Dienstag, 10. März 2009

آش نذری و


بمب اتمی وآش نذری

هوا تاریک شده بود. زنگ در خانه به صدا درآمد.اکرم خانم درآشپزخانه بود، صدای زنگ را نشنید.از توی سالن آقای رضوی با صدای بلند داد زد:« زنگ می زنند!» اکرم خانم به شتاب ازآشپزخانه بیرون آمد و با عجله خود را به آیفون رساند.گوشی را برداشت و پرسید:« شما؟» از پشت آیفون صدای زنی ناشناس را شنید:« در را بازکنید! با شما کار داریم.» اکرم دوباره پرسید:«کی هستید و چه کاری دارید؟» جوابی نیآمد. بعد صدای زن دیگری به گوش اکرم خانم رسید که با لحن تندی داد زد:« بیا پایین و در را بازکن.آش نذری آورده ایم. ما را معطل نکن.» اکرم با شنیدن اسم آش خوشبینانه پرسید:« چه آشی.. و شماکی هستی؟.» زن اول جواب داد:« چرا نمی آیی در را بازکنی؟ مگر می ترسی؟ بیا پایین کار خیر است!» اکرم خانم ناراحت شد و گفت:« من زانو درد دارم و نمی توانم از پله پایین بیآیم. ببخشید.» بعدگوشی آیفون را گذاشت. بی اختیار نگران شد. هوا در پشت پنجره تاریک شده بود. از لحن صحبت زنها می توانست در پیش چشمانش قیافه آنها را با مقنعه و چادر مشکی مجسم کند. ناگهان مضطرب شد.« نکند که عجوزه های دفتر عقیدتی و.. باشند. برای چی آمده اند؟ چرا اصرار داشتند که در را بازکنم؟ چه آشی برای ما پخته اند؟» پشت در ایستاد. بی اختیار دستش را به روی قلبش گذاشت. قلبش به تندی می زد و ترس برش داشته بود.آقای رضوی از داخل سالن و با صدای بلند پرسید:«کی بود؟» اکرم به داخل سالن رفت و بعد با نگرانی جواب داد:« نفهمیدم کی بودند اما به نظرم مشکوک بودند.» آقای رضوی سرش را به سمت اکرم خانم چرخاند و با تعجب پرسید:« چطور؟! » اکرم گفت:« مگر این موقع شب هم آش نذری پخش می کنند، آنهم با اصرار. از لحن حرف زدنشان چندشم شد. انگار که با آدم دشمنی و دعوا داشتند.» آقای رضوی کنجکاو شد. خواست سؤال دیگری بکندکه دوباره صدای زنگ در برخاست. اکرم خانم رنگش پرید.آقای رضوی از جای خود بلند شد اما اکرم خانم گفت:« تو کجا بلند می شوی؟ مگرمی توانی راه بروی، بنشین. خودم جواب زنگ را می دهم.»آقای رضوی مچ دست اکرم خانم را محکم گرفت و با زحمت از جای خود بلند شد وگفت:« تو نرو! می خواهم ببینم پشت در خانه من چه خبر است؟» صدای زنگ در با شدت بیشتر تکرار شد. اکرم خانم شتابان دوید.آیفون را برداشت و درحالیکه صدایش آشکارا می لرزید، گفت:«بله.» صدای یکی از همان دو زن بود که با طلبکاری گفت:« چرا در را بازنمی کنی. مگرنشنیدی که گفتم،آش نذری پخته ایم. مگرتو مسلمون نیستی؟ یه کاسه بردار و بیارآش بگیر.» اکرم با دستپاچگی جواب داد:« دستتون درد نکند اما من زخم معده دارم و هرآشی نمی توانم بخورم. خدا نذرتان را قبول کند. بدهید به مستحقش..» ناگهان صدای پرخاشگرانه زن دوم پشت آیفون بلند شد:« این آش نذرٍ سلامتی نظام است. اسم وآدرس تو هم توی لیست ماست و باید از این آش بخوری تا مرض ضدیتت شفا پیدا کند. بیا تحویل بگیر! منافق.. » اکرم خانم وحشت زده گوشی آیفون را رها کرد. زانوانش میلرزیدند. به دیوار تکیه داد. چشمانش سیاهی می رفتند و چیزی نمانده بود قلبش از کار بیفتد. آقای رضوی که خود را به سختی به هال رسانده بود، با تعجب نگاهی به وضعیت اکرم خانم انداخت و بعد گوشی رها شده را گرفت و از پشت آیفون گوش داد. صدای فحاشی وگفتگوی بلند چند زن به گوشش می رسیدکه با مشت به در می کوبیدند.آقای رضوی عصبانی شد و او هم چند تا بد و بیراه پشت آیفون داد و بعد گوشی را گذاشت. دست اکرم خانم را گرفت و با دلسوزی او را از روی زمین بلند کرد. اکرم بازوی او را گرفت و از روی زمین بلند شد. اما بعد به شوهر علیلش کمک کرد و به سالن برگرداندش. او را روی مبل نشاند و خودش نیز روی زمین ولو شد. رنگش پریده بود و تنش می لرزید.آقای رضوی گفت:« نترس. رفتند. تمام ...» هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره زنگ زدند. چشمان اکرم خانم با وحشت به دهان آقای رضوی دوخته شد. صدای زنگ درشدیدتر شد. اکرم خانم با دستان گوش هایش را محکم گرفت و ناگهان با صدای بلند شروع کرد به جیغ کشیدن وگفت:« ای خدا خودت رحم کن! الآن است که در را بشکنند.»آقای رضوی دردمندانه به او نگریست. صدای زنگ در قطع نمی شد و اعصاب هر دو را به هم ریخته بود. مرد با زحمت از جای خود بلند شد و دستش را به دیوار گرفت و به سمت هال رفت. جعبه کلید برق را بازکرد و بعد پریز اصلی برق را قطع کرد. صدای زنگ در قطع شد. خانه در تاریکی فرو رفت. اکرم خانم از جای خود پرید و به هال دوید. دست آقای رضوی را گرفت و او را به سالن نیمه تاریک برگرداند. کمک کرد تا مرد بنشیند و درحالیکه هق هق گریه می کرد، شمع روی میز را روشن کرد. آقای رضوی دلجویانه به او گفت:« نترس. صدای زنگ قطع شد. خودشان ناامید می شوند و میروند. درآهنی را که نمی توانند، بشکنند.» زن با پشت دست اشک هایش را پاک کرد. به شوهر معلول خود نگاه کرد و پرسید:« بی شرف ها چی می خواهند؟ از جون ما چی می خواهند. ما دیگه پیر وعلیل شده ایم. باز هم می خواهند ما را کتک بزنند. باز هم می خواهند ما را به سلول انفرادی بیاندازند. بهانه شون چیه؟ خجالت هم چیز خوبیه. خیرسرشون دارند قدرت اتمی پیدا می کنند اما برای نجات نظامشون آش نذری می پزند. چه مرگشونه؟» آقای رضوی گفت:« می ترسند. مثل سگ می ترسند. از جنازه ما هم می ترسند. از قبر ما هم می ترسند. واسه همین است که عفریته های عقیدتی شون را می فرستند تا با زبون تلخ و با فحش دادن زهره چشم بگیرند. می خواهند با ترساندن ما را خٌردکنند.» زن سرش را تکان داد وگفت:« ما را هم بکٌشند باز هم از ترس نجات پیدا نخواهندکرد. ترس ازآنچه که به سر این ملت آوردند ولشون نخواهد کرد. از ترسشون است که می آیند سراغ ما و تن ما را می لرزانند.» آقای رضوی گفت:« این ها لیست دارند. چند سال پیش تو زندان، بازجو لیستی را به من نشان داد وگفت این لیست را ببین، تا زنده هستی توی این لیست هستی. توی این لیست بودن هم یعنی منتظر عزراییل باش!» من هم جواب دادم:« خدا می دونه که بین من و تو کدام زودتر می میریم و از توی لیست عزراییل در می آییم.» آقای رضوی ساکت شد. اکرم خانم نگاهی به پشت خمیده مرد کرد وگفت:«آن از خدا بی خبر هم باطوش را کشید و به جون تو افتاد و به این روز انداختت.» آقای رضوی گفت:« نفهمیدم باتوم بود یا چی بود؟ اما مثل یه خرس به جونم افتاد. مثل یک خرس که ازآدمیت بویی نبرده باشد.کمر من و امثال من را علیل کردند اما کمر نظامشون هم صاف نشد. هرسال و هر روز و در هرجای این مملکت، صدای مردم از فقر و بدبختی بلند است. هرجا هم شلوغ بشود اینا صاف می آیند سراغ ما! این دفعه برای ما آش پخته اند.» اکرم خانم دستش را دراز کرد و فندک را از توی جاسیگاری برداشت و سیگاری روشن کرد و به دست مرد داد.آهی کشید وگفت:« لیست دارند! اون لیست لعنتی شون..! خجالت نمی کشند. سن وسالی از ما گذشته اما باز هم برای ما آش می پزند. چقدر پلید هستند که تن مردم را میلرزونند! اینا به کی و به چی عقیده دارند، من که در این سی سال اثری از انسانیت در عقیده اینها ندیدم.»آقای رضوی با پوزخند گفت:« ول کن بابا! کدوم عقیده؟ با چماقٍ عقیده رو در روی مردم ایستادند و از صدر تا ذیلشون هم جز به پول و قدرت عقیده دیگری ندارد! اینها به باتوم و چماق و به کتک زدن و به تیر اعدام و تیر خلاص عقیده دارند. از فرط بی سوادی وبی عقلی است که راه دیگری ندارند.» اکرم خانم سرش را میان دستانش گرفت وگفت:« سی سال گذشت. ملت یک طرف و اینا هم طرف دیگر. تا کسی حرف زد،کٌشتنش و یا جلوی چشمانش به ناموسش تجاوز کردند. فرقی هم نداشت که کی باشد. خودشون هم چند دسته شدند و مثل گرگ همدیگر را پاره کردند. همه اینا رو با چشم خودمون دیدیم و با گوش خودمون شنیدیم. ترس، رعب، دلهره، دستگیری وکتک و سلول انفرادی از یک طرف و فقر،گرانی، بیکاری،گرفتاری از طرف دیگر نمی گذارد که مردم دست به دست هم بدهند. دردمون یکی است اما قدرت نداریم که با هم یکی بشویم. یک عده جانشان را ریسک می کنند و بقیه منتظر نتیجه می مانند.... تا دانشجوها تظاهرات می کنند، از فردایش کنترل کردن هم بیشتر می شود. تلفن، رفت وآمد، مدرسه بچه ها، دوست وآشنا، همه جا ما را کنترل می کنند.» آقای رضوی گفت:« ما اسیر آخوندها هستیم و باید آش نظام را بخوریم. چند میلیونی که فرار کردند، چی؟ آنها آنطورکه باید و شاید پشت ملت نیستند. حتی یک قدم هم با هم برنمی دارند. تلویزیون ها شون را نگاه کن! انگار که یادشون رفته، ملاها کی هستند! این درد مضاعف ما ملت است که....» آقای رضوی ناگهان ساکت شد. صدایی شنید. به اکرم خانم گفت:« برو برق را روشن کن! فایده ای ندارد. ول کن نیستند.» اکرم خانم فندک را از روی میز برداشت و به هال رفت. نورکوچک شعله فندک در تاریکی هال سوسو زد. جعبه کلید برق را باز کرد و شاه کلید را زد. خانه دوباره روشن شد. به سمت درب ورودی رفت. گوشی آیفون را برداشت.گوش داد. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. رفته بودند. نفس راحتی کشید و بعد با عجله به سوی آشپزخانه رفت. زیرشعله گاز را خاموش کرد. روی صندلی نشست. فکرش آشفته بود. نگران بود. نگرانی و ترس و اضطراب در این چندین و چند سال شب و روز همراهش بود. می دانست که ذلیل مٌرده ها دوباره برمی گردند. چه کار کند؟ در را باز کند و برود پایین تا کتکش بزنند و خٌرد و خمیرش کنند و فحشش بدهند و بعد ول کنند و بروند؟ نه! نمی توانست. دیگر بنیه گذشته و فداکاری ها و قهرمانی ها و سینه سپرکردن وکتک خوردن و توی سلول انفرادی افتادن را نداشت. چرا بی شرف ها ول کن نیستند؟ چه می خواهند؟ از چی می ترسند؟ چرا پول های نفت مملکت صرف حقوقٍ این دجاله ها می شود؟ از توی سینه اش آه بلندی کشید:«آه، ای خدا، می بینی؟ می شنوی؟ کی روزی می رسد که از توی خونه ام و از همینجا قدرت داشته باشم و جواب اینها را بدهم.» گفتگویش با خدا تمام شد و یاد گذشته و سی سال پیش افتاد. سال 56 همه انقلابی شده بودند و زنهای خانه دار با روغن چرخ خیاطی کوکتل مولوتف درست می کردند وکسی از قدرت شاه ترس نداشت. چون پشتش خالی شده بود. ای گور پدر ابرقدرت ها که همه شون پشت این آخوندها هستند.آن روسیه بی شرف که مثل خودآخوندهاست....صدای زنگ تلفن برخاست. بند دل اکرم خانم پاره شد. از جا پرید. سرش گیج می رفت. بی اختیار دوید. آقای رضوی گوشی را گرفته بود و داشت صحبت می کرد. اکرم وسط سالن ایستاد و گوش داد. چیزی از مکالمه شان نفهمید اما قیافه مرد درهم رفت وسرش را تکان داد وگوشی را گذاشت. اکرم سؤالی نکرد اما حدس زد که باید دنباله همان قضیه باشد. آقای رضوی گفت:« بیا جلو! نمی خواهم صدایم را بلندکنم!» اکرم خانم پیش رفت و نزدیک به مبل ایستاد. مرد آهسته گفت:« خانم انوری بود. پرسیدکه سراغ شما هم آمدند؟ برای شما هم آش پخته بودند؟ جواب دادم که آره اما ما در را باز نکردیم.گفت، خوب کردید. مواظب باشید. سراغ دوستان هم رفته اند. بعدگوشی را گذاشت.» چشمان اکرم خانم گرد شده بودند. وحشتزده گفت:« بیچاره خانم احمدی، نزدیک به هفتاد ساله اش است. فلج است. با او چه کار دارند؟»آقای رضوی سرش را تکان داد وگفت:« مگر من علیل نیستم. نگفتم که لیست دارند. تا مردم اعتراض می کنند اینا هم لیست های قدیمی شون را به روز می کنند. بیست سال پیش و امروز هم برایشان فرقی ندارد.کنترل...از تماس داخل با خارج کشور می ترسند.» اکرم گفت:«آره ترس دارند. چند میلیون ایرانی خارج هستند آنها باید با هم یکی شوند تا مردم دلگرم شوند. آقای رضوی گفت:« چطوری یکی شوند؟ عقیده هاشون با هم یکی نیست.» اکرم گفت:« اشتباه می کنند. امروز دیگه کسی دنبال عقیده نیست. همه آزادی می خواهند. یک وضع اقتصادی بهتر می خواهند. می خواهند بدون ترس زندگی کنند. می خواهند بدون دشمنی زندگی کنند. عقیده هرکس برای خودش باشد.»آقای رضوی از پشت ابروان پٌرپشتش نگاه دردناکی به اکرم خانم کرد وگفت:« من و تو تنها هستیم و جز خودمان کسی در اینجا نیست تا آرزوهای ما را بشنود. خیلی زرنگ باشیم آش نظام را از سر خودمان دورکنیم تا کاسه اش برسرمان نشکند.» اکرم خانم دهان بازکرد، چیزی بگوید که صدای زنگ در برخاست. بی اختیار رنگ از روی هر دو پرید. برای لحظه ای هر دو به روی یکدیگر نگاه کردند. شبیه به زنگ زدن عادی نبود. طرف انگشتش را روی زنگ گذاشته بود و برنمی داشت. اکرم خانم فندک را از روی میز برداشت و به سمت هال رفت و کلید برق را قطع کرد. همه جا خاموش شد و صدای زنگ هم قطع شد. درسکوت صدای بلند ضربان قلبش را می شنید. احساس می کرد که گرگی در پشت در است.گرگ بدجنسی که در قصه ها خوانده بود و نه تنها بزغاله های خانم بزی را بلکه مادر بزرگ شنل قرمزی را هم خورده بود. اکرم خانم نیمه جان و با تن لرزان خود را به سمت آشپزخانه کشید تا شمعی روشن کند. تاریکی آشپزخانه به نظرش مانند هیولایی می آمد. هیولایی که سایه هایش را سی سال برسر زندگی و فکر و روح او انداخته بود. خسته بود. خسته از دیدن روزانه این دیو سیاه بود.گرگی که همیشه درکمین بود.
در وسط آشپزخانه ایستاد. پاهایش دیگر او را دیگر یاری نمی کردند و قلبش درسینه سنگین شده بود. از هرگوشه فکرش شعله ای زبانه می کشید و می سوزاندش. نگران بود. برای همه چیز نگران بود. نگرانی جانش را به لب رسانده بود. ساعت دیواری آشپزخانه با صدای بلند شروع به نواختن کرد. اکرم دستش را به صندلی گرفت و ده ضربه را شمرد. ضربه آخر که پایان یافت احساس کرد که در مغزش ضربه ها تمام نمی شوند. سرش گیج می رفت و چشمانش جز تاریکی چیزی را نمی دید. از درون سیاهی و سایه های ترسناک گویی که گرگ درنده ای بیرون می پرید و به سویش حمله می کرد. خرسی سیاه و بزرگی را می دید که آقای رضوی را زیر مشت و لگد گرفته بود. نه اینها سایه نبودند. اینها واقعیت هایی بودند که سایه آنها برای همیشه در ضمیرش مانده بود.چشمانش را بست اما گوش هایش می شنیدند. صدا به گوشش می رسید.کسی از پله ها بالا می آمد.کسی با مشت به در می کوبید. دو تا گرگ سیاه پشت در بودند. همون دو تا گرگی که شنگول و منگول را خورده بودند. دنبال حبه انگورآمده بودند که خودش را توی بخاری قایم کرده بود. ساعت دیواری با صدای بلند زنگ می زد. خون اکرم از خشم به جوش آمده بود. در این سی سال نگذاشته بود که دست گرگ به بزغاله های معصوم برسد. وجودش یک پناهگاه محکم بود و همیشه سینه اش را سپرکرده بود. بلند شد و چاقوی آشپزخانه را برداشت و رفت در را باز کرد و حمله کرد. به شبح گرگ در تاریکی و به چادرهای سیاهی که در دلش ترس و ترور و وحشت را سالیان سال پرورده بودند، حمله کرد. پنجه های قوی گرگی گلویش را می فشرد. از گلویش فریاد خفه ای بیرون آمد. طعم خون را در دهانش حس می کرد. به زمین کوبیده شد و سرش به موزاییک های سیمانی محکم اصابت کرد... خون از پله ها سرازیر شد.
گرگ مادر بزرگ را خورده بود. مادر بزرگ هم گرگ ها را کشته بود.
پایان
ملیحه رهبری
17، 06، 2007ک

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen