Mittwoch, 8. April 2009

جانی دالر و امام جمعه

نوشته: ملیحه رهبری


مناسبت: سی سال حکومت آخوندی
!جانی دالر و امام جمعه
محمد آقا هر روز در ساعت سه بعد از ظهر از کارخانه برمی گشت. کارخانه در 20 کیلومتری شهر بود و او این راه را با ماشینش رفت و آمد می کرد. آن روز هم ساعت سه بعد از ظهر کارخانه را ترک کرد. تیرماه و هوا گرم بود. کولر ماشین را روشن کرد ویک نوار توی ضبط گذاشت و صدای موزیک را بلند کرد. جاده نسبتا خلوت بود و او با سرعت رانندگی میکرد. ناگهان متوجه شد که ماشینی از پشت سر در حال چراغ زدن است. از سرعتش کم کرد تا علت را بفهمد. ماشین نزدیکتر شد و محمد آقا از توی آینه نگاه کرد! یک دفعه تکان خورد. از داخل ماشین عقبی کسی لوله سلاح را به سوی سر او نشانه رفته بود و با دست علامت می داد که توقف کند. محمدآقا بی اختیار گفت:« تموم شد. کارم ساخته است! » ماشین های دیگر به سرعت در حال حرکت بودند و کسی توجهی به او نداشت. محمدآقا امیدی نداشت که کسی متوجه آنها شده باشد و یا به او کمک کند. ماشین عقبی که یک پیکان بود، فاصله اش کمتر شده بود و مرتب چراغ می زد. محمد آقا دست و پایش را گم کرده بود. نمی فهمید که موضوع چیست و قادر نبود درآن لحظه تصمیم درستی بگیرد. شاید باید پایش را روی گاز می گذاشت و فرار می کرد اما بعید نبود که از پشت سر به او شلیک کنند، سلاح به سمتش نشانه گرفته شده بود. چاره ای نداشت و از سرعت ماشین کم کرد. ماشین عقبی همچنان در پشت سرش بود و سلاح هم رو به شقیقه اش نشانه رفته شده بود. چرا؟ تنها چیزی که به فکرش رسید: موضوع ماشین دزدی بود. آیا ماشینش را می خواستند که بدزدند !؟ بعید نبود. خدا کند که نخواهند یک گلوله توی کله اش خالی کنند. ماشین پیکان به موازاتش رسیده بود. ماشین دو سرنشین داشت. راننده و یک نفر دیگرکه مرد جوانی بود و همچنان سلاحش را قاطعانه به سمت کله او نشانه رفته بود وبه نظر نمی رسید که رحم و مروتی داشته باشد! محمد آقا بیشتر ترسید. چاره ای نداشت و تصمیم به توقف گرفت. آهسته کشید کنار جاده و ایستاد. ماشین پیکان هم پشت سرش ایستاد. مردی به سرعت از آن پیاده شد و به سمت ماشین محمدآقا دوید و درب جلو را به تندی باز کرد. به داخل ماشین پرید. سلاحش همچنان کشیده بود. محمد آقا چنان ترسیده و رنگ و رویش را باخته بود که مرد غریبه متوجه آن شد و سلاحش را پایین آورد. عجیب بود که مرد سلام کرد. محمد آقا جرأت کرد و پرسید:« شما کی هستید و با من چه کار دارید؟». مرد کوتاه و مختصر به او گفت:« آقا نترسید! ما به شما کاری نداریم. فقط به ماشین شما نیاز داریم. سرعت ماشین ما پایین بود. ما در حال مأموریت هستیم. آنچه به شما فرمان می دهم انجام دهید. مطمین باشید که به وطنتان خدمت می کنید.» محمد آقا مات و متحیر به مرد نگاه کرد. اولین بار بود که از زبان کسی جمله « خدمت به وطن!» را می شنید. جمله به نظرش مسخره آمد. مگر این خراب شده و جولانگاه آخوندها هنوز هم وطن کسی هست که به آن بشود، خدمت کرد؟! اینجا هر کسی دنبال گلیم خودش بود که با هزار بدبختی از آب بیرون بکشد. این مردیکه کی است و چه می گوید!
جرأت نکرد سؤالی بکند زیرا مرد جوان بلافاصله به او فرمان داد :« حرکت کن! عجله کن!» محمدآقا حرکت کرد. اتومبیل پیکانی هم که مرد جوان از داخل آن پایین پریده بود در پشت سرآنها حرکت کرد.
محمد آقا وارد جاده شد. پا را روی گاز گذاشت. مرد جوان محکم روی صندلی نشسته و درحالی که دستش روی سلاحش بود و با دست دیگر بیسیمی را جلوی دهانش گرفته بود، همچنان به او فرمان می داد:« سریع تر! سریع تر!»
محمدآقا پا را روی گاز گذاشته بود و با سرعت رانندگی می کرد. اما به شدت اضطراب داشت و دستانش می لرزیدند. می ترسید که تصادف کند. طولی نکشید که از فاصله دور ماشین بنزی را دیدند. در این هنگام مرد جوان گفت: «ماشین بنز را تعقیب کن، اما طوری که متوجه نشود.» محمد آقا با نگرانی به سوی مرد نگاه کرد. مرد که متوجه سؤال او شده بود، گفت:« نگران نباش! من یک مأمور مخفی و در حال مأموریت هستم. شما هیچ ترسی نداشته باشید، هراتفاقی بیفتد، مسؤلیتش با من است.» محمدآقا از شنیدن کلمه مأمور مخفی خنده اش گرفت. به یاد سریال رادیویی جانی دالر در زمان شاه افتاد. سریال های جالبی بودند و حتی به کسی که راز قتل را کشف می کرد، جایزه هم می دادند. حالا خود ش بخشی ازیک سریال زنده پلیسی شده بود. اما این سریال نبود. جدی بود. سلاح مرد به نظرش خطرناک می آمد. مرد آن را از روی زانویش دور نمی کرد. احتمال شلیک کردن و درگیرشدن وجود داشت. جانی دالر با مکالمات بیسیمی جملات رمزی می گفت که محمدآقا چیزی از آنها نمی فهمید فقط نگرانی اش بیشتر می شد. می ترسید که یکدفعه مانند فیلم های سینمایی، درگیری پیش بیآید و به سویشان شلیک کنند. با احتیاط ماشین بنز را تعقیب می کرد. هنوز نمی دانست سرنشینان ماشین بنز چه کسانی هستند. نگران جانش، نگران ماشینش... نگران همه چیز بود. خیلی ساده و درعرض چند دقیقه تمام زندگیش زیر و رو شده بود. آخر و عاقبت کار هم معلوم نبود. اتفاقی هم می افتاد، دست آخرش می گفتند که داوطلبانه در راه خدمت به وطن کشته شد! اصلا این بابا کی هست که اینطور به او فرمان می دهد! حیف که نمیتوانست اما دلش می خواست کنار جاده بزند و مردیکه را از ماشین بیاندازد پایین! گور بابای همه شون از پاسدار تا مأمور مخفی شان. مرده شور قیافه همه شان را ببرد؛ از پاسدار ریشو و بدقواره گرفته تا این مٌدلش که خیلی هم جوان و ژیگول وغلط انداز است.
از این ماجرا عصبانی بود. افسوس می خورد. تا به حال صدبار تصمیم گرفته بود که از این خرابشده برود اما زنش( مژده) مخالفت کرده بود. صد بار به او گفته بود :« بابا جان! اینقدر نگو به ما کاری ندارند. اینها هرجا و هر وقت دلشون خواست، خٍرٍ آدم را می گیرند و بعد حساب آدم با کرام الکاتبین می افتد.» حالا تقصیر خودش است اگر امشب بیوه شود! اما اگر زنده ماندم، برایش تعریف می کنم که مملکت چنان مٌدره شد که جانی دالرهم داریم، آن هم چه جور! اگر بفهمم که مأموریتش برای وطن چیه! آنوقت می توانم برای مژده تعریف کنم که بنده هم امروز در رکاب جانی دالر به وطنم خدمت کردم.
مسافتی ماشین بنزرا تعقیب کردند. گاه فاصله شان کم می شد. محمدآقا تلاش کرد که راننده را ببیند و بالآخره موفق شد. اما با کمال تعجب متوجه شد که راننده ماشین یک آخوند است. با خود فکر می کرد که چرا جانی دالر دارد یک آخوند را تعقیب می کند! آخوند ها که در مملکت همه کاره هستند. کسی جرأت ندارد علیه اینها کاری بکند! داستان چیه؟
موضوع برای محمد آقا هیجان انگیز شده بود. اما وقتی که ماشین بنز به سمت قبرستان پیچید، کمی ترسید که موضوع قتل ویا جنازه ای و... درکار باشد! در این لحظه جانی دالرهم به شدت مشغول سوژه بود و نمی خواست که سوژه پی ببرد که تعقیب شده است. ماشین بنز وارد قبرستان شد. جانی دالر به محمدآقا دستور داد که جلوتر نرود و متوقف شود و تا او فرمانی نداده است، هیچ حرکتی نکند. محمدآقا در ابتدای قبرستان ماشین را متوقف کرد. بعد بدون حرکت در پشت فرمان نشست. نفس در سینه اش حبس شده بود. جانی دالر به دقت روبه روی خود را نگاه می کرد. آنها ماشین بنز را می دیدند. به سمت مقبره های شخصی در قبرستان پیچید و بعد در برابر مقبره ای متوقف شد. چند دقیقه طول کشید تا آخوندی که پشت فرمان بود ازآن پیاده شد. یکنفر دیگرهم از ماشین پیاده شد. از دور مشخص نبود اما هر دو به سمت مقبره رفته و داخل آن شدند. جانی دالر به محمدآقا فرمان داد که سریع به سمت مقبره حرکت کند. محمدآقا حرکت کرد و اینبار در نزدیکی مقبره متوقف شد. ناگهان متوجه شد که تنها نیستند و از پشت مقبره چند نفر دیگر هم سرو کله شان پیدا شد. بلافاصله جانی دالراز ماشین پیاده شد و به او گفت:« همینجا بمان تا بعد به تو بگویم که باید چه کارکنی؟» محمدآقا به ناچار اطاعت کرد و در ماشین ماند اما دلش می خواست که از ماشین پیاده شود و ببیند که چه خبر است؟ جانی دالر با احتیاط به سمت مقبره و به سوی آن چند نفر رفت.
محمدآقا نگران و ناراحت بود. چیزی از موضوع نمی فهمید و در جای خود بی حرکت نشسته بود. نمی دانست که چه پیش خواهد آمد. انتظار داشت که صدای تیراندازی بلند شود. سر خود را پایین آورده بود تا اگر ناگهان تیراندازی شد و گلوله به شیشه ماشین خورد مستقیم به مغز یا صورش اصابت نکند. دلش می خواست از ماشین پیاده شود. احساس امنیت نداشت.
قبرستان ساکت بود. هیچکس در این ساعت روز در قبرستان نبود. محمدآقا به مقبره مذکور چشم دوخته بود. مقبره خیلی قدیمی و نسبتا بزرگ بود. احتمالا مقبره آبا و اجدادی خاندانی بود که چندین نفر مهم فامیل را درآن خاک کرده باشند. مقبره یک درب چوبی و پنجره های کوچک با میله های آهنی داشت که پرده های تیره آن کیپ کشیده شده بودند. محمدآقا با دقت نگاه می کرد.
جانی دالر به جمع آن چند نفر دیگری که از پشت مقبره پیدایشان شد بود، پیوست. آنها صحبت نمی کردند بلکه با حرکات دست، علامتی به یکدیگر می دادند. معلوم بود که از قبل با هم هماهنگ کرده اند. زبان هم را می فهمیدند. همه لباس شخصی پوشیده اما مسلح بودند. محمدآقا مات و متحیر مانده بود که اینها با آخوند مذکور همدست هستند یا علیه او هستند؟ آیا موضوع مواد مخدر و یا معاملات مافیایی درکار است؟ هرچه هست باید خطرناک باشد! تعجب می کرد که چرا قبرستان را برای این جور کارها انتخاب کرده اند. معمولا این جور کارها یا معاملات را در کازینوها و هتل ها انجام می دهند. خوب! کشور اسلامی چون کازینو ندارد، آخوندها هم قبرستان را انتخاب کرده اند . از فکرکردن و حدس زدن خسته شد. آرام گرفت اما ناراحت بود که بی خود و بی جهت پایش به این ماجرا کشیده شده بود. دلش می خواست که فرار کند اما می ترسید که نامردها به سمتش شلیک کنند. مملکت حساب و کتاب نداشت اگر داشت که وسط جاده سلاح را به سمت شقیقه آدم نشانه نمی رفتند تا ماشین آدم را بگیرند. مردیکه اصلا برایش مهم نبود که من کار و زندگی دارم یا نه؟ بدون هیچ اجازه ای پرید بالا و حالا هم دنبال یک آخوند ما را آورده به این قبرستون. بلایی هم سرم بیآید، یکراست می اندازنم توی یک قبر و مفقود....فاتحه!
به نظر می رسید که جانی دالر و همدستانش در انتظار فرصت مناسب هستند تا مجرم یا قاتل را سربه زنگاه دستگیر کنند.
مأموری قوی هیکل خود را پشت پنجره رسانده و گوشش را به شیشه چسبانده بود. بقیه مقبره را محاصره کرده بودند. جانی دالر با سلاح کشیده پشت درب مقبره سنگر گرفته بود. صحنه هیجان انگیز شده بود. مردی که پشت پنجره بود، علاماتی می داد. محمدآقا طاقت نیاورد و از ماشین پیاده شد. در این موقع صدای جانی دالر را شنید که بلند می گفت:« یکدقیقه به شما فرصت می دهم که درب را باز کنید! در غیر اینصورت شلیک می کنم.»
درب باز نشد. جانی دالر با لگد به درب کوبید. مرد قوی هیکل پیش دوید و چند لگد به در زد. در باز شد. بلافاصله هر سه مأموری که پشت درب بودند خود را به داخل مقبره انداختند. محمدآقا که می خواست ماجرا را از نزدیک ببیند، ازمیان قبرها به سمت مقبره دوید. داستان به جای حساس خود رسیده بود و می خواست از نزدیک شاهد آن باشد.
نزدیکتر که شد به وضوح صدای جیغ و شیون زنی به گوشش رسید. محمدآقا چند قدم بلند برداشت. درست روبه روی مقبره قرار گرفت. درب باز بود و داخل آن را می توانست به خوبی ببیند. جانی دالر و دو مأمور دیگری که در حال خدمت به وطن بودند، مردی ریشوی نسبتا مسن و زن نسبتا جوانی را محکم گرفته بودند. مرد و زن لباس درستی به تن نداشتند و حتی هر دو ظاهر زننده ای داشتند. در همین موقع مأمور دیگری که دوربین به دست داشت، دوید و وارد شد و به سرعت شروع به گرفتن عکس کرد. صدای جیغ زن بلندتر شد. تلاش می کرد که دستان خود را آزاد کند. محمدآقا مثل برق زده ها در جای خودش خشکش زده بود. ناگهان پی برد، آخوندی که از بنز پیاده شد و داخل مقبره رفت، باید همین مرد ریشو باشد؟ به خود جرأتی داد و جلو رفت. به خوبی می توانست صحنه را ببیند. مرد ریشو در حال داد و فریاد بود. به جانی دالر و بقیه فحش می داد. می گفت:« غلط کردید! پدرتان را در می آورم. دخالت در کار و زندگی شخصی مردم می کنید! سگ کی باشید! می دهم سنگسارتان کنند. گور پدر خودتان و وزارتتان! ». زن جوان با دو دست صورت خود را پوشانده و گریه می کرد. روی زمین کفش های آنها و یک مشت لباس ریخته شده بود. محمدآقا به چشم ها و گوش های خود ش باور نداشت. جانی دالر با صدای بلند داد می زد:« بگو این زن کیه؟ خجالت نمی کشی؟ تو امام جمعه شهر هستی!» عجیب بود که مرد ریشو با پٌررویی جواب می داد:« شما مدرکی علیه من ندارید! من کاری برخلاف قانون نکرده ام. این خانم سه طلاقه است، می خواست دوباره سرخانه و زندگی اش برگردد، احتیاج به یک محلل داشت. به من مراجعه کرد. خودش از من خواست که مشکل او را حل کنم. بنده هم می خواستم به او کمک کنم. کار خلافی نکردم. قانون اسلام را اجرا کردم!» جانی دالر که عصبانی شده بود، داد می زد:« خجالت نمی کشی؟ کار امام جمعه شهر این است! مملکت را به گند کشیده اید! من خجالت می کشم که کارم باید دستگیر کردن تو و امثالت با چنین فضاحتی باشد ! من جای پسر تو هستم! دروغگو! این داستان هم ساختگی است!» امام جمعه با پٌررویی گفت:« من چرا دروغ بگم. اگر این خانم به من دروغ گفته باشد، خودش مقصر است!»
محمدآقا بی اختیار فریاد کشید. مدتی بود که نفس در سینه اش حبس شده بود. احساس می کرد که پاهایش می لرزند. چنان خشم و غضبی به او دست داه بود که آرزو می کرد که آن چند مرد به آخوند مذکور حمله کنند و او هم خودش را قاطی معرکه کند و یک لگد جانانه چنان نثارٍ مقراسلام امام جمعه کند که برای همیشه از خدمت معاف شود.
اما یکی از مأمورین متوجه او شد و با لحن بدی به او دستور داد:« دور شو! برگرد برو داخل ماشینت!» محمدآقا شانه هایش را بالا انداخت. همه چیز را دیده بود و بقیه اش دیگر چه اهمیتی داشت.
مأموران از داخل مقبره، حضرت امام جمعه و زن مذکور را با خفت بسیار به سمت ماشین بنز کشانده و داخل آن انداختند.
جانی دالر به محمدآقا نزدیک شد. دستی به شانه اش زد و گفت:« می توانید بروید. خیلی ممنون از کمک شما! اگر ماشینتون را در اختیار ما نمی گذاشتید، رد آقا را گم می کردیم. سرعتش خیلی بالا بود. مدتی است که دنبالش هستیم اما توی تله نمی افتاد. چند نفری از دستش شکایت کرده بودند اما مدرکی نداشتیم. خدا کند که در دادگاه محکوم شود و زحمات امروز به هدر نرود. معمولا مواردٍ اینچنینی یک باند خطرناک هستند. همه چیز در اختیار دارند و حتی کار به تیراندازی می کشد و از یک سوراخی که ما خبر نداریم، در می روند. شانس آوردیم که امروز کار به جاهای باریک نکشید! طرح مان البته با همکاری شما موفق بود!»
محمد آقا جوابی نداد. سًر و زبانش هر دو سنگین شده بودند. می خواست سًرٍجانی دالر داد بزند و به او بگوید:« باز هم نمی فهمی که توی این مملکت که دلت را به خدمت به آن خوش کرده ای ، چه خبر است؟ تا کی می توانی دلت را به شغلت خوش کنی،گرحکم کنند که مست گیرند، تمام مقامات این مملکت را باید بگیرند و دار بزنند ! » اما نمی توانست حرفی بزند. ازخشم زبانش را چنان بین دندان هایش فشرد که مزه شور خون را در دهانش حس کرد. جانی دالر که متوجه حال و روز او شده بود، درب ماشین را باز کرد و او را به داخل ماشین هل داد و گفت:« به ات گفتم، برو! اما نباید حرفی بزنی!» محمدآقا با عصبانیت پشت فرمان نشست. جانی دالر هم به سمت ماشین بنز برگشت. محمدآقا از پنجره تفی آغشته به خون بر روی زمین انداخت و گفت:« این هم خدمت ما به وطن اسلامی! اما یک خدمت به وطنی نشانتان بدهم که یادتان بماند.»
صبح روز بعد روزنامه های شهر ... از دستگیری امام جمعه خبر داده بودند اما درباره علت آن خبر درستی نداده بودند. عجیب بود که در شهرهمه ازقضیه با خبر شده بودند.
محمدآقا اینبار قاطعانه چمدان خود را بسته بود!
اول فوریه 2009
ملیحه رهبری

بهشتیان می سوزند 1

داستان
نوشته ملیحه رهبری

بهشتیان می سوزند 1
قسمت اول

مژده خسته از سرکار به خانه برگشت. مانتویش را به جالباسی آویزان کرد و با ساک خرید به آشپزخانه رفت. ساک را روی میز گذاشت. پاکت ها را به دقت بیرون آورد و ساک را خالی کرد. بعد در یخچال را بازکرد. یخچال تقریبا خالی بود. یک شیشه آب برداشت و در یخچال را بست. نگاهی به پاکت های میوه روی میز انداخت. خیلی خسته بود، حوصله نداشت که آنها را در یخچال بگذارد. مقداری میوه برداشت و در بشقاب گذاشت ونگاهی به ساعت دیواری انداخت، ساعت نزدیک چهاربود، باید سر وکله سعید هم پیدا می شد. ساعت ده صبح به او زنگ زده وگفته بود که آماده باشد، امروز عصر قراراست که جایی بروند اما نگفته بود که کجا خواهند رفت؟ مژده با خود فکر کرده بود که شاید کسی برای شام دعوتشان کرده است وحمید نخواسته بود آن را بگوید تا برایش یک سورپریز باشد. شاید هم بروند بیرون و یک جایی غذا یا ساندویچی بخورند! راستش نمی دانست که چه حدسی بزند، شوهرش دوست و آشنا زیاد داشت و آنها مثل یک شبکه بودند وگاه اتفاقاتی می افتد که به طورناگهانی دورهم جمع میشدند و ساعتها جر و بحث می کردند. مژده زیاد کاری به اینجورکارهای او نداشت. حمیید آدم فضول و کنجکاوی بود و باید از همه چیز با خبر می شد اما محتاط بود و دسته گل به آب نمی داد! مژده شیشه آب و بشقاب میوه را برداشت و به اتاق نشیمن رفت. تلویزیون را روشن کرد و کنترل زاتالیت را در دست گرفت. چند کانال را چک کرد. بعد روی یک برنامه متوقف شد. صدای تلویزیون را بلند کرد و روی کاناپه نشست. لیوان آب و بشقاب میوه را روی میز گذاشت. به تلویزیون نگاه کرد. نفهمید موضوع فیلم چیست اما به نظرش جالب آمد. درباره طبیعت و جنگل بود! جایی آرام وساکت مثل بهشت بود. گوینده می گفت:« جنگل کهکشانی سبز و مکانی پراز معجزه است که هنوز کسی تمام رازهایش را نشناخته است.» برای اعصاب مژده و بعد از سرو کله زدن با 50 تا شاگرد و گریز از جهنم مدرسه، تماشای کهکشانی سبز، بد نبود. پاهایش را با آرامش روی کاناپه دراز کرد و دستش را به سمت بشقاب میوه بٌرد. و بعد به صفحه تلویزیون چشم دوخت. انبوه ابرهای سیاه و خاکستری از فراز جنگل می گذشتند. نور ضعیف خورشید از میان شاخه های خشک به درون جنگل می تاببد. بادی سرد زوزه می کشید. برف ویخ قامت درختان را به مجسمه های زیبا و سپیدی بدل کرده بودند. از بالای کوه تا پایین دره و تا کوهپایه های وسیع همه جا ساکت، سفید و زیبا و با شکوه چون کهکشانی سپید بود.
مژده آهسته با خود نجوا کرد:«کاش زندگی را برای ما جهنم نکرده بودند و می توانستیم از زیبایی جهان با خیال راحت لذت میبردیم. ما که یا در ترس و کابوس زندگی می کنیم و یا در رؤیا!» دوباره به صفحه تلویزیون چشم دوخت. برفراز جنگل انبوه ابرهای سفید در دست باد تندی می گذشتند. زمستان سپری شده بود و با وزش بادهای گرم، قطره قطره یخ های زمستانی آب می شدند. نخستین جویبارها جاری شده بوند تا نخستین گیاهان برویند. جنگل نفس های گرم خورشید را چون شیری از پستان مادر می نوشید. تن برهنه خاک با فرشٍ سبزه پوشیده می شد. نخستین گلهای وحشی، با دمٍ بادهای گرم می روییدند و با نوای فلوت بهاری با رقص و شادی می شکفتند و سر خود را ستایشگرانه رو به سوی خورشید وآسمان آبی بالا می گرفتند.
آبهای جاری به همراه بادهای گرم و با تابش نورخورشید، دست در دست هم به جنگل زندگی دوباره می بخشیدند وکنسرت حیات در جنگل نواخته می شد. خورشید با طلوع و گرمای خود، جنگل سرد و سیاه و خشک را دگرگون کرده بود. خاک جنگل دریای مواج و سبزی ازگلها و گیاهان گشته بود که تا فراز کوه ها را در بر می گرفت و فرش سبز زمین درآن بالاها گویی که با آبی لاجوردی آسمان به هم می پیوست. در جنگل گرم، نخستین گلهای آویخته از شاخه درخت بادام ، با گرم شدن هوا، گرده افشانی خود را آغاز می کردند. تک و توک غنچه های شکفته برتن ساقه، گلبرگ های خود را می گشودند. باد بود که مشاطه گری آغازمی کرد و دستفشان وعاشقانه، چون ابری از توده طلا، گرده های رها شده از شاخه ها را با خود به سوی دهان گشوده غنچه ها می برد تا قدرت سحرآمیز باروری را درآنان محقق سازد.
مژده غرق در شگفتی و رؤیا خود را به نفس های سبز و رویان جنگل سپرده بود که با صدای چرخش کلید در قفل در لحظه ای سر خود را به سمت در آپارتمان چرخاند. هیکل لاغر و بلند حمید را که درآستانه در دید با خیال راحت به تلویزیون نگاه کرد. لحظه ای بعد در بسته شد و حمید وارد هال شد. مژده چشمش به تلویزیون و گوشش به صدای داخل هال بود. قبل ازآنکه صدای حمید بلند شود، داد زد:« سلام من اینجا هستم. دراز کشیده ام. دستت درد نکند، رفتی آشپزخانه،آن میوه ها را هم بگذار توی یخچال خراب نشوند، مرسی!» حمید با صدای بلند جواب سلامش را داد و نگاهی به داخل اتاق انداخت. مژده دراز کشیده بود. چیز بیشتری نگفت. بدون حقوق مژده اموراتشان نمی گذشت، نمی توانست به او بگوید که در خانه بنشین و کارهای خانه را خودت انجام بده! چند سال از زندگی مشترکشان می گذشت و به دستور دادن های مژده و اخلاقیات و خستگی هایش از دست کارش و ...عادت کرده بود.
مژده چند صحنه از فیلم را از دست داد. اخمی کرد و دوباره به تلویزیون نگاه کرد.
در پای درختان سبز گلهای بهاری شکفتن آغاز می کردند. سفید، زرد و بنفش و صورتی، وگاه تا صدها هزار گل زیبا، بهشت پٌر سخاوتی برای زنبورها و حشرات می آفریدند. بیشتر گلها از مورچه ها برای پراکندن گرد های خود استفاده می کنند. زنبورهای عسل با استادی چنان نیششان را در شهد گل فرو می بردند که به خود گل آزاری نرسد. شیره گل ها را می مکیدند و گرده های آنها را با خود از گلی به گل دیگر برده و گرده افشانی می کردند و گلها نیز معامله گرانه، شیره خود را به آنها می بخشیدند تا دانه های گرده به معشوق شکفته و چشم انتظار برسد و باروری دانه محقق گردد.
*
حمید کاپشنش را درآوره و به جالباسی آویزان کرد و کیفش را در پایین آن نهاد. لباس خود را عوض کرد و پاکتی را که به همراه داشت، برداشته و به آشپزخانه رفت. پاکت را که داخل آن ساندویچ مرغ بود روی میز گذاشت. نگاهی به میوه های روی میز انداخت. بعد مشغول به کار شد. در ضمن کار با صدای بلند شروع به سوت زدن و نواختن آهنگ غم انگیزی کرد. مژده همچنان غرق تماشای برنامه تلویزیون بود.
در جنگل شب فرا رسیده و تاریکی، سیاهی هولناک خود را بر همه جا افکنده و جنگل را قلمرو آفرینش دیگری نموده بود. برفراز جنگل تاریک، آسمان به رنگ زیبای لاجوردی و مملو از ستاره های درخشان و چشمک زن و رقصان بود. در جنگل اما ازآوازهای دلانگیز مرغان دیگر خبری نبود و نواهای هراس آوری از هرگوشه به گوش می رسید.آنها که به هنگام روز در جنگل خفته بودند به هنگام شب بیدارشده بودند تا به شکار بروند. خفاش به دنبال موش و شیر به دنبال آهو در میان تاریکی در جستجو بودند و..... اما آهو یا دیگر جانوران را از شب تاریک و هولناک جنگل هراس چندانی نبود یا نیست زیرا آنان حتی باهوش تر و مسلح تر از انسان می توانند در شب ببینند یا خطر را حس کنند و به خوبی ازپٍسٍ شب و تاریکی آن برآیند و شب را با خطراتش از سر بگذرانند و به سلامت و با ستایش قدم در صبح دلانگیز دیگری بگذارند.
با طلوع صبح بهاری و درروشنای سپیده دم مه خیال انگیزی ازفراز جنگل چون رودی سپید می گذرد. در طبقه بالای جنگل و برسر بلندترین شاخه ها پرندگان کوچک و بزرگ شاخه های پٌر شکوفه را تقسیم کرده اند. مرغ طلایی، زیباترین پرنده جنگل اولین مرغی است که یکساعت بعد از سپیده سحر بیدار شده و با قوی ترین صدا چنان نغمه می خواند که در تمام جنگل طنین می افکند و همزمان دٌم چتری خود را با غرور در برابر نخستین انوار خورشید به نمایش می گذارد تا رنگ های نقره ای و طلایی آن بدرخشند. نغمه های پٌر آواز او، رازی است بین او و زیباییش وآسمان و خورشید! پس از او پرندگان دیگر نغمه می خوانند. به هنگام بهاردر جنگل غوغایی از کنسرت با شکوه بلبل ها ومرغان خوش الحان برپاست. مرغ حق بر فراز بلندترین شاخه ها نشسته و می خواند: کوکو!کوکو! دو لک لک که در بهار باز گشته اند، بر فراز شاخه های بلند با سلیقه بسیار آشیانه جدید خود را می سازند.
با چرخش نور خورشید تا اعماق جنگل، گلهای نهفته شکوفان شده و رقصان و شادان به سوی نور خورشید، سرک می کشند. گاه تنها در یک روز زمین پوشیده از هزاران هزارگل می گردد. هرجا که نور خورشید بیشتر به درون جنگل راه یابد درپای درختان سربه فلک کشیده دشتهای وسیع، چون خرمنی از گل می رویند. گلهای اٌرکیده در بهار با رنگهای خود دلنوازی می کنند و برخی با عطرافشانی گوی سبقت از بقیه می ربایند و کسی گله نمی کند وقتی برخی از زیباترین ارکیده های بنفش خوراک گرازهای جنگل می شوند. یا دیگر ارکیده های مغرور بدون آنکه شیره ای به زنبورها بدهند، دانه های گرده خود را با تردستی به دست و پای آنها می چسبانند تا آنها را برایشان بیافشانند باز هم کسی گله نمی کند. درماه اول بهار بوته های وحشی و درختان گیلاس جنگلی نیزشکوفه کرده و غوغایی از شادی خاموش برپا می کنند. آن بالا وبر فراز شاخه های درختان گیلاس چنان سمفونی زیبایی از رنگهای صورتی و سفید و زرد و شکوفه های پٌر عطر برپا میشود که جانوران قوی جنگل را به هوس تقسیم این بهشت مقدس می اندازند. برخی از آنها با نعره های بلند و رعد آسا و با کمک اورین خود برای خود قلمروی از حاکمیت برای چرا کردن به پا می کنند.[جانوران همیشه به دنبال حاکمیت و تظاهر کردن به قدرت خود و مالکیت برزیبایی و ثروت هستند و قلمرومقدسی را که گلها وشکوفه و برگ درختان سبزآن را با تن و جان خود و با عشق آفریده اند، به راحتی از آن خود و برای خوردن و زیستن و اعمال هژمونی خود می کنند! البته جای شکوه ای نیست زیرا این خصیصه در نهاد آنهاست و قانون طبیعت است!]
*
کار حمید درآشپزخانه تمام شد. سالاد هم درست کرده بود. باصدای بلند پرسید:« مژده خانم ناهار بخوریم؟» مژده پرسید:« چی خریدی؟» حمید کوتاه جواب داد:«ساندویچ مرغ!» مژده گفت:« بیار همینجا! من مشغول دیدن یک برنامه جالب هستم.» حمید سینی بزرگی برداشت و کاسه سالاد و دو تا قاشق و دو تا ساندویچ و بطری نوشابه را در آن گذاشته و به اتاق آورد. مژده بلند شد و صاف نشست. جایی روی مبل برای سعید باز کرد تا بنشیند. حواسش به برنامه تلویزیون بود، اما لبخندی معامله گرانه به روی حمید زد و به نرمی شروع به حرف زدن کرد:« اوه! دستت درد نکند. راستش امروزخیلی خسته شده بودم. آمدم و کمی دراز کشیدم. تلویزیون را روشن کردم. اتفاقا برنامه قشنگی داشت، جذ بش شدم وبقیه اش را خودت می دانی.. » حمید خنده کوتاهی کرد و بعد با بی اعتنایی شانه اش را بالا انداخت و گفت:« ای بابا! مهم نیست. حالا ناهار بخوریم! » سینی غذا را روی میز گذاشت و روی مبل نشست. سعی می کرد عادی رفتار کند اما قیافه اش گرفته بود. مژده پرسید:« ناراحت هستی؟ چرا؟ چی شده!» حمید گفت:« راستش حالم سرجایش نیست اما بعد برایت تعریف می کنم. اول ناهار بخوریم.» مژده نگاهی خیره به او کرد ولی چیزی نفهمید. معمولا در قیافه حمید برای او چیزی ناخوانده یا پوشیده باقی نمی ماند اما الان چیزی متوجه نشد. سؤالی نکرد. فرصت زیاد است حالا خیلی گرسنه بود. کاغذ ساندویچ را باز کرده و شروع به گاز زدن کرد.حمید با بی میلی ساندویچ خود را باز کرد و به سوی تلویزیون نگاه کرد.
*
پس از شکوفه ها نوبت به رویش برگها رسیده بود. تنها در عرض چند روز جنگل سرشار از شاخه های سبز درختان گشت. پس از سبز شدن درختان رسالت بهار پایان یافته وجنگل و جنگل نشینان در کمال مهربانی به زندگی پٌر راز و پرشکوه خود تا پایان بهار ادامه دادند. در جنگل هر گل یا گیاه یا درختی به تنهایی و در تلاش برای زیستن از چنان هوش وهنری برخوردار است که نمادی از شاهکار هستی است. فرقی نیست بین گیاه یا جانور، هریک برای زیستن وبرای بقا و برای استمرار بخشیدن به نوع خود چنان شوق و تلاش مقدسی از خود نشان می دهد که شگفت انگیز می نماید و همچنین برای این تنها یا بزرگترین هدف یعنی برای بقای کهکشان سبز که خود جزیی از آن است از رفاقت و دوستی و احترام دیگر جنگل نشینان به رایگان برخوردار است.
گیاهان با لطافت و با عطرو با شیرینی و با سخاوت خود نه تنها شکوه و جنگل که زندگی جانوران را نیز ممکن می سازند. فرقی نمی کند گیاه یا جانور، هدف هر موجود زنده ای در جنگل این است که با موفقیت وبا به خدمت گرفتن سایر پدیده ها نوع خود را بیآفریند و از خود به جا نهد و استمرار این حیات مقدس و پر شکوه و پٌرراز را ممکن سازد.
در جنگل نیز زمان به سرعت می گذرد و پس از تابستان، خورشید عقب می نشیند و از زمین و از جنگل فاصله می گیرد و راه را برای فرارسیدن فصل پاییز می گشاید. گاه فرارسیدن پاییز نه به معنای مرگ جنگل و جنگ نشینان که به معنای آغاز دیگری است.
در یک غروب سرد خورشید در افق های دور فرو می رود و وآرام آرام از نظر ناپدید می گردد. از فراز دریاها ابرهای سیاه و انبوه به همراه بادهای سرد به سوی جنگل سبز می تازند. آسمان سر تا سر به تسخیر ابرهای سیاه درآمده و تاریکی جنگل را به ناگاه فرا می گیرد. غرش رعد، هراس بر دل جنگل نشینان می افکند. برقی تند نخست بوته های خشک را به آتش می کشد. شعله های آتش در دست باد به سرعت گسترش می یابند. دیری نمی پایید که ترو خشک در جنگل سبز آتش می گیرند. شعله های سرخ آتش همچون اژدهایی عظیم کام خود را گشوده و درختان را یکی پس از دیگری می بلعند. جهنم هولناکی برپا می شود و دود سیاه و غلیظ آن تا به آسمان می رسد. جانوران بزرگتر و تیز پا به سرعت می گریزند تا با فرار جان خود را از مهلکه نجات دهند. برای کوچکترها جزمرگ و یا درسوراخی در زمین مخفی شدن راهی دیگر باقی نمی ماند. همه می سوزند حتی بیشمار مورچه ها و موریانه ها که به شکل تپه ای گرد هم آمده و لانه های عظیم برای خود ساخته بودند.
