتاری هایم بروم. دلم شور می زد. .... اما بعید بود که کسی مراد مامان را بتواند بدهد. قلب مامان شکسته بود و گاه از دلتنگی به نقطه انفجار می رسید. اینهمه رنج به خاطر مرگ خواهرم گوهر بود. گذشت زمان هم مرحمی بر این زخم نگذاشته بود. گوهر با ما فرق می کرد. بهترین بچه خانواده بود و مرگ او سایه های ماتم و اندوهی طولانی را بر سر خانواده ما افکند. به قول مامان او جواهر بود و جواهر گم شده فراموش نمی شود...! من آنزمان بچه بودم که همه این اتفاقات افتاد. چند بار پاسدارها به خانه ما ریختند. بعد گوهر به خارج فرار کرد. دنبال هدفش بود و می خواست با مجاهدین به ایران برگردد و مردم را از ظلم وستم آخوندها نجات دهد. اما که توی راه گلوله آر پی جی به دستش خورده بود. بعد زخمی شده بود و بعد چقدر درد بٌرده بود و... هیچکس خبر نداشت که بعد چی شده بود؟ کشته شده بود یا زنده بود؟ مامان هنوز نمی توانست، مرگ او را باور کند. می گفت:« گوهر زنده است و توی زندان رژیم است. سرسوزن باور ندارم که بچه من مٌرده باشد. من امیدم را از دست نمی دهم. بالآخره این رژیم سرنگون خواهد شد؟بالآخره یک روز دًرٍ تمام این زندانها باز خواهند شد. همه بیگناهان آزاد خواهند شد. خیلی ازگمشده ها پیدا خواهند شد و روز حسابرسی از بیداد این آخوندها هم خواهد رسید.» به مامان حق می دادم. مرگ گوهر را ما هم باور نداشتیم. مروارید دختر گوهر می گفت:« مامانم موقع خداحافظی به من قول داد که در تهران همدیگر را می بینیم. مامانم مجاهد بود و مجاهد دروغ نمی گوید.» گوهر بالاتر از تصور و در ذهن هر کدام از ما بخشی از رؤیا یا مراد گم شده ما شده بود.
روز اول که به زیارت رفتم، ناگهان دلم گرفت. احساس می کردم که فقط یک درد دارم که باید به امام رضا بگویم و آنهم غم و رنج کشته شدن خواهر بزرگم بود. فقط یک درد جدی را تمام این سالها در قلبم داشتم و آنهم مرگ او بود. سیل اشکم در حرم امام رضا پایان نمی یافت. انگارکه با امام رضا حرف دیگری نداشتم و انگارکه او هم درد مرا می فهمید و با بزرگوارایش قادر بود حاجت ما را بدهد. از او می خواستم که گوهر را دوباره به ما برگرداند و سینه های سنگین ما را سبک کند. قلب ما را شاد کند.
حتماً امام رضا وجود داشت و صدای مظلومیت ما را می شنید. در حال زیارت اشکم بی امان می بارید و در غم مرگ دردناک خواهرم چنان گریه می کردم که به گمانم از خود بی خود شدم. چون برای لحظاتی گوهر را زنده و در طواف حرم و نزدیک در قلبم حس کردم. صدای قشنگش در خاطرم زنده شده بود و با من حرف می زد. بوی عطری که هوای حرم را اشباع کرده بود، برای من بوی آشنای گوهر را میداد و من با اشتیاق هوا را می بوییدم و مثل دیوانه ها در میان گریه از شوق می خندیدم.
از دو سمت خودم صدای شیون مامان و مروارید را می شنیدم. شاید همین حال و هوا و بوی خوش آنها را هم به شیون کشانده بود. همه ما از امام رضا یک چیز می خواستیم وآنهم گوهر بود. آیا امام رضا قادر بود که گوهر ما را به ما برگرداند. نه! اما قادر بود به ما حق بدهد. نفرین ما را بشنود و به ما بشارت مرگ آخوندهای ظالم را بدهد.آخ تا آن روز...
بیست سال گذشته بود. در این سالها مامان با رنج بسیار مروارید را بزرگ کرد. رفتن گوهر داغ بزرگ و بی پایانی برای مامان بود اما وجود مروارید مرحمی بر زخم مامان می نهاد. ولی باز هم هر چند وقت یکبار مامان به نقطه انفجار از دست اینهمه بلا از دست آخوندها می رسد و به زیارت متوسل می شد. ما هم همراه او به مشهد می آمدیم. هرسال و هرسال... و همیشه امیدوار بودیم. ایمان و امید را از مامان یادگرفته بودیم. مامان می گفت:« بچه من مظلوم کشته شد. خون مظلوم خشک نمی شود. مگر بچه های ما جزآزادی وخوشبختی برای مردم حرف دیگری هم داشتند.آخوندها به سرتا پای حکومتشان نگاه کنند. با وجود ثروت نفت اما گرانی روزگار مردم را سیاه کرده است. فقر مثل شپش آخوندها از سر و تن ملت بالا می رود. بچه های ما می خواستند که اینهمه نکبت و بدبختی به بار نیآید. برای دفاع از حق مردم کشته شدند که این هدف هم خیانت نیست بلکه باعث افتخار است. ظلم که باقی نمی ماند. درخت ایمان من با خون بچه ام آبیاری شده است. ته قلبم به پیروزی راه بچه ام ایمان دارم. ما منتظر هستیم که روزها و روزگار بهاری را ببینیم. صبرکردیم اما حاصل صبرمان را خواهیم چید. روز و شب، یک ربع قرن است که این آخوندها می خواهند ما را نا امید کنند اما وعده خدا حق است وآخوندها ظلم کردند و تبر ظلمشان به ساقه خودشان هم خواهد خورد.» مامان در سایه ایمانش مثل یک درخت کهنسالی شده که ریشه و ساقه اش محکم است و سایه اش هم بر سرماست. مامان تکیه گاه همه ماست اما گاه هم مثل یک شاخه گل رٌز می شکند وآنموقع از درد بی طاقت می شود و دلش می خواهد که تنها باشد و اگر بتواند چند روزی به زیارت پناه می برد. به قول خودش از جنجال زندگی فرار میکند تا عقیده اش را محکم کند و با همین عقیده هم تا حالا هرمشکلی را از سر راهش کنار زده است. ما پنج تا بچه و حتی بابام هیچکدام مثل مامان نشدیم. نه دنبال عقیده رفتیم و نه چندان ایمانی داریم اما بدبختی های مملکتمان و خیانت آخوندها و حراج ثروت های مملکت را می فهمیم و مثل همه مردم آرزو می کنیم و امیدواریم که اسم آخوندها از تاریخ ایران پاک شود.
مامان همیشه به ما می گفت:« خودتان می دانید که چی انتخاب کنید. ما راه خودمان را رفتیم. شما هم راه خودتان را بروید. راه ما به خدا منتهی می شود و راه شما به انتخاب خودتان منتهی میشود..» من که حرف های مامان را نمی فهمم اما دوستش دارم و دلم می خواهد که روزهای بهاری برسند و من شادی مامان و شاید بازگشت گوهر را ببینم. اما از تصور دیدن خواهرم که یک دستش را از دست داده باشد، دلم چنان زیر و رو می شود که دلم می خواهد از غصه بمیرم و رنج او را نبینم.
***
مامان از زیارت که به مسافرخانه برگشت، خوشحال بود وگٌل از گٌلش شکفته بود.کفش هایش را دم در کند و دمپایی های روی فرشش را پوشید و خوشحال و خندان به داخل اتاق آمد. یک هفته بود که من منتظر رسیدن این لحظه و دیدن خوشحالی مامان بودم. نگاهی به سوی مروارید انداختم و او هم به شوخی چشمکی به من زد و به چمدان ها اشاره کرد. هر دو خندیدیم. مامان که هیچ اشاره ای از چشمش دور نمی ماند، با سرزنشی نرم رو به ما گفت:« نگفتم با من به زیارت نیآید. حوصله تان سر می رود.». مروارید گفت:« تو می خندی. معلومه که خوشحالی. چه خبر بود؟ گٌل ازگٌلت باز شده است؟ بالآخره آقا مٌرادت را داد؟» مامان با اعتمادی که خاص عقیده اوست،گفت:« البته که آقا مردام را داد و آنهم چه جور..! چرا ندهد؟ ما که دیگر برای آقا غریبه نیستیم. بیست سال است که آقا ما و درد ما را می شناسد. اما شما بدجنس ها چمدانتون را ببندید.» مروارید همیشه سر به سر مامان می گذاشت وکمی اذیتش می کرد. مامان هم جوابشو می داد. اما من دلم می خواست که بدانم چه اتفاقی افتاده است و در حرم امام رضا چه خبری بوده است؟ آیا واقعاً مامان مرادش را گرفته بود، من که باور نداشتم. مامان خودش شروع به صحبت کرد و گفت:« بعد از نماز و زیارت حرم یک گوشه خلوت رو به ضریح حرم نشستم و زیارت نامه ام را باز کردم و مشغول خواندن شدم.گاه و بیگاه هم به سوی حرم نگاه می کردم. زن و مرد، بچه همه از جلوی چشمم رد می شدند. بیچاره مردم فقیر و بدبخت روستایی، به ضریح چنگ می زند و های های گریه می کردند. ناراحت می شدم دلم می خواست که برایشان کاری بکنم اما از دست من چه کاری ساخته است؟ یکی دو تا که نیستند؛ یک مملکت است. کمر مردم زیر بار فقر و بدهکاری شکسته است اما کی، گوشش به درد مردم بدهکار است. با خودم فکر می کردم که اگر همه دست توی دست هم می گذاشتیم این آخوندها هم مثل شاه رفتنی می شدند. اما که همه ساکتیم و به ناله همدیگرگوش میکنیم. آنها هم که جرأت می کنند و بلند می شوند که تا غروب آفتاب سرشون را زیرآب می کنند. دلم می خواست که این سی سال سیاه مثل یک خواب بگذرد و تمام شود. یک صبح از خواب بیدار شوم و به من بگویند: نابود شدند! آخوندها نابود شدند. سرنگون شدند! بیدار شو! کابوس سی ساله گذشته است. این سی سال زندگی نبود، کابوس بود. چطوری تحمل کردیم؟ نمی دونم. توی این فکر و خیالات بودم که یکدفعه یکی به شانه ام زد. برگشتم و چشمم به یک زن روستایی افتاد. سر و وضع چندانی نداشت. فکر کردم گداست و پول می خواهد یا که حاجتی دارد. اما زن سلام کرد و بعد گفت:« خانم می شود، بلندتر زیارت نامه بخوانید تا من هم با شما تکرار کنم. خیلی ممنون می شوم.» جواب سلامش را دادم وگفتم:« به روی چشمم!». کنارم نشست و زیارتنامه را خواندم و او هم تکرار کرد و تمام شد. بنده خدا منو خیلی دعا کرد. زن ساده ای بود و لهجه مشهدی داشت، از من پرسید که از تهران آمدم، جواب دادم:« بله!» بعد شروع به درد دل کرد. بیچاره بنده خدا دو تا پسرش توی جنگ کشته شده بودند. بعد از کشته شدن آنها، شوهرش هم دق مرگ شده و مٌرده بود. بعد دیگر به روز سیاه نشسته بودند. یک پسر کوچک داشت که نتوانسته بود خرج درس و تحصیلش را بدهد. ازبدبختی و بیکاری بچه اش بسیجی و پاسدار شده بود تا یک لقمه نان گیرشان بیآید. می گفت:« اگر چاره داشتم بچه ام را به دست این کافرها نمی دادم. ناچاریم. بدهکاریم. حقوق پسرم به یک وعده غذایمان بیشتر نمی رسد. زندگی ما شده بدبختی و بدهکاری. این بی شرف ها هیچ کمکی به امثال ما نکردند اگر هم کمکی بکنند اینقدر ما را خوار و ذلیل می کنند که انگار این مملکت و ثروتش قباله ننه شون بوده و ما همه گدا وگشنه و جنگ زده های افغانستان هستیم. خود پدرسوخته شون با جنگ ما را به روز سیاه نشاندند. دروغ، دروغ، بیست سال تمام به ما وعده سرخرمن دادند. به ما که جوونامون به دستور امام خودشون توی جنگ کشته شده بودند. روی زخم جگر ما نمک پاشیدند..... خلاصه خواهرم حرف آخرم را به ات بزنم! روز و شب انتظار می کشم و چشمم به این بیرون حرم است که کی روز قیام خواهد شد.کی مثل زمان شاه مردم بلند خواهند شد. آنروز من... نگاه نکن که اینقدر پیر هستم، قسم به خون بچه ام خورده ام که اسلحه برمی دارم و تقاص این بیست سال را از این بی شرف ها می گیرم. اینقدر از آخوندها و حاج آقاهای کله گنده می کٌشم که یکی از آنها زنده نماند. بیست سال آزگار ما رو با فقر و گرانی زجرکش کردند. ندیدم که یکیشون رحم سرش بشود. تف بر همه شون. ازآخوندهای کله گٌنده شون گرفته تا رییس جمهور عنترشون. الهی که همه شون بروند ور دست امامشون که ما را به عزای بچه هامون نشوند! بگذار قیام بشود، خودم با اسلحه از اینجا بیرونشون می کنم... » پیرزن روستایی بچه اش پاسدار بود اما چنان با کینه و نفرتی و از ته دلش حرف میزد که من از ترس نفس نمی کشیدم وآب دهانم خشک شده بود. حال عجیبی شده بودم. اولش فکر می کردم که نکند جاسوس باشد و منتظره یک حرفی از زیر زبون من بیرون بکشد. هیچ حرفی نمی زدم و فقط گوش می دادم اما کم کم باورکردم که راست می گوید. حرف هایش زیر و روم کرده بود. درد خودم یادم رفته بود. قلبم سبک شده بود. فکرش را هم نمی کردم که ننه یک پاسدار توی رژیم منتظره روز قیام است تا با اسلحه به حساب آخوندها برسد. حرف هایش منو به یاد روزهای انقلاب انداخته بود. مردم همه جا با هم یکی شده بودند. تهران و مشهد و شهری و روستایی وکارمند وکارگر نداشت. مثل حلقه های زنجیر دست به دست هم داده بودیم. کمک کار هم بودیم و قلب هامون به هم نزدیک شده بودند و دنیا مثل بهار شده بود ولی خبر از زمستان بعد از این بهار نداشتیم.آخوندها سوار خر مراد شدند و خمینی پشت سر هم فتوا داد و قدم به قدم حلقه های این زنجیر را پاره کرد و همه را با هم دشمن کرد. پدر با پسر، پسر با پدر، برادر با برادر، فامیل با فامیل، همسایه با همسایه...همه جاسوس و دشمن همدیگر شده بودند.آخرش هم جگرگوشه هامان را هرکدام به یک شکل کشتند.... همین حرف ها را به پیرزن گفتم.آخرسر هم به اش گفتم که آخوندها بچه من را هم کشته اند. بعد دیگر طاقت نیاوردم و از جایم بلند شدم. حال عجیبی داشتم. آتیش گرفته بودم. پیرزن بینوا را به خدا سپردم و به اش سفارش کردم که جای دیگری این حرف ها را نزند. زن ساده ای بود.گفت:« ای خانم جان، من ترسی ندارم. این ظالم ها باید از ما بترسند. نوبت ما هم برای انتقام گرفتن نزدیک است.» از حرف آخرش بیشتر تکان خوردم. یک دفعه دنیا به چشمم عوض شد. از حرم بیرون آمدم. توی صحن حرم نفسی تازه کردم. مثل این بود که با روح تازه ای نفس می کشم. زیر و رو شده بودم و به چشم دلم دنیا زیبا شده بود. زهره را مثل روز روشن با هدفش جلوی چشمم می دیدم و شکی نداشتم که توی حیاط همین حرم باز همین مردم علیه ظلم قیام خواهندکرد. شاهد از غیب رسیده بود. دیگر از امام رضا چی می خواستم؟ مرادم را گرفته بودم. ما مردم تکه پاره شده دوباره به هم وصل خواهیم شد. با گوش های خودم این راز را شنیده بودم. ننه یک بسیجی در گرفتن انتقام از این رژیم دستش توی دست من است.... وسایلتان را جمع کنید. امروز برمی گردیم تهران. دلم روشن است که روز رفتن آخوندها و روز پیروزی مردم را خواهم دید. بعد از سی سال نکبت آخوندی، یک بهار واقعی با روزهای بهاری برای این مملکت خواهد رسید.»
من و مروارید از گفته های مامان مات و مبهوت مانده بودیم. هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. جزآنکه شجاعت و ایمان مامان را تحسین کنیم.
روز بعد توی قطار بی اختیار به حرف های مامان فکر می کردم و احساس می کردم که با شتاب به سوی آینده ای که مامان سال های سال انتظار آن را کشیده است، حرکت می کنیم. به مروارید نگاه می کردم. جوان و زیبا مثل یک گل رٌز است. در این سالیان گل سرخ های زیادی پرپر شدند. حتماً روز شکفتن دوباره آنها از میان برف های زمستانی خواهد رسید!
اکتبر 2007
ملیحه رهبریل

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen