Sonntag, 15. März 2009

هفت آسمان


هفت آسمان چه نزدیک

حمید ماشین را روشن کرد و قبل از حركت رو به مينا و دخترکش کرد و با لحن شوخی اما به طور جدي‌‌ گفت: « چشماتونو ببنديد. هنوز هوا تاريكه. بخوابيد. اين يك دستوره! همه بخوابيد. من هم مي‌خوابم. ضابطه چشم بسته بودن را بايد همه رعايت‌كنيم. ماشين خودش راه‌ رو بلده. ميره! » دخترك با ترس‌گفت:
= عمو خطرناكه. اين‌كارو نكنيد! مگه مي‌شه با چشم بسته هم رانندگي كرد. تصادف می کنید. فکرشو بکنید، توی ماشین بچه کوچیک داریم.
عمو حمید با خنده جواب داد: «كارهاي خطرناك هم شدني هستند! حالا مي‌بيني که ماشین خودش راه را بلده و میره و بعد هم این خاطره يادت می مونه!»
مينا ازحميد خواهش‌كرد: « لطفاً‌ شوخي‌ نكنيد! باور مي‌كنه! بعد خارج‌كردن موضوع از ذهنش مشكله.»
دخترك به تندی جواب داد: « خودم مي‌فهمم! اما عمو بلده دروغ بگه. »
حميد خنديد ولي بعد با لحن جدي‌گفت:« اين دروغ نيست. اين شوخيه. ولي چشماتو ببند! مي‌فهمي‌كه ضوابطٍ تردد چيه؟»
— بله‌ كه مي‌فهمم! براي‌ همين‌‌ چشمم را مي‌بندم. اصلاً خوابم مي‌آد.
— درود بر تو! چشماتو ببند. سکوت را هم رعایت کن. ساعتٍ استراحته.
— عمو تو که نمی خوابی؟ می دونی که برادرم و خواهر کوچیکم توی ماشین هستند. حواست باشه که تصادف نکنی. می دونی که من خیلی دوستشون دارم.
البته که میدونم تو دوستشون داری. خیالت راحت باشه. امروز جاده را خلوت کرده اند که به غیرازما کسی توش نباشه و تصادفی نشه. تو هم خیال منو راحت کن و چشماتو محکم ببند!
— عمو باز هم که دروغ گفتی؟ مگه می شه که به خاطر ما جاده را خلوت کنند! اگه ما رو بشناسندکه تمام جاده رو می بندند تا دستگیرمون کنند.
حمید باز هم خندید وگفت:« تو که خودت همه چیز را میدونی. پس....» دخترک با تندی گفت:« من با چشمهای بسته دارم با شما حرف می زنم. شما بلند می خندید. خواب از سرم می ره.» مینا دخالت کرد:« ساکت! همه ساکت باشند! ضوابط تردد را رعایت کنیم.»
سفر از مکانی نامعلوم( یک پایگاه مخفی)، به مکانٍ نامعلومٍ دیگری که شهری مرزی بود، شروع شد. ماشينِ، پيكان دست دوم قراضه‌اي بود. با اين حال از وظيفه‌اش سرباز نزد و مسافرانش را در راه نگذاشت. هفت ساعت بعد حدود ساعت يك بعد ازظهر در شهرستان‌كوچكي جلوي تلفنخانه‌ شهر متوقف شدند.‌ حميد اجازه دادكه چشمشان را بازكنند اما اطلاعاتي‌كسب نكنند. حميد به تلفنخانه رفت.‌ به دنبال تلفن بود اما‌گويي‌كه به شخص مورد نظر وصل نمي‌شد. يكساعتي در شهر معطل شدند بعد به مسافرخانه‌اي رفتند. در مسافرخانه به اتاق بسيار بزرگي‌كه پنجره‌هاي‌كوچك آن با پرده‌هاي كلفت محكم بسته شده بودند، هدايت شدند. حميد، مينا و بچه‌ها را در مسافرخانه گذاشت تا ناهار بخورند و استراحت كنند. تأكيدكرد:« از اتاق خود خارج نشوید، مگربراي توالت رفتن.» توضيحي ندادكه‌‌كجا مي‌رود يا‌ چه‌كار دارد اما از مسافرخانه بيرون رفت.
ساعتها گذشت. او باز نگشته بود. نگراني و اضطراب مينا با تيك تاك ساعت و گذشت لحظه‌ها، ثانيه‌ها و دقيقه‌ها و ساعتها افزايش مي‌يافت. به نظر نمي‌رسيد‌كه حميد برگردد. تنها‌كاري‌كه از دستش برمي‌آمد، دعا بود. اگر براي حميد اتفاقي مي‌افتاد، تمام اميدش بر باد مي‌رفت؛ اميد رسيدن به منطقهٍ آزاد شده از دست می رفت. اين اميد از اول هم سراب مي‌نمود. چرا باوركرده بود. چرا به راحتي ريسك‌كرده بود. تازه به تشکیلات وصل شده و دربه دريش تمام شده بود. آه…آيا به همين راحتي دوباره در به در شده بود؟ بچه‌هایٍ کوچکش چه مي‌شوند؟ با بچه‌ها به‌كجا برگردد. نه. خدا نكند‌كه براي حميد اتفاقي‌ افتاده‌ باشد.‌ دچار ‌اضطراب‌ شده بود. نماز خواند. دعاكرد: « خدايا تو می دانی آنچه را که جز تو کسی نمیداند! لحظه‌ا‌‌‌‌ي در نجات من از اين مخمصه درنگ نكن.‌ حميد را زنده نگه‌دار. او تنها شانس من وبچه‌ها براي رسيدن به‌‌ منطقه آزاد شده ‌است. خدايا مي‌شنوي … »
اتاق نيمه تاريك و دلگير بود. لامپ‌كم نوري از سقف آويزان بود. درو ديوارها به رنگ سبزتيره بودند. زيلوي‌كهنه و ‌پُرخاكي‌كف اتاق پهن بود. همه چيز تيره ودلگير مي‌نمود، جز اميد روشن مينا به خدا، به تحقق يافتن غيرممكن؛ به تحقق رؤياي رهايي از جهنم خميني و رفتن به بهشتٍِ منطقه آزاد شده. این امید تنها چراغ روشنی بود که در قلبش شعله ور بود.
در اتاق زده شد. قلب مينا ريخت. تا به حال چند بار صاحب مهمانخانه‌كه لهجه كردي‌ داشت، در زده و سراغ حميد‌آقا راگرفته بود. ميناگقته بود: « هنوز برنگشته است.» مردگفته بود: « خوب، خوب. برمي‌گردد!» به نظر مي‌رسيدكه حميد را مي‌شناسد. وحالا چه مي‌خواهد؟ مينا در را گشود. از ديدن حميد چنان خوشحال شد‌كه‌گويي با هٌماي سعادت رو به رو شده باشد‌، اما نتوانست اضطراب خود را بپوشاند و‌گفت‌:« ديركرديد.‌ دلم شور مي‌زد. صاحب‌ مهمانخانه چندبار سرزد. حدس مي‌زدم‌كه خطري پيش‌‌ آمده باشد. خيلي‌ نگران شدم.» حميد به داخل‌ اتاق‌آمد.‌ خونسرد و مسلط بر‌اعصاب خود بود.‌ لبخندي برلب داشت.‌ ‌به نظر مي‌رسيد‌كه نگراني فكري يا دلشوره مينا‌‌ برايش‌ مسئله‌ اي نيست. به مينا‌گفت:«‌ شانس‌آوردي‌ وگرنه ممكن بود‌كه سه روز‌ يا‌ يك هفته‌ ديگر اينجا بماني.» مينا از شنيدن‌كلمه شانس‌آوردي، خوشحال‌ شد. حميد نگاهي به بچه‌ها انداخت. از مينا پرسيدكه براي راه افتادن آماده هستند؟‌ مينا پاسخ داد‌:« ساعتهاست‌‌‌‌‌كه من‌آماده هستم.» چهره حميد جدي و در فكر بود. به مينا كمك‌كرد بچه‌ها و چمدان و ساک را بردارند. بدون لحظه‌اي درنگ مهمانخانه را ترك و سوار ماشين شده و حركت‌كردند. هواي بيرون سرد بود.‌ نزديك به نيمه‌ آبانماه بود.‌
ساعتها در راه بودند. در راه نسبتاً راحت از پستهاي بازرسي مي‌گذشتند. اغلب پاسدارها به بازرسي صندوق عقب اكتفا مي‌كردند. رفتار مطمئن حميد و تركيب زن و بچه در ماشين مانع از مشكوك شدن وگشتن دقيق ماشين مي‌شد. حميد سلاحش را در ماشين مخفي‌كرده بود. مينا‌ سلاحش را قبل‌ از حركت به حميد تحويل‌ داده بود. نخستين بار بود‌كه بدون سلاح تردد مي‌كرد.‌ فكرش راحت نبود. هر‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌’ايست و بازرسي‘ دلهره و ريسكِ جديدي بود. دلهر‌ه‌اي‌كه مشخص نبود‌كي تمام مي‌شود؟
به‌ دليل‌‌ تاريكيٍ غليظ شب‌‌‌ زمان و مكان مشخص نبود. مينا‌گاه چشمش را باز مي‌كرد و به جاده نگاه مي‌كرد. اجازه نداشت به ساعتش نگاه‌كند اما ازگريه بچه‌اش براي شيرآخر شب، مي‌فهميد‌كه بايد حوالي ساعت يازده شب باشد. بچه‌ را شيرداد و در يك توقف‌كوتاهٍ ماشین، بچه را عوض‌كرد. پس ازآن به سرعت به راه ادامه دادند. حميد مرتب به ساعتش نگاه مي‌كرد. به نظرمي‌رسيد لحظات جدي و تعيين‌كننده هستند. حرف نمي‌زد. به دقت رانندگي مي‌كرد. سكوتي هراس ‌انگيز حاكم بود. به‌كجا مي‌رويم؟ چه‌ خواهد شد؟
جاده‌كاملاً خلوت و تاريك و باريك بود.گاه مينا چشم باز مي‌كرد، نگاهي به بيرون مي‌انداخت. تمام طول راه چشم بسته سفركرده بود. سرگيجه‌آزارش مي‌داد. به همين دليل حميد اجازه داد‌كه‌گاه چشمانش را بازكند.‌ به نظر مي‌رسيد‌كه ‌در يك جاده فرعي‌ هستند.‌ جاده خلوت و تاريك و با دشت های سیاهٍ دو طرفش مخوف مینمود‌‌. مشخص نبود به‌كجا وكدام سمت سفر مي‌كنند. دركجاي ايران بودند؟ مينا هيچ اطلاعاتي در اين سفركسب‌ نكرده بود.
سفر ادامه داشت. بچه‌ها خواب بودند. نزديك به نيمه‌هاي شب بود. ماشين در زير پلي از سرعت خودكم وكنار جاده ‌خاكي‌‌ توقف‌كرد. حميد به مينا‌ گفت‌:« تمام‌ شد، رسيديم.» مينا نفس‌ راحتي‌كشيد. فكركرد‌كه به منطقه آزاد شده رسيده‌اند. باكنجكاوي به بيرون نگاه‌كرد. چراغ‌هاي جلوي ماشين روشن‌ بودند. ناگهان از دل تاريكي شب چند نفر بيرون ‌آمدند. حميد‌آنها را شناخت و بعد چراغ‌‌هاي‌‌‌ ماشين را خامو‌ش‌كرد.‌ با‌‌ خوشحالي‌گفت: « بچه‌ها هستند!» و به سرعت‌‌‌ از ماشين پياده شد به سمت نفرات رفت. مينا به بيرون نگاه‌كرد.‌ در تاريكي به سختي مي‌توانست ببيند اما حميد درحال درآغوش‌گرفتن بچه‌ها بود. هيجان‌ شديدي به مينا دست داد. از آنچه مي‌ديد، قلبش به تندي درسينه مي‌زد. شادي غير قابل وصفي‌ سراپايش را‌‌گرفته بود. تنش ازهيجان مي‌لرزيد. انگار‌كه‌آسمان سياه ناگهان لبريز از نورآبي ستار‌گان‌گرديده باشد. مينا از خوشحالي و هيجان نمي‌دانست‌كه چه بايد بكند؟ بچه‌ها‌كه حالا به‌كنار ماشين رسيده بودند،آشكارا ديده مي‌شدند‌كه سلاح بر دوش داشتند. سروصورت خود را با شال وكلاه پوشانده بودند وكاپشن نظامي به تن داشتند. مينا در ماشين را بازكرد و پياده شد. از خوشحالي دلش مي‌خواست بچه‌ها را درآغوش بگيرد. اما نمي‌شد مجاهدين را درآغوش‌گرفت. پس به سلام و عليك‌گرم خواهرو برادرانه‌ كه لبريز از عشق انقلابي‌ بود، اكتفاكردند. يكي از چريكها به مينا نزديك شد. شب چنان تاريك بودكه مينا صورت پوشيده او را به درستي نمي‌‌ديد. اما كلام او را را به خوبي شنيدكه ‌با شادي بسيار به اوگفت: «خواهر به منطقه آزاد شده، خوش آمدي. مبارك باشد. سالم رسيديد.» با شنيدن اين جملات‌‌گويي‌‌كلام مقدس خدا به‌گوش مينا رسيد ه باشند، جاني تازه دركالبد بي‌روحش دميده شد. رستاخيزي نو را در خود حس‌كرد. خوني تازه در رگهايش، قلبي تازه در سينه‌اش براي طپيدن متولد می شد. از شدت شوق نمي‌دانست چه بگويد.‌ ’منطقه آزاد شده‘ تحقق يك رؤيا بود. رؤياي دو دهه مبارزه با دو ديكتاتوري. نه رؤيا نبود، بلكه معجزه بود. معجزه و مرحم برشكستها و بر روحها و قلبهاي شكسته. »
كارها با ماكزيمم سرعت و هيجان انجام‌گرفتند. در‌كمتر از يك دقيقه‌ دو بچه‌‌كوچك و ساك و چمدان از ماشين تخليه شده و در ميان دستان و بازوان يا بر شانه‌هاي چريكي قرار‌گرفتند. حتي‌ مجال خداحافظي و تشكر از حميد پيش نيامد. از شدت عجله مينا حتي چادر خود را در ماشين جا‌‌گذاشت. بلافاصله اين فرمان صادر شد: « بچه‌ها بدويد! با تمام قوا بدويد! خواهر بدويد! بايد از اين منطقه زودتر خارج شويم.» در همان لحظه عده ديگري نيزكه لباس شهر به تن و ساكي هم در دست‌ داشتند، بدون سرو صدا و ساكت از درون سياهي و از زير پل خارج شدند. مينا فهميد قبل از او، اكيپهاي ديگري هم رسيده و منتظر اكيپ آنها مانده بودند. همه شروع به دويدن‌كردند.
ماه در محاق و شب سياه بود. آنچنان تاريك‌كه هيچ‌كس و هيچ سايه‌اي ديده نمي‌شد.كوره راهي‌كه از‌آن مي‌گذشتند،كوهستاني به نظر مي‌رسيد. همه نفس نفس مي‌زدند و مي‌دويدند و ارتفاع مي‌گرفتند. مسافتي را طي‌كردند. ساعتي‌گذشت.‌ برادري‌كه ‌همراه مينا بود‌گفت:« از زير پاسگاه رژيم‌گذشتيم. ديگر خطري نيست.‌‌ اين مناطق‌آزاد است. نيازي نيست‌كه بدويد.» هيچ صدايي به‌گوش نمي‌رسيد. هيچ‌كسي ديده نمي‌شد. مينا از بچه‌هايش بي‌خبر بود. اما نگران نبود. از هيجان ‌انگيزترين و باورنكردني‌ترين قله و فراز زندگيش در حال عبور بود. دلش مي‌خواست ببيند. دلش مي‌خواست ببويد. دلش مي‌خواست فرصت داشتتند، لحظه‌اي بايستد.آنگاه خم شود، برخاك افتد و خاك منطقه آزاده شده را سجده‌كند. خاك آزاد را. سرزمين موعود ايدئولوژيش را. منطقه‌اي خارج ازحاكميت خميني و مرتجعين و براي نخستين بار در تاريخ مبارزات‌ رهايي بخش ميهنش، سرزميني‌آزاد، تحت حاكميت مجاهدين و اسلام انقلابي را.‌‌‌آيا با‌آزاد‌كردن منطقه، انقلاب به ثمر نرسيده بود؟‌ قاعدتاً بايد رسيده باشد. آسمان سعادت چنین نزدیک شده بود. از سرعت‌ خود‌كم‌كرده بودند‌ اما‌‌ همچنان به‌ راه ادامه مي‌دادند. به‌‌كجا مي‌رفتند؟ نمي‌‌دانست. دل‌گرمي‌ مينا به برادري بودكه پا به پايش مي‌آمد با دلسوزي مواظبش بود. مواظبش بودكه به زمين نخورد.‌گم نشود. عقب نماند. در يك كلام مواظب جانش بود. در ميان راه مينا به خود جرئت داد و از او پرسيد:
— برادر بقيه بچه‌هاكجا هستند؟ هيچ كسي را نمي‌بينم. صداي بچه‌ هم به گوشم نمي‌رسد. عجيب است حتي‌گريه نمي‌كنند.
— نگران نباش خواهر. جلوتر هستند. چشماي شما به تاريكي عادت ندارند. اما من مي‌بينمشان. از ‌اين منطقه‌كه خارج شويم، بچه‌ها متوقف مي‌شوند. صبرمي‌كنند تا دوباره با هم حركت كنيم. چيزي نمانده‌ است. ما از منطقه گشت دشمن خارج شده‌ايم. اينجاها ديگر منطقه ‌‌آزاد شده است. رژيم جرئت نمي‌كند، پابش را اينجاها بگذارد. رژيم در اينجا نه پاسگاهي دارد نه‌گًشتي. خاك وطن در اينجا مال خودماست.
— ‌‌با تمام سلول‌هايم خوشحالم. چه سعادتي‌كه خاك وطن در اينجا آزاد شده است. آرزو مي‌كنم که به تمام خاك ايران هم برسد. اما باور نمي‌كنم. از خوشحالي باور نمي‌كنم كه منطقه آزاد شده جاي من هم باشد. چقدر بچه‌هايي كه شهيد شدند، آرزوي چنين جايي را داشتند. اگر يك سال زودتر اين منطقه را داشتيم، فكرشو بكن چه كساني زنده مي‌موندند.
برادر در تاريكي آه‌‌كشيد. اما با لحن پر اميدي‌گفت:
= بن بست شكسته شده خواهر! خلق ‌‌‌‌‌‌آزاد خواهد شد. يكنفر مجاهد خلق هم‌كه زنده بماند، رژيم را سرنگون خواهد كرد.
= درسته برادر! اين ايمان و اعتقاد ما از روز اول بوده. ما ميراث برندگان زمين هستيم. پيروزي نهايي از آن ماست. رژيم رفتني است. از لحظه‌اي‌كه پا به اين خاك آزاد شده‌‌گذاشتم، از دقيقه‌اي‌كه شما، ميليشياها را كه چريك شده‌ايد‌، ديدم، اين ايمان دوباره در من قوت‌گرفت‌كه ما بي‌شكستيم، جاودانيم. باور نمي‌كردم اصلاً كسي از ما زنده مونده باشه.كسي راه را ادامه بدهد، اما معجزه‌اي چراغ راه مجاهدينه.
با هم صحبت مي‌كردند و به پيش مي‌رفتند.‌ هوا سرد بود اما‌ آن را حس نمي‌كردند. ماه از محاق به درآمده و راه را روشن كرده بود.‌آه‌كه چه شب و چه راهي بود. آسمان چه زیبا و ستارگان چه نزدیک بودند. هرچه جلوتر مي‌رفتند بر خوشبختي مينا افزوده مي‌شد. احساس تحولي در خود مي‌كرد. تحولي كه نمي‌توانست آن را بيان كند. تحولي‌كه دم به دم برآن افزوده مي‌شد. تحولي‌كه با هيچ حادثه ديگري در زندگيش قابل مقايسه نبود. احساس تحول در “روح” خود مي‌كرد. تحولي كه با احساس آزادگي ارتباط داشت. احساس ملاقات با خداي آزادي مي‌كرد. احساس پرشكوهي بود. چشمها از آن روشن مي‌شد. دل مي‌خنديد. قلب ‌ظرفيت مي‌گرفت. دنيا نو و بزرگ و سراسر نور مي‌شد. …تحولي‌ چون سبزشدن درختي خشك در دل سوز و سرماي زمستان را در خود حس مي‌كرد؛ درختي‌ سبز وناميرا چون كاج را. ناگهان داستان عجيبي را به خاطر آورد. داستانِ زيبايٍِِ تولد عيسي مسيح درسوز و سرماي زمستان و سمبلي‌ از تولد عيسي مسيح، درخت‌كاج را…به فكر فرو رفت. عليرغم سوزي‌كه بر صورتش مي‌وزيد،‌ دلش‌گرم و شاد بود و‌دراعماق‌ شادي‌‌اش‌ چيزي را حس‌‌‌ مي‌كرد. احساس‌‌‌ مي‌كرد‌كه سعادتش واقعي‌‌ است و شادماني‌‌هاي بزرگ تنها در‌ راه‌ آزادي قابل‌ لمس‌‌ هستند. در‌اين راه‌‌ قلب‌ انسان هزار بار‌ مي‌ميرد وهزار بار زنده مي‌شود. شبي‌ عجيب واحساسي عجيبي بود.
ساعتها مي‌گذشت و آنان همچنان در ميان كوه وكمر راه مي‌رفتند. هيچكس از خستگي راه شكوه نمي‌كرد.گاه و بيگاه مينا با برادرِ همراهش حرف مي‌زد.
= خوب، برادر چه خبرها؟ برام از خبراي منطقه آزاد شده بگو. واقعاً رژيم اينجا نيست؟
چطور منطقه آزاد كرديد؟
- خبر…؟ جات خالي خواهر! نمي‌دوني يك هفته پيش چه جنگي اينجا با رژيم‌كرديم. جنگ رو در رو. انتقام بچه‌هاي توي زندون رو هم ازش‌گرفتيم. رژيم به“مقر” ما حمله‌كرد. قصد‌گرفتن مقر و عقب راندن ما رو داشت. اما چنان تارو مارش‌كرديم‌كه كشته‌هاشو برداشت و رفت و ديگه برنگشت. سر سوزن هم از مواضع خودمون عقب نرفتيم. بلكه رژيم رو عقب رونديم. اوضاع روز به روز اينجا داره بيشتر به نفع ما مي‌شه. اولين برف‌ هم كه روي زمين بنشينه ديگه رژيم جرئت نمي‌كنه اين طرفها پيداش بشه.
برادر با شوق و قهرماني صحبت مي‌كرد. با افتخاري‌كه مينا احساس مي‌كرد به هر مجاهد خلقي تعلق دارد. شرافت وكرامت زندگي در منطقه‌ آزاد شده و پيوند با خلق‌ و جنگ رو در رو با دشمن‌، دفاع از منافع خلق و‌ دفاع از خاك‌ِ‌آزاد شده‌ ميهن.
پس‌‌ از‌ اين‌گفتگو مينا ساكت شد. به‌آنچه شنيده بود، فكرمي‌كرد و لذت مي‌برد؛ لذتي‌ بي‌پايان. به ناگاه سعادت او را احاطه‌كرده بود و فكر وذهن و قلب و روح و تن و جانش از رنج آزاد شده بودند؛ ازهر رنجي. اينهمه سعادت كافي بود.آه، اي منطقه آزاد شده؛ اي بهشت موعود. تو زيباترين باغي. تو… تو…
در قلب و روح خود به ستايش مشغول بود. به ستايش هر آنچه در پرتو نور ماه قابل رؤيت بود. قلبش از شوق مالامال بود. در اينجا همه‌كس و همه چيز آزاد بود. خلق‌آزاد است.كوهساران، خاكها، پرندگان، رودهاآزادند. خدا، خداي آزادي بر اينجا حكم مي‌راند.“عشق” اين چشمه لايزال هستي در همه جا مي‌جوشد؛ از دل تاريكي شب، از غبار راه، از چهرماه، از نفس خفته در خواب‌كوهساران واز درون سينه هر موحد و مجاهد خلق…
ساعتها مي‌گذشت و همچنان از يالها بالا مي‌رفتند. درست مثل‌كوهنوردي بود. مينا خوشحال بود‌كه با‌كوهنوردي‌آشنا است و زياد دچار مشكل نمي‌شود. در راه يكبار توقف كردند. مينا بچه‌كوچكش را شيرداد. پاهاي بچه از سرما يخ‌‌زده بودند. مينا با نگراني پاهاي او را در ميان شال پشمي‌اش پيچيد تا گرم شوند. عجيب بود بچه از سرما‌گريه وبي‌تابي نمي‌كرد. برادري‌كه او را تا اينجا حمل‌كرده بود، بدون هيچ شكوه‌اي او را دوباره در بغل گرفت و به راه ادامه دادند.آيا برادراني‌كه بچه‌هاي كوچك را حمل مي‌كردند، خسته نمي‌شدند. پس چرا لب به شكوه نمي‌گشودند؟ پس چراكلام تلخي بر زبان نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آوردند. چرا روح مينا را نمي‌‌‌‌‌آزردند؟ خدايا اين چه مناسبات پاك انساني و چه عشق و علاقه و فداكاري بين مجاهدين بودكه چون‌كوه بنيان‌گذاشته شده بود و چون رود ادامه داشت و اينگونه نسلها و تاريخ را پشت سر مي‌گذاشت. شايد تولد نويني از عشق انساني بود. عشقي‌كه ساير عشقها در كنارش هيچ بود. آنچنان هيچ كه مينا احساس مي‌كرد‌،گذشته‌ را چنان پشت سرگذاشته‌كه‌گويي‌آنرا نمي‌شناسد. رؤيايي در يك شب مهتابي در سفري سحرانگيز در نور ماه بوده‌ وگذشته است.
سرانجام به روستايي رسيدند. روستا در تاريكي شب به خوبي ديده نمي‌شد اما از روي پلي چوبي‌گذشتند. درآن سوي پل به مقرچريكي و عجيبي ساخته شده از سنگ وگِل قدم‌گذاشتند. به راحتي مي‌شد، حدس زد‌كه مقر مجاهدين خلق در منطقه آزاد شده كردستان بود. از راهروي ورودي‌‌اي‌كه ازكيسه‌هاي شن ساخته شده بود و سنگر طولاني‌اي بود، عبوركردند. جلوي در وروديِ مقركفشها را كندند. سمت راست جاكفشي چوبي‌اي قرار داشت. كفشها را منظم درجاكفشي‌گذاشتند. وارد مقر رؤيايي و مكان مقدسِ مجاهدين شدند. پاگردكوچكي را پشت سرگذاشتند. برادري پيش آمد. قدي‌كوتاه وجثه‌اي‌كوچك داشت. در روشناي فانوس مي‌شد لبخند شادي را كه به وضوح تمام صورتش را در برگرفته بود، ديد. چشمان درشت سياهش آكنده از شوق و محبت برادرانه بودند. عليرغم لباس نظامي وكلاهي‌كه به سر داشت، مينا او را به سرعت شناخت و خوشحال شد. او سعيد بود. او از زندانيان سياسي زمان شاه بود. مينا او را در فاز سياسي در ستادهاي مجاهدين بسيار ديده بود. سعيد خود را به نام مستعار و عجیبٍ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌’كاك فولاد‘ معرفي‌كرد. رسيدن بچه‌ها را خوش‌آمد‌گفت. موفق بودن عمليات بچه‌ها را تبريك‌گفت. بچه‌ها را به شام‌گرمي‌‌كه آماده شده بود، دعوت‌كرد. عجيب بود حتي شام‌گرم و چاي درآن ساعت در مقرآماده بود. ساعت چهار ‌يا پنج صبح بود. چاي دركتري‌هاي بزرگ روئي بر روي اجاق نفتي بخار مي‌كرد و مسافران خسته و سرمازده را به شوق نوشيدن مي‌آورد. مسافراني‌‌كه بيست و دو ساعت از سفرشان مي‌‌‌گذشت‌ اما در‌ اينجا‌ كسي احساس خستگي نمي‌كرد. همه خوشحال بودند.‌‌ مينا به سرعت مشغولِ‌ رسيدگي‌ به بچه‌هاي‌كوچك شد.‌كار بسياري بايد انجام مي‌داد. دخترجوان‌ و بلند بالا و سبزه‌ رويي‌كه با‌ اكيپ همراهشان‌ بود، با خوش‌رويي و مهرباني به سوي مينا آمد. مينا براي اولين بار او را مي‌ديد. با‌‌آنكه همه بسيار خسته بودند اما‌ دخترجوان با علاقه‌ به‌كمك مينا شتافت. در رسيدگي به بچه‌هاي‌كوچك‌كمك‌كرد.كمك او باعث تعجب مينا شد. چون مينا هميشه اين كارها را به تنهايي انجام مي‌داد.كسي براي او دل نمي‌سوزاند. اما اينجا در منطقه آزاد شده، دوست داشتن ‌همرزم و به ياري هم شتافتن وظيفه‌اي مقدس بود‌كه به سرعت خود را نشان مي‌داد. شب خوبي بود. به دمدمه‌هاي صبح پيوسته بود. بچه‌ها نماز خواندند و در دوآسايشگاه جداگانه خوابيدند.آسايشگاهي براي برادران وآسايشگاه ديگري هم براي خواهران در نظرگرفته شده بود. شايد هيچكس نمي‌توانست با وجود خستگيٍ‌ شديد بخوابد. همه هيجان‌زده و دچارشگفتي بودند و به دنياي جديد وغيرقابل باوري‌كه درآن قدم‌گذاشته بودند، فكر مي‌‌كردند. منطقه آزاد شده، تحقق يك آرزو، آرزوي همه انقلابيون از زمان شاه تا به امروز بود.
روز بعد روز غيرقابل پيش‌بيني‌اي بود. هيچكس از سرنوشت‌ يا‌كارو برنامه خود در منطقه آزاد شده اطلاعي نداشت. بيش از فيلمهاي سينمايي و مقاومت‌‌‌هاي چريكي در جنگ جهاني دوم يا كم و بيش در اين حدود، قلمرو ذهني‌كسي بازتر در مورد منطقه‌ آزاد شده نبود. در روشناي فردا هركس به دنبال كشف‌‌ چگونگي‌ و قانونمنديهاي اين زندگيِ‌ مقدس وخّلص مبارزاتي بود.
’مقر‘ ساختمان‌كوچكي بود.‌ يك‌ پاگرد‌‌‌‌‌ داشت‌كه به منزله‌ آشپزخانه بود و دوآسايشگاه‌كوچك‌(اتاق‌‌‌گِلي) در‌ اين‌ پاگرد و روبه روي در ورودي داشت. اتاقهاي ستاد و فرماندهي در پشت راهرو قرارگرفته بودند‌كه به وسيله پرده‌اي از راهرو جدا مي‌شد. بچه‌هايي‌كه شب قبل وارد شده بودند اجازه ورود به‌آن قسمت مقر را نداشتند. فرمانده خودش به نزد بچه‌ها مي‌آمد و سئوالاتي مي‌كرد.كاك فولاد( سعيد) مينا را شناخت. با صميمتي‌كه در فاز سياسي يكديگر را مي‌شناختند با او احوالپرسي‌كرد. بعد او را به اتاق فرماندهي صدا‌كرد. اتاق‌ فرماندهي‌، يك‌ چهار‌ ديواري‌‌ محقرِگِلي بود.‌ فرمانده مقر با حيرت از مينا درباره بچه‌‌هاي‌كوچك پرسيد. مينا‌گفت‌كه بچه‌هاي خودم هستند. كاك‌ فولاد نمي‌توانست آن را بفهمد.‌ سه تا بچه براي يك خانواده مجاهد؟ انگشت به دهان مانده بود و مي‌خنديد و سرتكان مي‌داد. بعد به‌كنايه‌گفت: « خوب بد هم نيست. اگر مبارزه در‌كوهستان طولاني مدت بشه. بچه‌ها بزرگ مي‌شن و نيروهاي ذخيره انقلاب مي‌شن.» به اين ترتيب دلداري برادرانه‌ اي به مينا داد. …مينا از او درباره همسرش پرسيد. همسر او را مي‌شناخت. خواهرجوان و زيبايي بود‌كه در فاز سياسي با هم ازدواج‌كرده بودند. مينا به خوبي خبر داشت كه سعيد چقدر او را دوست داشت. علاقه‌ اي‌كه حتي پنهانش نيز نمي‌كرد…به يكباره چهره سعيد را هاله‌ اي از اندوه در برگرفت. چشمانش پر از اشك شدند. سرش را تكان داد وگفت: « كشته شد.» خبردردناكي‌كه مينا انتظار شنيدنش را نداشت. با ناراحتي پرسيد:« چرا؟ چطور؟» سعيد ادامه داد:‌‌« اول منو توي خيابون دستگير‌كردند. از همون لحظه اول شكنجه را از توي ماشين شروع‌كردند. بي‌شرفها بدتر از زمان شاه شكنجه مي‌كردند. شكنجه‌‌ اي‌كه شاه يك‌ ماهه مي‌داد، اينا يك شبه همه‌شو روي من امتحان كردند. روز بعدآدرس پايگاه رو دادم. منوآوردند به پايگاه. اميد داشتم‌كه همه در رفته باشند. اما همسرم‌ در پايگاه مانده بود. من به خاطر اطلاعاتم طرح فرار‌ از پايگاه را داشتم. پاسدارا داشتن خونه رو مي‌گشتن، حواسشون به من نبود. در يك فرصت‌كوتاه با همكاري ‌همسرم‌كه در اتاق را بست، از پنجره آشپزخانه فراركردم.’ راهِ دررو‘ خونه عالي بود. با پاي خونين و مجروح فراركردم. نتونستن منو بگيرن. اما همسرم را همونجا كتك زده بودند. بعد بردنش اوين ... و بعد هم اعدامش‌كردند.. حيف شد. خيلي فداكار بود.
چون اینطور شهید شد، بیشتر رنج می برم.
اشكهاي سعيد بر پهنه صورت سوخته‌اش ازآفتاب و بادكوهستان مي‌ريخت. سرش با تأثر‌ روي‌گردنش‌كج‌ شده بود. نگاهش را به پايين انداخته بود.آه‌كشيد. با وجود تأثرشديدي‌كه به مينا دست داده بود‌ اما به دلداري جدي از او برخاست: « رنج شما را می فهمم اما رژيم مقصره. رژيم‌ جنايتكاره. اگر شما فرار هم نمي‌كرديد، به هرحال رژيم هردوي شما را مثل بقیه ‌هم شكنجه و هم اعدام مي‌كرد. شما به خاطرحفظ اطلاعاتتون نه‌ به خاطر جونتون بايد فرار مي‌كرديد. به هر حال جون چند نفر ديگه با فرار شما و فداكاري او حفظ شدند. وظيفه همه ما همين بود؛ حفظ بقيه. نگاه کنید، الآن اینجا هستید. دارید بقیه بچه ها را از حاکمیت رﮊیم خارج می کنید.»
چشمان سعيد چون دوكاسه خون سرخ شده بود. عضلات صورتش مي‌لرزيدند. اشكهايش را با پشت دست از روي صورت پاك‌كرد. با صداي لرزان گفت:«آره. اما خيلي جاش خاليه. بعد از شهادت پاكش، ارزشش را فهميدم. به همين دليل شهادتش برام رنج مضاعفي است. همه جا سايه‌‌اش رو مي‌بينم. تا چشمم به تو افتاد، يادش افتادم. مي‌بيني‌كه باهات حرف زدم. يادت مي‌آد‌كي وكجا سه تايي با هم حرف مي‌زديم.» بغض گلوی مینا را می فشرد.گفت:« دقيقاً يادم مي‌آد. جلوي ستاد بود. خنده‌هاي شاد و قشنگش يادم مونده. خيلي جوون بود. وقتي مي‌خنديد مثل يك‌گل رُز بود. خوش‌رو بود. خيلي خوشرو بود. نمي‌‌شه مرگ چنين كساني را باوركرد.» سعید گفت:« نمي‌‌شه مرگش را باوركرد. مرگ هیچکدام از بچه ها را نمی شود باورکرد.» ناگهان چیزی به خاطر مینا رسید و در لحظه ای احساس کرد که نفسش بند آمد. با صدایی بریده به سعید گفت: «یادم افتاد. توی پایگاه یکبار خبری درباره او شنیدم. شنیدم که در زندان حامله بوده. حتی بچه اش را به دنیا آورده.» سعيد‌‌ ازگفته مينا حیرتزده شد و‌گفت:« چطورچنين چيزي ممكنه؟ من خبر نداشتم.» مینا گفت:« چیز عجیبی نیست!» سعید با نا باوری گفت:« اما با آنهمه شکنجه چطوری بچه اش را به دنیا آورده؟» مينا‌گفت‌‌:« به خداي مجاهدين‌ ايمان داشته باش.‌ تو يك مجاهدي و همسرت با ایمان و عشقي‌كه به مجاهد خلق داشت، حاصل‌ اين عشق را حفظ‌كرده. حرف منو باوركن! اینگونه عشق ها هرگز نمي‌ميرند!» سعيد‌ ناباورانه گفت:« اخبار زیادی اشتباه بوده اند. این هم می تواند ازآنها باشد!» بعد صحبت را پایان داد. نفس عمیقی کشید و گفت:« مرگ برخميني. راستش تا به حال با هيچكس‌ درد دل‌ نكرده بود.‌ تو خاطرات زیادی را برایم زنده کردی…. مينا‌ گفت: « خوشحالم که تو زنده هستی. رنج تو را می فهمم اما راستش از ديشب‌كه توي منطقه آزاد شده پا گذاشتم، هرحادثه ديگه زندگيمو، چه خوب يا بد، را فراموش كرده‌ام. تولدي تازه‌ پيدا‌كرده‌ام. براي تو در اینجا اينطور نيست؟! » سعید لبخندی زد:« درسته! حق با توست. بايد به وظايفمون فكركنيم. نجات تک تک شما برای من شادی و سعادت بزرگی است. دلم می خواهد که تا قبل از برف سنگین حداکثر نفراتٍ ممکن را از حاکمیت رﮊیم خارج کنیم. کار و پروﮊه بزرگی است..... خوب برو به بچه‌هات برس. سريع آماده شو. بايد به مقر ديگري برويد. مقری بزرگ که تصورش را هم نمی توانی بکنی!»
مينا يكه خورد. با خود‌ فکرکرد :« مقری بزرگ در منطقه آزاد شده؟ كم چيزي نيست! كم‌كم در نظرم مركز ثقل زمين دارد عوض مي‌شود.آيا در منطقه آزاد شده، شهرآزاد شده هم داريم؟» جرئت نكرد از سعيد سؤال‌ كند. اطلاعات محسوب مي‌شد. از اتاق فرماندهي خارج شد. به سرعت به دنبال آماده‌كردن بچه‌هایش رفت.‌ دختر جوان و سبزه رو و بلند بالایٍ ناشناس هم داوطلبانه به‌كمكش‌ شتافت.
قبل از آنكه به راه بيفتند، مراسم خداحافظي‌ پُرشوري انجام‌گرفت. هريك تك به تك از فرمانده مقر’‌كاك فولاد‘ و برادران پيشمرگه‌ به خاطر عمليات شب قبل و از فداركاري‌آنها براي نجات جانشان تشكر‌كردند. براي همه روشن بود‌كه با شجاعت وفدا‌كاري اين برادران، نجات از جهنم خميني برايشان امكانپذير شده بود. هيچكس دلش نمي‌خواست‌كه از اين مقرجدا شود. غيرت‌ انقلابي‌ٍ همه برانگيخته شده و سينه‌ها‌ مملوازكينه‌اي مقدسي‌‌ عليه خميني‌ و‌ جنايات رﮊیمش بود‌. همه مي‌خواستند به صفوف نبردٍ آزاديبخش بپيوندند. تقريباً همه‌ از فرمانده مقر تقاضا‌ كردند‌كه همينجا لباس پيشمرگه مجاهد خلق را بپوشند.‌كاك فولاد با لبخند صميمانه‌اش اين تقاضا را رد‌كرد.‌گفت او نمي‌تواند چنين تصميمي بگيرد.گفت،« شما بايد به مقر بالا برويد. درآنجا درباره تك تك شما تصميم‌گرفته خواهد شد.آنچه مهم است‌، اينست‌كه شما در منطقه آزاد شده هستيد و دور نیست که این سعادت و آزادی برای تمام خلق باشد! » با شنیدن کلمات صمیمانه فرمانده مقر، اشک حلقه زده در چشم بچه ها بر روی گونه هایشان روان شد. اشک خاصی بود. اشکی که به هیچ اشک دیگری شبیه نبود. اشک سعادت بود. سعادتی که هفت آسمان را چنین نزدیک کرده بود.
***
گزیده ای ازکتابٍٍ چاپ نشده ام به نام با برگزیدگانٍ تاریخ نوشته در سال 2003
***
ضمیمه: فرزند سعید در زندان به دنیا آمده و زنده مانده بود. او در دامن خانواده ای گمنام بزرگ شد و پس از بیست سال به گونه ای کاملا اتفاقی به هویت پدر و مادر واقعی خود( مجاهد) پی برد. پس ازآن در جستجوی پدر بر آمد و به گونه ای معجزه آسا( معجزه عشق هایی که هزگز نمی میرند)به پدر قهرمانش در ارتش آزادیبخش پیوست.
ملیحه رهبری
28، 05،2006

طوفان شن

طوفان شن



دًمٍ غروب طوفان شن‌ شدت گرفت. هوا گرفته و تاریک شد. طوفان چنان شديد بودكه زن احساس مي‌كرد لازم نيست راه برود. باد او  را با خود مي‌برد اما هراسي از طوفان یا تاریکی هوا نداشت. به این آب و هوا عادت کرده بود و دوست داشت‌ که دست پرقدرت باد را روي شانه‌هايش حس كند. ذراتٍ ریز شن‌ پلكهايش را پُرکردند. زن به ياد شتر دوكوهان افتاد. ترجيح مي‌داد درکویر مثل شتر يك پلك ديگر هم داشت و ذرات شن اذیتش نمی کردند. به فكر خود خندید. هيچ عجله‌اي نداشت اما به‌كمكِ باد زودتر به خانه رسيد. خانه خاموش و ساکت بود. چراغ ها را روشن کرد. وارد آشپزخانه شد.گاز را روشن کرد وکتری را روی گازگذاشت. سینی چای را آماده کرد. در یخچال را بازکرد و دنبال چیزی برای خوردن گشت. درست در همین هنگام از پشت دیوار آشپزخانه سر و صدای ترمز ماشین را شنید. پشت پنجره گرد وخاکٍ توقف ماشین بلند شد. زن گوش تیزکرد. چند لحظه بعد دستگیره درب خانه چرخانده شد. مرد وارد خانه شد و به درون اتاق رفت. خانه چهار اتاق داشت. اتاق نزدیک به درب ورودی مال آنها بود. کمی بعد از او، زن هم سینی چای را برداشت و ازآشپزخانه به اتاق رفت. سلام کرد و جواب شنید و خسته لبه تخت‌ نشست. چند کلام عادی بینشان رد و بدل شد. زن دولا شد و جوراب‌هايِ درازِ سربازي را از پایش‌ بيرون كشيد. ندانست چرا برای اولین بار چشمش به رنگِ يشميٍ جوراب هایش خيره ماند. رنگِ سبزِ سربازي چه زیباست! این رنگِ سبز را دوست داشت! لبخندي لبانش را‌ از هم‌گشود. مرد متوجه لبخند او شد. کنار او نشست و به شوخی پرسيد:
ـ با مني؟
– نه!
– پس به كي لبخند زدي؟
– به جوراب‌هايم؛ به رنگِ يشمي، به رنگ سربازيِ جوراب‌هايم!
– آخه كي به رنگ جوراب‌هايش لبخند مي‌زند؟
– من! حس‌كردم‌كه آنها را با قلبم دوست دارم.
– فقط جوراب‌هاتو دوست داري؟
– نه، صداي طوفان را هم دوست دارم. هيچكس صداي طوفان را دوست ندارد اما من حس مي‌كنم‌كه با من دوست است. با من حرف مي‌زند و من دوستش دارم. حتي دستش را روي شانه من‌گذاشته بود. به تازگی عاشق شده ام؛ عاشق برتمام عالم.
مرد ناگهان خندید و به شوخی گفت:
– آه. ديوانه!
– چرا فكر مي‌كني‌ دوست داشتن دليل بر ديوانگي است؟
– دوست داشتن؟! فراموش کن!
– نمی توانم فراموش کنم. حس می کنم که عاشق شده ام. عاشق همه کس و همه چیز!
– ول کن این حرف ها را. ما وقتش را نداريم. صبح زود بايد برگردیم سرکار. باید زودتر خوابید.
– خواب؟نه! من احساس مي‌كنم‌كه در حال بيدار شدن از يك خواب هستم.
– از چه خوابي؟
– از يك خواب وحشتناك‌ درباره تو.
– درباره من؟
– آره، باوركن راست مي‌گم.
– چی می خوای بگی؟
– احساس مي‌كنم‌كه سال‌ها درباره تو اشتباه فکر‌كرده‌ بودم و هيچوقت هم حاضر نبودم درباره تو تغيير عقيده بدهم.گفتنش راحت نیست اما من به تازگي يكي از بزرگترين سدهايِ فكري‌ام را شكسته‌ام. من احساس مي‌كنم به يكي از بزرگترين موفقيت‌هاي زندگي‌ام در پرتو فكركردن، رسيده باشم. من‌ توانسته‌ام به روشني ببينم‌كه تو را در قلبم مي‌توانم دوست داشته باشم. مي‌توانم در زندگي‌ به تو اعتماد داشته باشم و خوبي‌هاي تو را ببينم.
به نظرمي‌‌‌رسيدكه مرد از شنیدن صحبت های زنش شوكه شده بود. نمي‌دانست او جدي حرف مي‌زند يا شوخي مي‌كند؟کنجکاو شده بود اما با آرامش گفت:
– تو هيچوقت از خودت حرف نمي‌زدي. براي اولين باراست‌كه درباره دوست داشتن حرف مي‌زني‌. من فكر نمي‌كردم‌كه ...
– درسته. من هم مثل تو فكر مي‌كردم‌كه ازدواج ما يك اشتباه بوده و نمی شود كاريش كرد. بن بستي بدونِ راه‌حل است و اين اتفاق كه ما بتوانيم روزي مثل بقیه... باشیم، هيچوقت نخواهد افتاد. فكرمي‌كردم‌كه تنها افراد نادري در زندگي مي‌توانند يكديگر را دوست داشته باشند. اما مدتی پیش بعد از شنیدن یکسری صحبت های جدید، ذهن من باز شد. بعد از آن به کمک عقل و نه با احساسم به خودم و به تو و مناسباتِ بينمان فكركردم. ابتدا اين موضوع را جدي‌گرفتم‌كه هر بن‌بستي بايد راه حلي‌ داشته باشد. بن‌بست مناسبات بين من و تو هم نبايد جاودان بماند. چون اراده ما براين است‌كه با هدف زندگی کنیم. پس می بايست اين بن‌بست و علت‌هايش را‌‌ بتوانم كشف‌كنم. باید خودم را می شناختم. براي اولين بار در زندگي جرئت‌ ‌كردم و برخلاف باور و میلم قدم برداشتم. از خودم سؤال‌كردم‌كه اين بي‌اعتمادي ازكجا آب مي‌خورد؟ خيلي عجيب است اما سركلاف را‌كه گرفتم و به عقب و عقب‌تر رفتم، ناگهان ديدم‌كه تصوير منفی از مرد و فقدان محبت و بدبيني به مناسبات بین زن و مرد، عمق و ريشه‌ه اي‌ چسبيده به دوران بچگي من دارد. تنفر از مرد به دليل رفتارهاي پدرم با مادرم یا بقیه مردهای فامیل یا جامعه با زنان در من به صورت ’باور‘ شكل‌گرفته بود. اعتماد و عاطفه و باور من از دوران‌‌كودكي نسبت به مرد خدشه‌دار بود. من تو را ناخودآگاه ادامه الگوي پدرم یا .... يافته و امكان دل دادن به تو را براي هميشه از دست داده بودم. همين فکر باعث به خواب رفتنِ يا‌كرخت شدن بخشي از روح من شده بود. بخشي از انديشه و عواطف من در رابطه با تو براي هميشه فلج شده بود. اولين بار بود‌كه من چيزي را‌ در خودم كشف مي‌كردم. باز فكركردم و در قدم بعدي به وضوح مي‌ديدم ‌كه تو هيچگاه شبيه به پدرم نبودي. هيچگاه‌كارهاي او را نكردي. بعد به ناگهان حس‌كردم‌كه مي‌توانم تو را جدا از او ببينم. بدبيني من نبايد از دوران بچگي و از پدرم به تو منتقل شود. بعد از یافتن چنين ريشه‌‌ اي،‌ بي‌اعتمادي در من تغييركرد. از چنگ انديشه‌هاي سابقم راحت شدم. به تدریج احساس مي‌كردم‌كه غول ذهني و پوچِ بزرگي از روح من برخاسته و دود شده و به هوا رفته.گره يا عقدهٍ محبتي‌‌كه در رابطه با تو ساليان باز نشده بود، باز شد. قادر به ديدن تو و تمام خوبي‌‌هاي تو شدم. مي‌توانستم به آنها فكركنم و ازآنها لذت ببرم. به نظرم مي‌رسيدكه در مناسبات بين دو انسان اصل و اساس بردوست داشتن يكديگر است‌ نه تنفر از هم. چرا من دوست داشتن را باور نكرده و اساس را تنفر‌گرفته‌ بودم؟ می بایست درانديشه‌ام به دنبال تغيير و زدودن آلودگی از باورهايم مي‌گشتم. در اين صورت لازم نبود تو تغيير‌كني تا من به تو اعتمادكنم بلكه اشكال در من بود. من براي اولين بار موفق به تغيير انديشه و به دنبال آن شرايط روحي‌ام شدم. به روشني حس‌كردم‌كه می توانم تو را دوست داشته باشم. هميشه هم سعادتمند بوده‌ام. با اين باوركمبودها و حفره‌هاي عاطفي در ذهن من همه پرشدند. مثل اين بود ‌كه در زندگي‌ شخصي‌ام به همه چيز رسيده‌ باشم. احساسٍ تعادل روحي و دروني و عاطفي می کردم و براي اولين باركسي را‌كه بايد دوست داشته باشم همان را دوست داشتم؛ يعني همسرم را. متأسفم‌كه اين عشق را جاي ديگري جستجو مي‌كردم.
حالت چهره مرد تغييركرده و رنگ صورتش سرخ شده بود. احساس غرور می کرد. براي اولين بار خود را بيش از خوشحال يعني خوشبخت حس می کرد. بدون شك هرگز نمي‌توانست تصوركندكه زنش، شجاعت و قدرت حل چنين تضادي را داشته باشد. با صميميت‌گفت:
– چقدر خوشحالم‌كه چنين تضاد بزرگی را حل‌كرده‌اي. حل تضاد های عاطفی، سنگین ترین تضاد ها هستند. تكيه به عواطفي محكم و مطمئن يكي از بزرگترين نيازهاي بشري است. رسيدن به آن به هر دو طرف خوشبختي مي‌بخشد. اين‌كمبود در زندگي من هم بود. تو به آن پايان بخشيده‌اي. مناسبات بين روحِ دو انسان، قلمرويي است‌كه ما هيچگاه وارد آن نشده‌ بودیم و ناشناخته مانده بود.
– من احساس خوشبختي می کنم؛ یک خوشبختی بی پایان در روحم. روحی که دیگر بار کینه و تنفر و دشمنی و عقده ای با خود حمل نمی کند.
– اين جديد است. خيلي سال از زندگي ما مي‌گذرد. به طور طبيعي با گذشت زمان عواطف آدم نسبت به هم تمام می شود اما ما تازه داريم‌ عواطفی عمیق و انسانی را كشف مي‌كنيم.
– شك ندارم‌كه اين احساس جديد متفاوت با علایق گذشته ماست. دوست داشتني‌‌ كه از درون قلب و توجه دو انسان به حيات و هستي و ارزش های يكديگر باشد، متفاوت از نیازی عادی است که آنها را به هم وصل می کند.
مرد با حیرت نگاهی به زن کرد وگفت:
– عجيبه! من هم مثل تو فكر مي‌كنم.
– به نظرم خيلي حرف زديم. تو باید خسته باشی.
مرد نفسی از درون سینه بیرون داد و گفت:
– من خسته نيستم. راستش چیزهایی هست‌كه مي‌خوام برات تعريف‌كنم.
– خوب بگو!
– خوابت نمي‌‌‌آد؟
– اگر چشمم هم خواب بره، روح من به حرف‌هاي توگوش مي‌كنه. روح من زنده و سالم شده. چه احساس جالبي است. رستاخيز روح‌هاي ما قبل از مرگمان فرا رسيده.
– مي‌خوام از جريانات اخير برات بگم. توكه از تحولات خبر نداري.
– نه؟ اما چه خبرشده‌؟ یک حالت غیر عادی را حس می کنم.
– خوب!… موضوع را تا اينجا‌كه من خودم فهميد‌ه‌ام، برات مي‌گم.
زن با علاقه و اشتیاق به حرف‌هاي مرد ‌گوش سپرد. دلش مي‌خواست‌كه از رازهايِ درون او با خبر شود. مرد احساسِ محرم بودن(گفتنِ رازهاي خود) را به او پيدا‌كرده بود. ساعتی شاید هم بیشتر حرف زد. صحبت هایش عجیب و تکان دهنده بودند. به زن گفت:« ما به دنبال هدفی انسانی هستیم. نگاه کن مرگ برای ما چیزی نیست. سال هاست که مرگ مثل شتر جلوی درب خانه ما خوابیده است اما بالاتر و سخت تر از مرگ انتخاب آزادی است. موانع بر سر راه آزادی را باید از پیش پای خود برداشت. سالهاست که تو مانعی برای من و من مانعی برای آزادی تو هستم. تو اسیر منی و من اسیر تو هستم. باید این بندهای بندگی را پاره کنیم. از من بگذر تا از قید و بندهای عاطفی آزاد شوی. تا بتوانی در این جهان که رها شده و کسی بار مسؤلیت درآن به دوش نمی گیرد، مسؤل شوی. صحبت های امشب تو دلیل بر رشد فکری توست. پس می توانم از تو بخواهم که مرا آزاد کنی. دلم می خواهد با آزادی تمام راه تکاملم را طی کنم. سعی کن بفهمی! صحبت از قله نوین آزادی انسان است. برای رسیدن به آن بایدکاملاً آزاد و حتی از یکدیگر جدا شویم. در واقع این جدایی نیست این رهایی از قید و بند هایٍ بنده سازٍ بین ما برای آزادی است. من تو را مجبور نمی کنم اما امیدوارم که بتوانی، بگذری. » زن تلاش می کرد که با اعتماد به او و راز بزرگی که بر او آشکارکرده بود، این قله آزادی را باور کند. در برابر انتخاب سختی قرار داشت. به خوبی درک می کردكه در روح و جان و روان با او يگانه شده است. درست مانند مايعي‌كه ظرفي را پركند. نمي‌خواست با جدایی، اين تعادل روحي به هم بخورد. پس از رنج سالیان، با یافتن عشق، روحی تازه و شاداب در جان خود و بهاری نو و شکوفان در قلب خود حس می کرد. در جستجو یا به دنبالٍ یافتن گمشده دیگری نبود. زیباتر و بالاتر از عشق سعادتی برای روح نمی شناخت. نمی خواست روح و جان خود را با درد جدایی و اندوهی تازه پٌرکند. اما اتفاق تازه ای افتاده بود. حرف های جدیدی می شنید. به سختی چیزی از آنها می فهمید اما یک چیز را می فهمید، صحبت ازآزادی بود. می دانست که هرگز وآگاهانه مانعی در مسیرٍ آزادی و رشدٍ هیچ انسانی نخواهد شد و همسرش را آزاد خواهد گذاشت. او را برای رشد و تکاملی که جستجوگر آن است، آزاد خواهد گذاشت. اما خود، مانند او فکر نمی کرد. برای او عشق آخرین قله انسانی و باورش بود و می دانست که هرگز از این قله بالاتر نخواهد بود. از هر سلول آفریده شدهٍ بشر و طبیعت صدای عشق می شنید. می دانست به سعادتی بالاتراز عشق نخواهد رسید و زیباتر از همین پیوند روحی و ممکن بین دو انسان ، برای جانش چیزی نخواهد بود اما در این باور تنها بود. در اتاق سکوت بود.کلامی نمانده بود. پشت پنجره و بیرون ساختمان صدای طوفان به گوش می رسید. زن خم شد و از کنار تخت جوراب های سبز سربازی اش را برداشت و آنها را دوباره پوشید. ساعتی پیش به هنگام درآوردنٍ آنها قلبش پٌر از عشق بود و در بین رنگ ها، رنگ سبز را بیش از همه دوست داشت وحالا چه احساس سنگین و عجیبی داشت. به ناگهان لبانش لرزیدند و قطرات اشک بر روی جوراب های سبزش چکیدند. زن از لبه تخت برخاست. لباس پوشید. بارانی اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. مرد ساکت در جای خود ماند. در قلبٍ قوی خود سوزشی را حس می کرد. قلبش می سوخت. چیزی را در قلب خود از دست داده بود اما با اختیار واراده اش چیزی به دست آورده بود.آخرین مانع زندگی یعنی عشق، از سر راهش به کنار رفته و خدایٍ مطلق آزادی آمده بود. احساس پیروزی داشت.
زن بیرون اتاق به ساعت دیواری نگاه کرد.کتش را پوشید و چکمه هایش را به پا کرد و از در خانه بیرون رفت. بیرون خانه طوفان شن دیوانه وار و وحشی غوغا می کرد. ذرات شن به سر و صورتش تاختند و به قطرات اشک در روی گونه هایش چسبیدند. طوفان چون گردباد به دورش می پیچید و درگوش هایش فریاد می زد. چشم هایش را ذرات شن پٌرکرده بودند. زن درهای قلب و روح خود
. گشود تا طوفان آن را پٌرکند. هراسی از طوفان نداشت. زبان طوفان را می فهمید.
5 ،juni ،2006،
ملیحه رهبری

Dienstag, 10. März 2009

روزهای بهاری

روزهای بهاری

توی مسافرخانه حوصله ام سر رفته بود. مروارید هم از این سفر خسته شده بود اما حرفی نمی زد. یکی دوبار با چادر مشکی کلفت به شهر و به بازار رفتیم اما هوا گرم بود و گرما زده شدیم. با مانتو شلوار هم می ترسیدیم، بیرون برویم. می ترسیدیم که اینجا بدتر از تهران باشد و به بهانه بدحجابی دستگیرمان کنند و به دردسر بیافتیم. نگران حال مامان بودم و نمی خواستم که به خاطر ما سفر و زیارت به کامش تلخ شود.
ترس، ترس از این دیوانه های زبان نفهم همه جا با ما بود. هیچی! توی مسافرخانه حبس شده بودیم. من با تلفن زدن به تهران و به بچه ها وقتم را می گذراندم. مروارید هم سرش را با کتابهایش گرم میکرد. امسال لیسانس می گرفت و تمام فکر و ذکرش نمراتش بودند. می خواست برای ادامه تحصیل به خارج پیش برادرم برود. من بچه ها را پیش پدرشان در تهران گذاشته بودم و به خاطر مامان به زیارت آمده بودم. هر روز صبح مامان را به حرم می بردم مامان مدت طولانی درحرم می ماند و می گفت:« ایندفعه تا مرادم را ازآقا نگیرم به تهران بر نمی گردم.» من دعا می کردم که هرچه زودتر بین مامان و امام رضا صلح و صفا برقرار شود و مامان دست از سماجتش بردارد و ما برگردیم و من به دنبال گرفتاری هایم بروم. دلم شور می زد. .... اما بعید بود که کسی مراد مامان را بتواند بدهد. قلب مامان شکسته بود و گاه از دلتنگی به نقطه انفجار می رسید. اینهمه رنج به خاطر مرگ خواهرم گوهر بود. گذشت زمان هم مرحمی بر این زخم نگذاشته بود. گوهر با ما فرق می کرد. بهترین بچه خانواده بود و مرگ او سایه های ماتم و اندوهی طولانی را بر سر خانواده ما افکند. به قول مامان او جواهر بود و جواهر گم شده فراموش نمی شود...! من آنزمان بچه بودم که همه این اتفاقات افتاد. چند بار پاسدارها به خانه ما ریختند. بعد گوهر به خارج فرار کرد. دنبال هدفش بود و می خواست با مجاهدین به ایران برگردد و مردم را از ظلم وستم آخوندها نجات دهد. اما که توی راه گلوله آر پی جی به دستش خورده بود. بعد زخمی شده بود و بعد چقدر درد بٌرده بود و... هیچکس خبر نداشت که بعد چی شده بود؟ کشته شده بود یا زنده بود؟ مامان هنوز نمی توانست، مرگ او را باور کند. می گفت:« گوهر زنده است و توی زندان رژیم است. سرسوزن باور ندارم که بچه من مٌرده باشد. من امیدم را از دست نمی دهم. بالآخره این رژیم سرنگون خواهد شد؟بالآخره یک روز دًرٍ تمام این زندانها باز خواهند شد. همه بیگناهان آزاد خواهند شد. خیلی ازگمشده ها پیدا خواهند شد و روز حسابرسی از بیداد این آخوندها هم خواهد رسید.» به مامان حق می دادم. مرگ گوهر را ما هم باور نداشتیم. مروارید دختر گوهر می گفت:« مامانم موقع خداحافظی به من قول داد که در تهران همدیگر را می بینیم. مامانم مجاهد بود و مجاهد دروغ نمی گوید.» گوهر بالاتر از تصور و در ذهن هر کدام از ما بخشی از رؤیا یا مراد گم شده ما شده بود.
روز اول که به زیارت رفتم، ناگهان دلم گرفت. احساس می کردم که فقط یک درد دارم که باید به امام رضا بگویم و آنهم غم و رنج کشته شدن خواهر بزرگم بود. فقط یک درد جدی را تمام این سالها در قلبم داشتم و آنهم مرگ او بود. سیل اشکم در حرم امام رضا پایان نمی یافت. انگارکه با امام رضا حرف دیگری نداشتم و انگارکه او هم درد مرا می فهمید و با بزرگوارایش قادر بود حاجت ما را بدهد. از او می خواستم که گوهر را دوباره به ما برگرداند و سینه های سنگین ما را سبک کند. قلب ما را شاد کند.
حتماً امام رضا وجود داشت و صدای مظلومیت ما را می شنید. در حال زیارت اشکم بی امان می بارید و در غم مرگ دردناک خواهرم چنان گریه می کردم که به گمانم از خود بی خود شدم. چون برای لحظاتی گوهر را زنده و در طواف حرم و نزدیک در قلبم حس کردم. صدای قشنگش در خاطرم زنده شده بود و با من حرف می زد. بوی عطری که هوای حرم را اشباع کرده بود، برای من بوی آشنای گوهر را میداد و من با اشتیاق هوا را می بوییدم و مثل دیوانه ها در میان گریه از شوق می خندیدم.
از دو سمت خودم صدای شیون مامان و مروارید را می شنیدم. شاید همین حال و هوا و بوی خوش آنها را هم به شیون کشانده بود. همه ما از امام رضا یک چیز می خواستیم وآنهم گوهر بود. آیا امام رضا قادر بود که گوهر ما را به ما برگرداند. نه! اما قادر بود به ما حق بدهد. نفرین ما را بشنود و به ما بشارت مرگ آخوندهای ظالم را بدهد.آخ تا آن روز...
بیست سال گذشته بود. در این سالها مامان با رنج بسیار مروارید را بزرگ کرد. رفتن گوهر داغ بزرگ و بی پایانی برای مامان بود اما وجود مروارید مرحمی بر زخم مامان می نهاد. ولی باز هم هر چند وقت یکبار مامان به نقطه انفجار از دست اینهمه بلا از دست آخوندها می رسد و به زیارت متوسل می شد. ما هم همراه او به مشهد می آمدیم. هرسال و هرسال... و همیشه امیدوار بودیم. ایمان و امید را از مامان یادگرفته بودیم. مامان می گفت:« بچه من مظلوم کشته شد. خون مظلوم خشک نمی شود. مگر بچه های ما جزآزادی وخوشبختی برای مردم حرف دیگری هم داشتند.آخوندها به سرتا پای حکومتشان نگاه کنند. با وجود ثروت نفت اما گرانی روزگار مردم را سیاه کرده است. فقر مثل شپش آخوندها از سر و تن ملت بالا می رود. بچه های ما می خواستند که اینهمه نکبت و بدبختی به بار نیآید. برای دفاع از حق مردم کشته شدند که این هدف هم خیانت نیست بلکه باعث افتخار است. ظلم که باقی نمی ماند. درخت ایمان من با خون بچه ام آبیاری شده است. ته قلبم به پیروزی راه بچه ام ایمان دارم. ما منتظر هستیم که روزها و روزگار بهاری را ببینیم. صبرکردیم اما حاصل صبرمان را خواهیم چید. روز و شب، یک ربع قرن است که این آخوندها می خواهند ما را نا امید کنند اما وعده خدا حق است وآخوندها ظلم کردند و تبر ظلمشان به ساقه خودشان هم خواهد خورد.» مامان در سایه ایمانش مثل یک درخت کهنسالی شده که ریشه و ساقه اش محکم است و سایه اش هم بر سرماست. مامان تکیه گاه همه ماست اما گاه هم مثل یک شاخه گل رٌز می شکند وآنموقع از درد بی طاقت می شود و دلش می خواهد که تنها باشد و اگر بتواند چند روزی به زیارت پناه می برد. به قول خودش از جنجال زندگی فرار میکند تا عقیده اش را محکم کند و با همین عقیده هم تا حالا هرمشکلی را از سر راهش کنار زده است. ما پنج تا بچه و حتی بابام هیچکدام مثل مامان نشدیم. نه دنبال عقیده رفتیم و نه چندان ایمانی داریم اما بدبختی های مملکتمان و خیانت آخوندها و حراج ثروت های مملکت را می فهمیم و مثل همه مردم آرزو می کنیم و امیدواریم که اسم آخوندها از تاریخ ایران پاک شود.
مامان همیشه به ما می گفت:« خودتان می دانید که چی انتخاب کنید. ما راه خودمان را رفتیم. شما هم راه خودتان را بروید. راه ما به خدا منتهی می شود و راه شما به انتخاب خودتان منتهی میشود..» من که حرف های مامان را نمی فهمم اما دوستش دارم و دلم می خواهد که روزهای بهاری برسند و من شادی مامان و شاید بازگشت گوهر را ببینم. اما از تصور دیدن خواهرم که یک دستش را از دست داده باشد، دلم چنان زیر و رو می شود که دلم می خواهد از غصه بمیرم و رنج او را نبینم.
***
مامان از زیارت که به مسافرخانه برگشت، خوشحال بود وگٌل از گٌلش شکفته بود.کفش هایش را دم در کند و دمپایی های روی فرشش را پوشید و خوشحال و خندان به داخل اتاق آمد. یک هفته بود که من منتظر رسیدن این لحظه و دیدن خوشحالی مامان بودم. نگاهی به سوی مروارید انداختم و او هم به شوخی چشمکی به من زد و به چمدان ها اشاره کرد. هر دو خندیدیم. مامان که هیچ اشاره ای از چشمش دور نمی ماند، با سرزنشی نرم رو به ما گفت:« نگفتم با من به زیارت نیآید. حوصله تان سر می رود.». مروارید گفت:« تو می خندی. معلومه که خوشحالی. چه خبر بود؟ گٌل ازگٌلت باز شده است؟ بالآخره آقا مٌرادت را داد؟» مامان با اعتمادی که خاص عقیده اوست،گفت:« البته که آقا مردام را داد و آنهم چه جور..! چرا ندهد؟ ما که دیگر برای آقا غریبه نیستیم. بیست سال است که آقا ما و درد ما را می شناسد. اما شما بدجنس ها چمدانتون را ببندید.» مروارید همیشه سر به سر مامان می گذاشت وکمی اذیتش می کرد. مامان هم جوابشو می داد. اما من دلم می خواست که بدانم چه اتفاقی افتاده است و در حرم امام رضا چه خبری بوده است؟ آیا واقعاً مامان مرادش را گرفته بود، من که باور نداشتم. مامان خودش شروع به صحبت کرد و گفت:« بعد از نماز و زیارت حرم یک گوشه خلوت رو به ضریح حرم نشستم و زیارت نامه ام را باز کردم و مشغول خواندن شدم.گاه و بیگاه هم به سوی حرم نگاه می کردم. زن و مرد، بچه همه از جلوی چشمم رد می شدند. بیچاره مردم فقیر و بدبخت روستایی، به ضریح چنگ می زند و های های گریه می کردند. ناراحت می شدم دلم می خواست که برایشان کاری بکنم اما از دست من چه کاری ساخته است؟ یکی دو تا که نیستند؛ یک مملکت است. کمر مردم زیر بار فقر و بدهکاری شکسته است اما کی، گوشش به درد مردم بدهکار است. با خودم فکر می کردم که اگر همه دست توی دست هم می گذاشتیم این آخوندها هم مثل شاه رفتنی می شدند. اما که همه ساکتیم و به ناله همدیگرگوش میکنیم. آنها هم که جرأت می کنند و بلند می شوند که تا غروب آفتاب سرشون را زیرآب می کنند. دلم می خواست که این سی سال سیاه مثل یک خواب بگذرد و تمام شود. یک صبح از خواب بیدار شوم و به من بگویند: نابود شدند! آخوندها نابود شدند. سرنگون شدند! بیدار شو! کابوس سی ساله گذشته است. این سی سال زندگی نبود، کابوس بود. چطوری تحمل کردیم؟ نمی دونم. توی این فکر و خیالات بودم که یکدفعه یکی به شانه ام زد. برگشتم و چشمم به یک زن روستایی افتاد. سر و وضع چندانی نداشت. فکر کردم گداست و پول می خواهد یا که حاجتی دارد. اما زن سلام کرد و بعد گفت:« خانم می شود، بلندتر زیارت نامه بخوانید تا من هم با شما تکرار کنم. خیلی ممنون می شوم.» جواب سلامش را دادم وگفتم:« به روی چشمم!». کنارم نشست و زیارتنامه را خواندم و او هم تکرار کرد و تمام شد. بنده خدا منو خیلی دعا کرد. زن ساده ای بود و لهجه مشهدی داشت، از من پرسید که از تهران آمدم، جواب دادم:« بله!» بعد شروع به درد دل کرد. بیچاره بنده خدا دو تا پسرش توی جنگ کشته شده بودند. بعد از کشته شدن آنها، شوهرش هم دق مرگ شده و مٌرده بود. بعد دیگر به روز سیاه نشسته بودند. یک پسر کوچک داشت که نتوانسته بود خرج درس و تحصیلش را بدهد. ازبدبختی و بیکاری بچه اش بسیجی و پاسدار شده بود تا یک لقمه نان گیرشان بیآید. می گفت:« اگر چاره داشتم بچه ام را به دست این کافرها نمی دادم. ناچاریم. بدهکاریم. حقوق پسرم به یک وعده غذایمان بیشتر نمی رسد. زندگی ما شده بدبختی و بدهکاری. این بی شرف ها هیچ کمکی به امثال ما نکردند اگر هم کمکی بکنند اینقدر ما را خوار و ذلیل می کنند که انگار این مملکت و ثروتش قباله ننه شون بوده و ما همه گدا وگشنه و جنگ زده های افغانستان هستیم. خود پدرسوخته شون با جنگ ما را به روز سیاه نشاندند. دروغ، دروغ، بیست سال تمام به ما وعده سرخرمن دادند. به ما که جوونامون به دستور امام خودشون توی جنگ کشته شده بودند. روی زخم جگر ما نمک پاشیدند..... خلاصه خواهرم حرف آخرم را به ات بزنم! روز و شب انتظار می کشم و چشمم به این بیرون حرم است که کی روز قیام خواهد شد.کی مثل زمان شاه مردم بلند خواهند شد. آنروز من... نگاه نکن که اینقدر پیر هستم، قسم به خون بچه ام خورده ام که اسلحه برمی دارم و تقاص این بیست سال را از این بی شرف ها می گیرم. اینقدر از آخوندها و حاج آقاهای کله گنده می کٌشم که یکی از آنها زنده نماند. بیست سال آزگار ما رو با فقر و گرانی زجرکش کردند. ندیدم که یکیشون رحم سرش بشود. تف بر همه شون. ازآخوندهای کله گٌنده شون گرفته تا رییس جمهور عنترشون. الهی که همه شون بروند ور دست امامشون که ما را به عزای بچه هامون نشوند! بگذار قیام بشود، خودم با اسلحه از اینجا بیرونشون می کنم... » پیرزن روستایی بچه اش پاسدار بود اما چنان با کینه و نفرتی و از ته دلش حرف میزد که من از ترس نفس نمی کشیدم وآب دهانم خشک شده بود. حال عجیبی شده بودم. اولش فکر می کردم که نکند جاسوس باشد و منتظره یک حرفی از زیر زبون من بیرون بکشد. هیچ حرفی نمی زدم و فقط گوش می دادم اما کم کم باورکردم که راست می گوید. حرف هایش زیر و روم کرده بود. درد خودم یادم رفته بود. قلبم سبک شده بود. فکرش را هم نمی کردم که ننه یک پاسدار توی رژیم منتظره روز قیام است تا با اسلحه به حساب آخوندها برسد. حرف هایش منو به یاد روزهای انقلاب انداخته بود. مردم همه جا با هم یکی شده بودند. تهران و مشهد و شهری و روستایی وکارمند وکارگر نداشت. مثل حلقه های زنجیر دست به دست هم داده بودیم. کمک کار هم بودیم و قلب هامون به هم نزدیک شده بودند و دنیا مثل بهار شده بود ولی خبر از زمستان بعد از این بهار نداشتیم.آخوندها سوار خر مراد شدند و خمینی پشت سر هم فتوا داد و قدم به قدم حلقه های این زنجیر را پاره کرد و همه را با هم دشمن کرد. پدر با پسر، پسر با پدر، برادر با برادر، فامیل با فامیل، همسایه با همسایه...همه جاسوس و دشمن همدیگر شده بودند.آخرش هم جگرگوشه هامان را هرکدام به یک شکل کشتند.... همین حرف ها را به پیرزن گفتم.آخرسر هم به اش گفتم که آخوندها بچه من را هم کشته اند. بعد دیگر طاقت نیاوردم و از جایم بلند شدم. حال عجیبی داشتم. آتیش گرفته بودم. پیرزن بینوا را به خدا سپردم و به اش سفارش کردم که جای دیگری این حرف ها را نزند. زن ساده ای بود.گفت:« ای خانم جان، من ترسی ندارم. این ظالم ها باید از ما بترسند. نوبت ما هم برای انتقام گرفتن نزدیک است.» از حرف آخرش بیشتر تکان خوردم. یک دفعه دنیا به چشمم عوض شد. از حرم بیرون آمدم. توی صحن حرم نفسی تازه کردم. مثل این بود که با روح تازه ای نفس می کشم. زیر و رو شده بودم و به چشم دلم دنیا زیبا شده بود. زهره را مثل روز روشن با هدفش جلوی چشمم می دیدم و شکی نداشتم که توی حیاط همین حرم باز همین مردم علیه ظلم قیام خواهندکرد. شاهد از غیب رسیده بود. دیگر از امام رضا چی می خواستم؟ مرادم را گرفته بودم. ما مردم تکه پاره شده دوباره به هم وصل خواهیم شد. با گوش های خودم این راز را شنیده بودم. ننه یک بسیجی در گرفتن انتقام از این رژیم دستش توی دست من است.... وسایلتان را جمع کنید. امروز برمی گردیم تهران. دلم روشن است که روز رفتن آخوندها و روز پیروزی مردم را خواهم دید. بعد از سی سال نکبت آخوندی، یک بهار واقعی با روزهای بهاری برای این مملکت خواهد رسید.»
من و مروارید از گفته های مامان مات و مبهوت مانده بودیم. هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. جزآنکه شجاعت و ایمان مامان را تحسین کنیم.
روز بعد توی قطار بی اختیار به حرف های مامان فکر می کردم و احساس می کردم که با شتاب به سوی آینده ای که مامان سال های سال انتظار آن را کشیده است، حرکت می کنیم. به مروارید نگاه می کردم. جوان و زیبا مثل یک گل رٌز است. در این سالیان گل سرخ های زیادی پرپر شدند. حتماً روز شکفتن دوباره آنها از میان برف های زمستانی خواهد رسید!
اکتبر 2007
ملیحه رهبریل

آش نذری و


بمب اتمی وآش نذری

هوا تاریک شده بود. زنگ در خانه به صدا درآمد.اکرم خانم درآشپزخانه بود، صدای زنگ را نشنید.از توی سالن آقای رضوی با صدای بلند داد زد:« زنگ می زنند!» اکرم خانم به شتاب ازآشپزخانه بیرون آمد و با عجله خود را به آیفون رساند.گوشی را برداشت و پرسید:« شما؟» از پشت آیفون صدای زنی ناشناس را شنید:« در را بازکنید! با شما کار داریم.» اکرم دوباره پرسید:«کی هستید و چه کاری دارید؟» جوابی نیآمد. بعد صدای زن دیگری به گوش اکرم خانم رسید که با لحن تندی داد زد:« بیا پایین و در را بازکن.آش نذری آورده ایم. ما را معطل نکن.» اکرم با شنیدن اسم آش خوشبینانه پرسید:« چه آشی.. و شماکی هستی؟.» زن اول جواب داد:« چرا نمی آیی در را بازکنی؟ مگر می ترسی؟ بیا پایین کار خیر است!» اکرم خانم ناراحت شد و گفت:« من زانو درد دارم و نمی توانم از پله پایین بیآیم. ببخشید.» بعدگوشی آیفون را گذاشت. بی اختیار نگران شد. هوا در پشت پنجره تاریک شده بود. از لحن صحبت زنها می توانست در پیش چشمانش قیافه آنها را با مقنعه و چادر مشکی مجسم کند. ناگهان مضطرب شد.« نکند که عجوزه های دفتر عقیدتی و.. باشند. برای چی آمده اند؟ چرا اصرار داشتند که در را بازکنم؟ چه آشی برای ما پخته اند؟» پشت در ایستاد. بی اختیار دستش را به روی قلبش گذاشت. قلبش به تندی می زد و ترس برش داشته بود.آقای رضوی از داخل سالن و با صدای بلند پرسید:«کی بود؟» اکرم به داخل سالن رفت و بعد با نگرانی جواب داد:« نفهمیدم کی بودند اما به نظرم مشکوک بودند.» آقای رضوی سرش را به سمت اکرم خانم چرخاند و با تعجب پرسید:« چطور؟! » اکرم گفت:« مگر این موقع شب هم آش نذری پخش می کنند، آنهم با اصرار. از لحن حرف زدنشان چندشم شد. انگار که با آدم دشمنی و دعوا داشتند.» آقای رضوی کنجکاو شد. خواست سؤال دیگری بکندکه دوباره صدای زنگ در برخاست. اکرم خانم رنگش پرید.آقای رضوی از جای خود بلند شد اما اکرم خانم گفت:« تو کجا بلند می شوی؟ مگرمی توانی راه بروی، بنشین. خودم جواب زنگ را می دهم.»آقای رضوی مچ دست اکرم خانم را محکم گرفت و با زحمت از جای خود بلند شد وگفت:« تو نرو! می خواهم ببینم پشت در خانه من چه خبر است؟» صدای زنگ در با شدت بیشتر تکرار شد. اکرم خانم شتابان دوید.آیفون را برداشت و درحالیکه صدایش آشکارا می لرزید، گفت:«بله.» صدای یکی از همان دو زن بود که با طلبکاری گفت:« چرا در را بازنمی کنی. مگرنشنیدی که گفتم،آش نذری پخته ایم. مگرتو مسلمون نیستی؟ یه کاسه بردار و بیارآش بگیر.» اکرم با دستپاچگی جواب داد:« دستتون درد نکند اما من زخم معده دارم و هرآشی نمی توانم بخورم. خدا نذرتان را قبول کند. بدهید به مستحقش..» ناگهان صدای پرخاشگرانه زن دوم پشت آیفون بلند شد:« این آش نذرٍ سلامتی نظام است. اسم وآدرس تو هم توی لیست ماست و باید از این آش بخوری تا مرض ضدیتت شفا پیدا کند. بیا تحویل بگیر! منافق.. » اکرم خانم وحشت زده گوشی آیفون را رها کرد. زانوانش میلرزیدند. به دیوار تکیه داد. چشمانش سیاهی می رفتند و چیزی نمانده بود قلبش از کار بیفتد. آقای رضوی که خود را به سختی به هال رسانده بود، با تعجب نگاهی به وضعیت اکرم خانم انداخت و بعد گوشی رها شده را گرفت و از پشت آیفون گوش داد. صدای فحاشی وگفتگوی بلند چند زن به گوشش می رسیدکه با مشت به در می کوبیدند.آقای رضوی عصبانی شد و او هم چند تا بد و بیراه پشت آیفون داد و بعد گوشی را گذاشت. دست اکرم خانم را گرفت و با دلسوزی او را از روی زمین بلند کرد. اکرم بازوی او را گرفت و از روی زمین بلند شد. اما بعد به شوهر علیلش کمک کرد و به سالن برگرداندش. او را روی مبل نشاند و خودش نیز روی زمین ولو شد. رنگش پریده بود و تنش می لرزید.آقای رضوی گفت:« نترس. رفتند. تمام ...» هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره زنگ زدند. چشمان اکرم خانم با وحشت به دهان آقای رضوی دوخته شد. صدای زنگ درشدیدتر شد. اکرم خانم با دستان گوش هایش را محکم گرفت و ناگهان با صدای بلند شروع کرد به جیغ کشیدن وگفت:« ای خدا خودت رحم کن! الآن است که در را بشکنند.»آقای رضوی دردمندانه به او نگریست. صدای زنگ در قطع نمی شد و اعصاب هر دو را به هم ریخته بود. مرد با زحمت از جای خود بلند شد و دستش را به دیوار گرفت و به سمت هال رفت. جعبه کلید برق را بازکرد و بعد پریز اصلی برق را قطع کرد. صدای زنگ در قطع شد. خانه در تاریکی فرو رفت. اکرم خانم از جای خود پرید و به هال دوید. دست آقای رضوی را گرفت و او را به سالن نیمه تاریک برگرداند. کمک کرد تا مرد بنشیند و درحالیکه هق هق گریه می کرد، شمع روی میز را روشن کرد. آقای رضوی دلجویانه به او گفت:« نترس. صدای زنگ قطع شد. خودشان ناامید می شوند و میروند. درآهنی را که نمی توانند، بشکنند.» زن با پشت دست اشک هایش را پاک کرد. به شوهر معلول خود نگاه کرد و پرسید:« بی شرف ها چی می خواهند؟ از جون ما چی می خواهند. ما دیگه پیر وعلیل شده ایم. باز هم می خواهند ما را کتک بزنند. باز هم می خواهند ما را به سلول انفرادی بیاندازند. بهانه شون چیه؟ خجالت هم چیز خوبیه. خیرسرشون دارند قدرت اتمی پیدا می کنند اما برای نجات نظامشون آش نذری می پزند. چه مرگشونه؟» آقای رضوی گفت:« می ترسند. مثل سگ می ترسند. از جنازه ما هم می ترسند. از قبر ما هم می ترسند. واسه همین است که عفریته های عقیدتی شون را می فرستند تا با زبون تلخ و با فحش دادن زهره چشم بگیرند. می خواهند با ترساندن ما را خٌردکنند.» زن سرش را تکان داد وگفت:« ما را هم بکٌشند باز هم از ترس نجات پیدا نخواهندکرد. ترس ازآنچه که به سر این ملت آوردند ولشون نخواهد کرد. از ترسشون است که می آیند سراغ ما و تن ما را می لرزانند.» آقای رضوی گفت:« این ها لیست دارند. چند سال پیش تو زندان، بازجو لیستی را به من نشان داد وگفت این لیست را ببین، تا زنده هستی توی این لیست هستی. توی این لیست بودن هم یعنی منتظر عزراییل باش!» من هم جواب دادم:« خدا می دونه که بین من و تو کدام زودتر می میریم و از توی لیست عزراییل در می آییم.» آقای رضوی ساکت شد. اکرم خانم نگاهی به پشت خمیده مرد کرد وگفت:«آن از خدا بی خبر هم باطوش را کشید و به جون تو افتاد و به این روز انداختت.» آقای رضوی گفت:« نفهمیدم باتوم بود یا چی بود؟ اما مثل یه خرس به جونم افتاد. مثل یک خرس که ازآدمیت بویی نبرده باشد.کمر من و امثال من را علیل کردند اما کمر نظامشون هم صاف نشد. هرسال و هر روز و در هرجای این مملکت، صدای مردم از فقر و بدبختی بلند است. هرجا هم شلوغ بشود اینا صاف می آیند سراغ ما! این دفعه برای ما آش پخته اند.» اکرم خانم دستش را دراز کرد و فندک را از توی جاسیگاری برداشت و سیگاری روشن کرد و به دست مرد داد.آهی کشید وگفت:« لیست دارند! اون لیست لعنتی شون..! خجالت نمی کشند. سن وسالی از ما گذشته اما باز هم برای ما آش می پزند. چقدر پلید هستند که تن مردم را میلرزونند! اینا به کی و به چی عقیده دارند، من که در این سی سال اثری از انسانیت در عقیده اینها ندیدم.»آقای رضوی با پوزخند گفت:« ول کن بابا! کدوم عقیده؟ با چماقٍ عقیده رو در روی مردم ایستادند و از صدر تا ذیلشون هم جز به پول و قدرت عقیده دیگری ندارد! اینها به باتوم و چماق و به کتک زدن و به تیر اعدام و تیر خلاص عقیده دارند. از فرط بی سوادی وبی عقلی است که راه دیگری ندارند.» اکرم خانم سرش را میان دستانش گرفت وگفت:« سی سال گذشت. ملت یک طرف و اینا هم طرف دیگر. تا کسی حرف زد،کٌشتنش و یا جلوی چشمانش به ناموسش تجاوز کردند. فرقی هم نداشت که کی باشد. خودشون هم چند دسته شدند و مثل گرگ همدیگر را پاره کردند. همه اینا رو با چشم خودمون دیدیم و با گوش خودمون شنیدیم. ترس، رعب، دلهره، دستگیری وکتک و سلول انفرادی از یک طرف و فقر،گرانی، بیکاری،گرفتاری از طرف دیگر نمی گذارد که مردم دست به دست هم بدهند. دردمون یکی است اما قدرت نداریم که با هم یکی بشویم. یک عده جانشان را ریسک می کنند و بقیه منتظر نتیجه می مانند.... تا دانشجوها تظاهرات می کنند، از فردایش کنترل کردن هم بیشتر می شود. تلفن، رفت وآمد، مدرسه بچه ها، دوست وآشنا، همه جا ما را کنترل می کنند.» آقای رضوی گفت:« ما اسیر آخوندها هستیم و باید آش نظام را بخوریم. چند میلیونی که فرار کردند، چی؟ آنها آنطورکه باید و شاید پشت ملت نیستند. حتی یک قدم هم با هم برنمی دارند. تلویزیون ها شون را نگاه کن! انگار که یادشون رفته، ملاها کی هستند! این درد مضاعف ما ملت است که....» آقای رضوی ناگهان ساکت شد. صدایی شنید. به اکرم خانم گفت:« برو برق را روشن کن! فایده ای ندارد. ول کن نیستند.» اکرم خانم فندک را از روی میز برداشت و به هال رفت. نورکوچک شعله فندک در تاریکی هال سوسو زد. جعبه کلید برق را باز کرد و شاه کلید را زد. خانه دوباره روشن شد. به سمت درب ورودی رفت. گوشی آیفون را برداشت.گوش داد. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. رفته بودند. نفس راحتی کشید و بعد با عجله به سوی آشپزخانه رفت. زیرشعله گاز را خاموش کرد. روی صندلی نشست. فکرش آشفته بود. نگران بود. نگرانی و ترس و اضطراب در این چندین و چند سال شب و روز همراهش بود. می دانست که ذلیل مٌرده ها دوباره برمی گردند. چه کار کند؟ در را باز کند و برود پایین تا کتکش بزنند و خٌرد و خمیرش کنند و فحشش بدهند و بعد ول کنند و بروند؟ نه! نمی توانست. دیگر بنیه گذشته و فداکاری ها و قهرمانی ها و سینه سپرکردن وکتک خوردن و توی سلول انفرادی افتادن را نداشت. چرا بی شرف ها ول کن نیستند؟ چه می خواهند؟ از چی می ترسند؟ چرا پول های نفت مملکت صرف حقوقٍ این دجاله ها می شود؟ از توی سینه اش آه بلندی کشید:«آه، ای خدا، می بینی؟ می شنوی؟ کی روزی می رسد که از توی خونه ام و از همینجا قدرت داشته باشم و جواب اینها را بدهم.» گفتگویش با خدا تمام شد و یاد گذشته و سی سال پیش افتاد. سال 56 همه انقلابی شده بودند و زنهای خانه دار با روغن چرخ خیاطی کوکتل مولوتف درست می کردند وکسی از قدرت شاه ترس نداشت. چون پشتش خالی شده بود. ای گور پدر ابرقدرت ها که همه شون پشت این آخوندها هستند.آن روسیه بی شرف که مثل خودآخوندهاست....صدای زنگ تلفن برخاست. بند دل اکرم خانم پاره شد. از جا پرید. سرش گیج می رفت. بی اختیار دوید. آقای رضوی گوشی را گرفته بود و داشت صحبت می کرد. اکرم وسط سالن ایستاد و گوش داد. چیزی از مکالمه شان نفهمید اما قیافه مرد درهم رفت وسرش را تکان داد وگوشی را گذاشت. اکرم سؤالی نکرد اما حدس زد که باید دنباله همان قضیه باشد. آقای رضوی گفت:« بیا جلو! نمی خواهم صدایم را بلندکنم!» اکرم خانم پیش رفت و نزدیک به مبل ایستاد. مرد آهسته گفت:« خانم انوری بود. پرسیدکه سراغ شما هم آمدند؟ برای شما هم آش پخته بودند؟ جواب دادم که آره اما ما در را باز نکردیم.گفت، خوب کردید. مواظب باشید. سراغ دوستان هم رفته اند. بعدگوشی را گذاشت.» چشمان اکرم خانم گرد شده بودند. وحشتزده گفت:« بیچاره خانم احمدی، نزدیک به هفتاد ساله اش است. فلج است. با او چه کار دارند؟»آقای رضوی سرش را تکان داد وگفت:« مگر من علیل نیستم. نگفتم که لیست دارند. تا مردم اعتراض می کنند اینا هم لیست های قدیمی شون را به روز می کنند. بیست سال پیش و امروز هم برایشان فرقی ندارد.کنترل...از تماس داخل با خارج کشور می ترسند.» اکرم گفت:«آره ترس دارند. چند میلیون ایرانی خارج هستند آنها باید با هم یکی شوند تا مردم دلگرم شوند. آقای رضوی گفت:« چطوری یکی شوند؟ عقیده هاشون با هم یکی نیست.» اکرم گفت:« اشتباه می کنند. امروز دیگه کسی دنبال عقیده نیست. همه آزادی می خواهند. یک وضع اقتصادی بهتر می خواهند. می خواهند بدون ترس زندگی کنند. می خواهند بدون دشمنی زندگی کنند. عقیده هرکس برای خودش باشد.»آقای رضوی از پشت ابروان پٌرپشتش نگاه دردناکی به اکرم خانم کرد وگفت:« من و تو تنها هستیم و جز خودمان کسی در اینجا نیست تا آرزوهای ما را بشنود. خیلی زرنگ باشیم آش نظام را از سر خودمان دورکنیم تا کاسه اش برسرمان نشکند.» اکرم خانم دهان بازکرد، چیزی بگوید که صدای زنگ در برخاست. بی اختیار رنگ از روی هر دو پرید. برای لحظه ای هر دو به روی یکدیگر نگاه کردند. شبیه به زنگ زدن عادی نبود. طرف انگشتش را روی زنگ گذاشته بود و برنمی داشت. اکرم خانم فندک را از روی میز برداشت و به سمت هال رفت و کلید برق را قطع کرد. همه جا خاموش شد و صدای زنگ هم قطع شد. درسکوت صدای بلند ضربان قلبش را می شنید. احساس می کرد که گرگی در پشت در است.گرگ بدجنسی که در قصه ها خوانده بود و نه تنها بزغاله های خانم بزی را بلکه مادر بزرگ شنل قرمزی را هم خورده بود. اکرم خانم نیمه جان و با تن لرزان خود را به سمت آشپزخانه کشید تا شمعی روشن کند. تاریکی آشپزخانه به نظرش مانند هیولایی می آمد. هیولایی که سایه هایش را سی سال برسر زندگی و فکر و روح او انداخته بود. خسته بود. خسته از دیدن روزانه این دیو سیاه بود.گرگی که همیشه درکمین بود.
در وسط آشپزخانه ایستاد. پاهایش دیگر او را دیگر یاری نمی کردند و قلبش درسینه سنگین شده بود. از هرگوشه فکرش شعله ای زبانه می کشید و می سوزاندش. نگران بود. برای همه چیز نگران بود. نگرانی جانش را به لب رسانده بود. ساعت دیواری آشپزخانه با صدای بلند شروع به نواختن کرد. اکرم دستش را به صندلی گرفت و ده ضربه را شمرد. ضربه آخر که پایان یافت احساس کرد که در مغزش ضربه ها تمام نمی شوند. سرش گیج می رفت و چشمانش جز تاریکی چیزی را نمی دید. از درون سیاهی و سایه های ترسناک گویی که گرگ درنده ای بیرون می پرید و به سویش حمله می کرد. خرسی سیاه و بزرگی را می دید که آقای رضوی را زیر مشت و لگد گرفته بود. نه اینها سایه نبودند. اینها واقعیت هایی بودند که سایه آنها برای همیشه در ضمیرش مانده بود.چشمانش را بست اما گوش هایش می شنیدند. صدا به گوشش می رسید.کسی از پله ها بالا می آمد.کسی با مشت به در می کوبید. دو تا گرگ سیاه پشت در بودند. همون دو تا گرگی که شنگول و منگول را خورده بودند. دنبال حبه انگورآمده بودند که خودش را توی بخاری قایم کرده بود. ساعت دیواری با صدای بلند زنگ می زد. خون اکرم از خشم به جوش آمده بود. در این سی سال نگذاشته بود که دست گرگ به بزغاله های معصوم برسد. وجودش یک پناهگاه محکم بود و همیشه سینه اش را سپرکرده بود. بلند شد و چاقوی آشپزخانه را برداشت و رفت در را باز کرد و حمله کرد. به شبح گرگ در تاریکی و به چادرهای سیاهی که در دلش ترس و ترور و وحشت را سالیان سال پرورده بودند، حمله کرد. پنجه های قوی گرگی گلویش را می فشرد. از گلویش فریاد خفه ای بیرون آمد. طعم خون را در دهانش حس می کرد. به زمین کوبیده شد و سرش به موزاییک های سیمانی محکم اصابت کرد... خون از پله ها سرازیر شد.
گرگ مادر بزرگ را خورده بود. مادر بزرگ هم گرگ ها را کشته بود.
پایان
ملیحه رهبری
17، 06، 2007ک

بلبل سنگی

بلبل سنگی

در پشت پنجره اتاق، بلبل سنگی و زیبا با منقاری باز با پر و بال رنگارنگ به تماشای سحری نو نشسته است. شاید با لب سنگی خود آواز می خواند. او همیشه بیدار است. من خواب آلودم و چشمانم را می بندم. چیزی به پنجره اصابت می کند و من اهمیتی به آن نمی دهم.
در رؤیا و خواب سحرگاهی همیشه قوم و قبیله ام را خواب می بینم. آنها که مثل پرنده پرواز کرده اند و یا آنهایی را که پرواز نکرده اند. آنها که خاموش شده اند یا آنهای دیگری که در خروشند و چون تیر از کمان صبح شلیک می شوند و تا پاسی از شب هم در سینه زمان پیش می روند.
صبح به همراه خود، معجزه بزرگی را که سالهاست جانم دراشتیاقش می سوزد، نیآورده است اما معجزه ای کوچکتر و طلوع صبحی پاک، در قلبم شوق بر می انگیزد. صبح زیبا و در پرده سپیده ، مثل یک گل آبی رنگ شکفته بود. نغمه خوشٍ مرغ سحر از فرازٍ درختان انبوه و سر به فلک کشیده برخاسته بود. صدای آوازش مرا بیدار کرده بود. من هم مثل همه جهان خواب آلود بودم. با شکفتن گٌل نور، پرندگان بیشتری بیدار می شدند. نغمه های شاد و زیبا در هم پیچیده و بلندتر و رساتر می شدند. موسیقی ای یکدست و همآهنگ از اوج خود عبور می کرد. برخی از مرغان بلندتر و پٌرشور می خواندند و لی صدای برخی پس از چند چهچهه قطع می شد. آخرین پرنده ای که آواز خواند، کلاغ بود و خوشبختانه بیش از چند قار قار نکرد و زود ساکت شد. در میان خواب و بیداری با خود فکر می کردم که چرا مرغان با طلوع صبح آواز می خوانند؟ چه می گویند؟ چه رازی در نغمه شادشان نهفته است؟ سلام یا ستایشگری یا هیچ؟ نباید هیچ باشد. پرندگان با پاکی و معصومی خود مرا به یاد پرندگانٍ پاک دیگری می اندازند. به یاد آنان که پاک و بیگناه دسته دسته در میدان های رزم آزادی یا تک به تک در خلال رنج های گوناگون و مقدس آزادی، از میان ما به آسمان پرواز کرده اند.

زیبایی روز و نغمه پرندگان در سرو صداهایٍ زندگی روزانه گٌم می شود. صدای ماشین ها بلندتر از هر صدای دیگری به گوش می رسد. در پیاده رو آدمها با شتاب می گذرند.
باران شب قبل هوا را خٌنک کرده است. به سمت بالکن رفته و درب بالکن را باز می کنم. ناگهان در بالکن چشمم به پرنده ای می افتد که با چشمان باز و به پشت روی زمین افتاده است. مٌرده؟ باور نمی کنم.کمی نگاهش می کنم. تکان نمی خورد. ظاهراً مٌرده اما چشمانش نًمٌرده اند و کاملاً باز هستند و مرا نگاه می کنند. چرا؟ ناراحت می شوم. به دور و بر نگاه می کنم. چه اتفاقی افتاده است؟ چرا جنازه پرنده اینجا افتاده است؟ از کجا آمده است؟ چیزی نمی فهمم اما طاقت دیدن پرنده ای مٌرده را ندارم. بعد از دقایقی جنازه پرنده را برداشته و به داخل چمن های حیاط پرتاب می کنم. نمی توانم مرگ را چنین آسان باور کنم، انتظار دارم که تکان بخورد و بلند شود و پرواز کند اما به راستی مٌرده است و همانطور در میان چمن ها می ماند و چشمانش باز هستند و به سوی بالکن نگاه می کنند. فکرم آشفته می شود. مرگ یک پرنده را هم نمی توان تحمل کرد. چرا مٌرده است؟ از بیرون پنجره سر و صدای پرندگان بلند می شود برشاخه های درخت و بر لب دیوار می نشینند و بر می خیزند و قیل و قال به راه انداخته اند. چیزی از آن نمی فهمم اما آن را می شنوم. دلم از مرگ پرنده می گیرد و چندین بار از بالکن به حیاط نگاه می کنم.آیا پرندگان جنازه پرنده کوچک را با خود بٌرده اند؟ نه! همچنان آنجا مانده است. چشمانش باز هستند و نگاه می کنند. چرا؟ چه می گویند؟ نمی فهمم. درب بالکن را می بندم و به داخل اتاق می آیم اما نمی توانم پرنده مٌرده را از خاطرم دور کنم.

ساعت حدود دو بعد از ظهر است. پشت میزکار می نشینم. پرنده مٌرده را هنوز فراموش نکرده ام. از پنجره به بیرون نگاه می کنم. هوا گرفته و ابری است. از حیاط صدای پرندگان به گوش می رسد. قصد دارم چند سطر بنویسم که ناگهان صدای اصابت چیزی محکم به پنجره را می شنوم. برخاسته و به سوی بالکن می روم. ناگهان وحشت می کنم! پرنده کوچک دیگری با بالهای سیاه با چشمان باز کف بالکن افتاده است. پرندگان دیگر در بالای درخت و بر لب دیوار نشسته و جیغ می کشند. واقعا ناراحت می شوم. مرگ دومین پرنده برایم تکاندهنده است. جرأت نمی کنم به پرنده نزدیک شوم. به چه دلیل مٌرده است؟آیا به دلیل بیماری مٌرده یا چیز خطرناکی در بالکن هست؟ جریان برق یا...؟ به دور و بر و بالا و پایین نگاه می کنم. اینبار متوجه چیزی می شوم. پرنده محکم به پنجره اصابت کرده و مٌرده است. درست به نقطه ای که من در پشت پنجره یک بلبل گذاشته ام. درست در همان نقطه فضولات پرنده به روی پنجره ریخته شده است. متحیر در بالکن می مانم. پرندگان دیگر بر فراز درخت و برلب دیوار همچنان جیغ می کشند و بی تابی می کنند. از سویی به سوی دیگر می پرند. جنازه پرنده دوم را برداشته و با ترس از بالکن به داخل چمن ها می اندازم. باز قیل و قار پرندگان ادامه می یابد. یاد فیلم پرندگان اثرٍ آلفرد هیچکاک می افتم. پرندگان با جار و جنجال خود چه می خواهند بگویند؟ حدس می زنم مرگ دو پرنده باید با بلبل سنگی پشت پنجره ارتباط داشته باشد. بلبل را از پشت پنجره بر می دارم. قیل و قال پرندگان ادامه می یابد. فکر بهتری به خاطرم می رسد. بلبل را از اتاق بیرو ن آورده و در لبه بالکن کنار گدان های گٌل می گذارم. به اتاق بر می گردم. باز سر وصدا و جر و بحث پرندگان ادامه دارد اما کم کم آرام می شوند.
فکرم به شدت آشفته است، ظاهراً دو پرنده ای که به آن آسانی خود را به پنجره کوبیدند و کشته شدند به خاطر بلبلی سنگی بوده است؟ پرندگان حس می کنند و می بینند و بدون شک بلبل اسیر را که نغمه نمی خواند، دیده بودند. آیا روح آزادی در پرندگان اینگونه است و برای آن چنین آسان جان می بازند. آیا برای آزادی بلبلی سنگی دو پرنده جان باختند. جسدشان در برابر دیدگانم بود. چیست آزادی و زندگی آزاد پرندگان؟ آیا روح آزادی در پرندگان اینگونه آسان عمل می کند. روحی که با اندیشه کاری ندارد. روحی که آسان با جان خود اینگونه سخن می گوید. چه چیزی یا چه رازی را باید بفهمم؟ چنان ناراحت هستم که نمی توانم به درستی فکر کنم.

چند ساعت بعد مجسمه بلبل را از بالکن به اتاق آورده و پشت پنجره گذاشتم. به نظرم می رسید که داستانی که هیچ ازآن نمی فهمم، پایان یافته است. عجیب بود دوباره یکی از آن پرندگان آمد و سر و صدا راه انداخت. وحشت کردم که مبادا خود را به پنجره بکوبد و کشته شود. از ترس دوباره بلبل سنگی را به بالکن برگرداندم و درکنار گلدان های گل گذاشتم. پرنده مدتی طولانی روی شاخهٍ درختٍ تنومندٍ رو به روی بالکن نشست. منقارش باز و صدایش بلند بود و به نظر می رسید که چیزهایی می گوید. به راستی نیاز داشتم چیزی کشف کنم. افسوس که بیش از این قادر به کشف نبودم. همینقدر که پرنده دیگری نمٌرده بود، خوشحال بودم.
هوا گرفته بود. باران شدیدی پشت پنجره می بارید. دلم می خواست که باران دو جسد را در خاک پنهان کند. دلم می خواست که یاد مرگ دو پرنده از خاطرم برود. مرگ تکاندهنده است حتی اگر مرگ پرنده باشد. وقتی مرگ دو پرنده چنین دردناک است، مرگ انسان های پاک که به خاطرآزادی کشته می شوند، باید که زنده ها را تکان دهد و هر وجدانی را بیدار کند. باید ! باید اما ....
تمام روز، چشمان بازٍ دو پرنده با بالهای سیاه و بدنی بیحرکت در برابر دیدگانم بودند. نمی توانستم به آسانی آنها را فراموش کنم یا به چیز دیگری فکر کنم. در طیٍ روز، هوا ابری بود و گاه و بیگاه باران می بارید. به هنگامٍ غروب آسمان یکسره سیاه شد. باد شدیدی می وزید و طوفان می غرید. درها و پنجره ها به هم کوبیده می شدند. سیل باران از چشم آسمان جاری شده بود. صدای رعد و برق چنان می غرید که ترسناک بود. چرا فریاد؟ چرا طوفان؟ چرا سیل اشک آسمان؟ نمی دانم!
اما می دانستم و به چشم دیده بودم که دو پرنده بیگناه به خاطر آزادیٍ یک بلبل زیبا و طلسم شده در سنگ، کشته شده بودند. بلبلی با منقار سنگی....بلبلی بدون آواز، بلبلی بدون نغمه، بلبلی بدون جان و بدون روح اما زیبا چون بلبلی راستین
ملیحه رهبری
5 ، 06 ، 2006
öب

مثل فولاد و مثل یک باغ گل

مثل فولاد و مثل یک باغ گل

اعظم یاد گذشته می کند و می گوید:«اُنروزها، انگارکه دود توی چشمانمون کرده بودند. همه جا سیاه بود. همه جا مثل عمامه آخوندها سیاه و مثل کلافی درهم پیچیده بود. دست به هرکاری می زدی، گره می خورد. هرچی تلاش می کردیم تا اوضاع زودتر عوض بشود، برعکس بدتر می شد. عجب روزگاری بود.....!» حرفش را قطع می کند و آه بلندی می کشد و دوباره ادامه می دهد:« شکرخدا گذشت! دیگه چیزی نمونده. وقت انتقام داره نزدیک می شه. خوشحالم که زنده مونده ام. راستش اگر عشرت زنده نمونده نبود، من هم مرده بودم.»
به اعظم نگاه می کنم. پیر شده است و موقع صحبت کردن نفسش می گیرد. اما با علاقه خاصی نام عشرت را به زبان می آورد. با کنجکاوی می پرسم:« عشرت چی شد؟ اینهمه سال را چه طور تحمل کرد؟»
اعظم توی صورتم نگاه می کند. چشمانش می درخشند. با غرور می گوید:« ماشاءالله! واسه من که سرمشق بود! ماشاءالله به روحیه اش! از اولش شیر بود و شیر هم موند. اگر عشرت نبودکه من داغون می شدم. نمی دونم این عشرت چه دلی داشت که جلوی همه کس و همه چیز می ایستاد!» به شوخی می گویم،« حتماً متولد مرداد ماه بود و ستاره اش شیر بوده ، متولدین مردادماه دل شیر دارند. دخترم و پدر خدابیامرزش، هر دو متولد مرداد ماه بودند. فکرشو بکن، بین دو تا شیر چه روزگاری باید بر یک قوچ گذشته باشد! » اعظم لحظه ای فکر میکند و بعد می خندد. می گوید:« نباید بدگذشته باشد اما من عشرت را همیشه تحسین میکردم. داستانٍ زندانمون رو برات گفته ام؟» سرم را تکان می دهم و می گویم:« نه! این چند سال کجا من و تو همدیگر را دیده ایم!» اعظم دوباره آه می کشد. ...راست می گویی! بعد ادامه می دهد:« خدا لعنتشون کنه. سال اول هر چند وقت یکبار به خاطر زهرا منو می بردند بازجویی. می گفتم، من هیچ خبری از زنده یا مٌرده بچه ام ندارم و ولم می کردند. اما وقتی رفت خارج، نمی دونم از کجا فهمیدندکه ریختند و اساسی خونه رو گشتند و منم با خودشون بردند اوین. بازجویی ام کردند.گفتم من خبر ندارم اما ولم نکردند. دو سه روز بازجویی ام کردند وکلی مشت و لگد خوردم. روز سوم منو توی سلول انداختند.آنجا عشرت خانم را دیدم. اول خوشحال شدم. اما بعد با دیدن سر و صورت بادکرده اش ناراحت شدم! پرسیدم:«عشرت جون تو اینجا چه کار می کنی؟ تو رو واسی چی گرفتن؟» گفت:« هیچی اعظم جون. من که کاره ای نبودم اما این پدرسگ ها چنگ انداخته اند روی نوامیس شهدا. اینا چیزی از من ندارند. بازجوی بیشرف به من می گه،” اگر تو راست می گی و کاره ای نیستی. تو که یکسال پیش شوهرت اعدام شده و زن جوان و مسلمونی هستی، قد و بلات توی چادر مشکی هم قشنگه و دل می بره. تو نباید که بی شوهر بمونی. بیا صیغه من بشو تا خودم ضامن بیگناهیت بشم. اینو برای خودت می گم. وگرنه که تو اسیر دست من هستی و لازم نیست که من از تو رضایت بگیرم. از طرفی هم، فرمایش امام است که دشمنان نظام را از این طریق آزمایش کنیم!“ از حرف بازجوی بیشرف آتیش گرفتم. به اش گفتم:« تف به ریش و ریشه همه تون. اگه اسلام شما اینه، دست اونهایی که شما و اسلام شما رو به درک می فرستند، درد نکند. این جواب ما به شماست!» اینو که گفتم:« عصبانی شد و منو گرفت زیر مشت و لگد. آنقدر زد تا از حال رفتم. بعد هم آوردند و انداختنم اینجا! » من از دل وجرأت عشرت متحیر مونده بودم. به اش گفتم:« جوابشون را نده. حالیشون نیست. از شمر و یزید هم بدترهستند!» عشرت گفت:« خاک برسرشون. نترسی ازشون! ما برای ذلت و مردن خلق نشده ایم چون حق با ماست، پس باید جلوشون ایستاد! شهادت که مردن نیست.» از همانموقع من به عشرت ایمان و علاقه خاصی پیدا کردم. بعد از چند روز، ما رو انداختند بند عمومی. او نجا هم عشرت مثل شیر بود. حال و هوای بند را عوض کرده بود. همه دوستش داشتند. هیچ ادعایی نداشت اما یک سر وگردن بلندتر از همه بود. من زود از زندان آزاد شدم. عشرت هم چند ماه بعد آزاد شد. همیشه با هم بودیم. گرفتاریش زیاد بود. تمام خونه و زندگیش را رﮊیم ضبط کرده بود. تمام فامیلش هم باهاش ضد بودند. جز خودش و خدا کسی نبود. از زیر صفر شروع کرد اما قوی بود. ایمانش قوی بودکه یک زن با دو تا بچه، تا به آخر ایستاد و کمرش خم نشد. فقط من یکی به اش عقیده نداشتم، همه دور و بری هامون همینو درباره اش می گفتند. همه دوستش داشتند و احترامش می گذاشتند. تک و تنها توی اٌن سالها دو تا دخترش را بزرگ کرد. اما که چطور بزرگشون کرد، من یکی از بدبختی هاش خبر دارم اما هیچوقت ندیدم که شکوه کند. هیچوقت ندیدم که کاری برایش سخت باشد. من صدای ناله ای از این زن نشنیدم.»
با تعجب از اعظم می پرسم:« یک زن تنها، چطوری خرج و مخارجش را در می آورد؟» اعظم مکث می کند. بعد ادامه می دهد:« از زندان که آمد، ما دستشو گرفتیم. برای من عزیزتر از خواهر تنی ام بود. خودم طبقه بالا به اش اتاق دادم. خودم برایش ماشین چرخ خیاطی خریدم. زودکارش گرفت و به سال هم نکشید که از پیش ما رفت. زن دست و پا چلفتی ای نبود. از هرانگشتش صد هنر می ریخت. اما که بالاتر از هنر عقیده اش بود. از اول هم عقیده اش محکم بود. همین عقیده سرزنده نگه اش می داشت. اگر بدونی روی ساتن سفید چه گلدوزی ای می کرد! هزار تا چشم می خواست نگاهش کند. چنان گل و شکوفه و نقشی به ساتن می زدکه انگار زیر انگشتانش بهار می شد.کنار همه کارهاش با نخ نایلونی مرگ برخمینی را چرخکاری می کرد.کسانی که سفارش کار به اش می دادند، می فهمیدند ولی چیزی نمی گفتند. به اش احترام می گذاشتند. عشرت هم کسی نبود که برای اعوان و انصار آخوندها هنرش را خرج کند. برای مردم کار می کرد. وقتی خوشحالی آنها را می دید، احساس رضایت می کرد. دلش زنده بود. دلش نمرده بود. همین معجزه نگه اش می داشت. بعضی وقتها از دست کار زیاد و نق و نوق بچه هاش خسته می شد. به من زنگ می زد و قرار می گذاشتیم وآخر هفته با هم می رفتیم دماوند. عشرت همیشه خبرهای تازه داشت. با خبرهای داغش به من روحیه می داد. به اش می گفتم:« توی حاکمیت آخوندها آدم دلمرده است. از روزی که آمده اند ما دلمرده شدیم، حالا که دیگه سالها گذشته و بچه های ما، عزیزان ما همه رفته اند....» عشرت انگار که از فولاد باشد، می گفت:« ناله نکن! دلت نگیره ! دل ما به جای دیگری وصل و خوش است. عقیده ما زنده است. عقیده ما نمرده، خودمون هم نمی میریم. چرا قدر نشناسیم; قدر کسانی را که از ما انسان با عقیده ساختند؟ برای این حقانیت، هرکدام از ما به اندازه خودمون قیمت داده ایم. توی این سال ها قدم به قدم حقانیت عقیده ما ثابت شده و جلو آمده ایم و آخوندها قدم به قدم بی آبرو تر شده و عقب رفته اند. نمی خواهی این سعادت را باور کنی؟» عشرت راست می گفت و چیزی را می دید که من نمی دیدم. وجود او برای من باعث تصلی خاطر بود. دوستی و پیوندی که بین ما بود، جای دیگری پیدا نمی شد. عشرت مثل یک باغ پٌر از گل با صفا بود. راستش چند روزی که پیش هم بودیم، از همنشینی اش روحم تازه می شد. مثل گذشته ها می خندیدم. عشرت می گفت، « خندیدن برای ما واجب است. باید روحیه مون را زنده نگه داریم. بچه ها برمی گردند، واسه آنروز باید ما هر روز آماده باشیم. پدری ازآخوندها در بیآریم که فراموششون نشود....» از اعظم می پرسم:« چرا عشرت از ایران خارج نشد؟» اعظم می گوید:« خوب خواهر، قاچاقچی چند میلیون پول می خواست. عشرت پولی در بساط نداشت. مثل عشرت کم نبودند. وانگهی یکی باید اینجا می موند یا نه؟!» اینبار من نفس بلندی از سینه بیرون می دهم. اعظم هم سکوت می کند اما گویی در برابر چشمان و در فکرش چنان یاد عشرت قوی است که نمی تواند بیش از دقایقی ساکت بماند.می گوید:« چه سال های سیاهی گذشتند. عجب روزهایی داشتیم. شما رفتید اما ما هم به اندازه خودمون فعالیت هایی داشتیم. جمع شدن خطرناک بود اما ما خانواده شهدا مثل موش ها، نقب زیر زمینی می زدیم و دور هم جمع می شدیم. بی شرف پاسدارها می ریختند و دستگیر مون می کردند. دیگه عادت کرده بودیم. نمی ترسیدیم. جلوشون در می آمدیم. عشرت همه جا نقش مهمی داشت. نمی ترسید و به ما می گفت،« قوی باشید. ما به کسانی تعلق داریم که نه از مرگ ترسیدند و نه ازآخوندها. ما باید از عقیده مون دفاع کنیم. مردم هم به ما نگاه می کنند.» با این حال زندگی کردن سخت و گرفتاری زیاد شده بود. همه صبح تا شب می دویدند. عشرت هم همیشه در تکاپو بود. هر بار می دیدمش یک کار تازه و جدیدی دستش گرفته بود. انگار که هر روز به جای پیر و کهنه شدن، نوتر می شد. به شوخی ازش می پرسیدم:« تو از کجا این انرﮊی را داری؟» می خندید و می گفت:« از خودم نیست. از عقیده ام است. عقیده ما پیر و کهنه نمی شود. خودمون هم نمی میریم. هر روز که می گذرد، ما به سعادت و پیروزی نزدیک وآخوندها به مرگ و نابودی نزدیک تر می شوند. هرکسی سرانجام آنچه را که کاشته، درو خواهد کرد. ما سربلندی و پیروزی و آخوندها خفت و خواری را درو خواهند کرد» چند سال بعد اوضاع خیلی عوض شد.آدمهای سابق هم کم و بیش عوض شدند. مادر، برادر و فامیلٍ عشرت هم، همه دوباره به سراغش آمدند. دیگه خیلی چیزا آشکار شده بود که یکروز جز ما کسی آنها را باور نداشت. چه فایده عمر ما گذشت! سال آخر عشرت ناخوشی بدی گرفت. ما خبر نداشتیم. یکروز خودش به من زنگ زد و با خنده گفت:« نمی دونم چی شده که تمام عالم به من مهربون شده اند. انگار که قراره از این دنیا بروم. خودم که چیزی حس نمی کنم.» چنان شوخی می کرد که من به حرفهایش خندیدم. اما بعد مادرش زنگ زد و فهمیدم که موضوع جدیست. من هم باور نمی کردم. رفتم به دیدنش. چنان امیدوار بود که جرأت نکردم،گریه کنم. می خندید. مرگ را باور نداشت. به من می گفت:« من زودتر از آخوندها نمی میرم. به فرض هم بمیرم. روز سرنگونی آخوندها، مثل روز سرنگونی شاه، حاضر خواهم بود. نه فقط من بلکه همه آنهایی هم که رفته اند در این روز بر می گردند. خواهرم، شک نداشته باش!»
اشک های اعظم سرازیر می شوند. دلم نمی خواهد دیگر به گفتن ادامه دهد، طاقت شنیدن بقیه ماجرا را ندارم اما دل اعظم چنان سنگین است که گویی بایدآن را تا به آخر، بتکاند و سبک کند. در میان اشک به ناگاه می خندد و می گوید:« باور نمی کنم اما خیلی راحت به من می گفت، اعظم جون تو روحیه منو می شناسی و مبادا بگذاری مثل مرده ها، منو توی چلوار سفید راهی آن دنیا کنند. بهترین لباسم رو تنم کن چون بعد از من به دردکسی نخواهد خورد. به بقیه آداب هم خودت حواست باشد! دلم گواهی می دهد که انتظار به سر رسیده وکسی به استقبالم خواهدآمد. نبایداز دیدنم وحشت کند!» بعد از این سفارشات می خندید و با این روحیه عزراییل را هم از رو می برد. روز آخر دقایقی به هوش آمد. بالای سرش بودم. دستم را گرفت. مثل یک بچه شده بود، قدرتی نداشت. با چشمانش به من چیزی می گفت.گوشم را کنار لبانش گذاشتم.گفت:« قول بده! » اشک هایم بی اختیار روی صورتش می ریخت. گفت:« قوی باش! گریه نکن. مبادا ایمانت را از دست بدهی.آخوندها هم همه می میرند. اگر ما هم نبینیم اما مردم خواهند دید!» به اش قول دادم. قول دادم که ایمانم را از دست ندهم. اعظم ساکت می شود.گویی که سبک شده است. من سنگین شده ام.کسی به درون من وارد شده است.کسی که مثل فولاد سفت و سخت و مثل یک باغ بوی گل با خود دارد و از جنس دو زندگی، زیبا و نامیراست.

ملیحه رهبری

یکشنبه 16-07-2006