بوی خفه کننده دود درهزاران هکتار جنگل چنان می پیچد که جایی برای نفس کشیدن باقی نمی ماند. در تمام طول شب جنگل در آتش می سوزد و به هنگام طلوع سپیده از هزاران هزار هکتار جنگل، جز تلی از هیزم سوخته و خاکستر سیاه باقی نمی ماند. همه چیز پایان می یابد. آن بهشت با شکوه، آن آفرینش با عظمت، آن کاخ شادی و خرمی به یکباره نابود می گردد. خاکستری سیاه و زشت جایگزین آنهمه خرمی می گردد. چرا؟
ادامه دارد...
ملیحه رهبری
ف 10 فروردین 1388 برابر با 31 ماه مارس 2009

Montag, 6. April 2009

بهشتیان می سوزند 2

نویسنده ملیحه رهبری

بهشتیان می سوزند

قسمت دوم
سکوت سنگین
اتاق ساکت بود. حتی صدای خوردن ساندویچ هم به گوش نمی رسید. تماشای سوختن جنگلی سبز، تماشای سوختن بهشت و بهشتیان و دیدن مرگ جنگل برای انسان دردآور و غیر قابل تحمل است.
مژده چون یک عزادرا ساندویچ خود را نیمه خورده رها کرده و سرغمگین خود را به شانه حمید تکیه داده بود. رنج سوختن جنگل را چنان در جانش حس می کرد که گویی عزیزو یا تکیه گاهی در زندگی مثل پدر یا برادر یا همسرش را از دست داده باشد، ترسی ناشناخته لرزه به دلش می انداخت. آهی تلخ و سیاه کشید. رو به حمید کرد و گفت:« دیدی بهشت و بهشتیان با هم سوختند! چرا سوخت؟ چرا باید اینطور ظالمانه می سوختند؟ احساس بدی دارم. آدم ناامید می شود. دنیا همیشه همینطور است!» بعد اشک های خود را با سر انگشتان پاک کرد. حمید که بنا به طبیعت مردانه از خود ضعف نشان نمی داد ، لبخندی زد وانگشتان خیس او را در میان مشت بزرگ خود گرفته و اشک تر آن را پا ک کرد. درحالیکه سعی می کرد کلامی برای دلداری دادن و حرفی علیه این باور او پیدا کند به او گفت:« نگاه کن! داستان هنوز تمام نشده است! ادامه دارد..! »
شبی سرخ و هولناک در میان شعله های شعله ورآتش به پایان می رسید. در آستانه طلوع خورشید، از جنگل سبزی که با دستان گرم خورشید و با مهربانی جویبار و با کمک بادهای گرم آفریده شده بود، جز تلی خاکستر باقی نمانده بود. تلی خاکستر! از پای درختان کهن هنوز شعله های سرخ آتش زبانه می کشید. تنها صدای باقی مانده در جنگل، صدای آهسته پایان یافتن شعله ها در پای درختان بود. همه چیز نابود شده بود. بوی دودی که از سوختن درختان، فضا را پٌرکرده است به بوی لاشه سوخته پرندگان و جانوران آغشته بود. دیدن تن زخمی جنگل چنان دردناک بود که حتی خورشید نیز رخ از تابیدن بر تافت و درپشت توده های عظیم ابرهای سیاه پنهان گشت. گویی آسمان صورت زیبای خود را از شرم در زیر چادر سیاهی که زمین برسرش افکنده بود، پوشانده بود. از زیر این پرده سیاه و سنگین، باران ریزی از چشمان آبی آسمان شروع به باریدن کردند. بارانی که پایان نمی یافت. روزهای پی در پی باران بارید و سیلاب های کوچک در همه جا جاری شدند.
زمین سوخته و به خاکستر نشسته تنها نماند و باران زخم های سیاه جنگل را می شست و با خود می برد. به نظرمی رسید که باران با ترانه های زیبایش یا با لبان پٌر مهرش در گوش جنگل امیدی دوباره را زمزمه می کند. دیری نپایید که خاک سوخته شروع به نفس کشیدن کرد. از پای درختان سوخته و از درون خاک، جایی که هیچ آتشی نمی تواند بسوزاندش، نخستین دانه های پنهان شده از میان خاکسترهای سیاه جوانه سبز زدند و به سرعت سر از خاک برآوردند. جانورانی که خود را در سوراخ ها پنهان کرده بودند، بیرون آمده و به دنبال یافتن غدا روانه شدند. بدینگونه زندگی از میان خاکسترهای گرم دوباره و برای آیندگان آغاز شد. اما چرا جنگل آتش گرفت و چرا سوخت در پس این جهنم تلخ چه واقعیت اجتناب ناپذیری نهفته بود؟ چرا باید این سوختن اتفاق می افتاد؟ چه رازی در این فنا شدن نهفته بود؟ راز آن ساده و علت آن در زمین ودر خاک سرد بود. جنگل در طی سالیان چنان انبوه گشته بود که نور خورشید از میان شاخه های آن به زمین نمی رسید و خاک سرد و سیاه گشته و دیگر قوتی نداشت تا جنگلی سالم و سبز را برای بهار آینده برویاند. زمین نیاز به گرما و نیاز به انرژی حاصل از خاکسترٍ درختان داشت تا بتواند قوت گیرد و دوباره سنگینی جنگلی سبز را برشانه های خود برای سالیانی نو تحمل کند. و این دستان سفید باران بود که خاکستر سیاه را با خود به درون زمین می برد تاخاک سرد را گرم و شکم خالی اش را سیر نماید. بدینگونه خاک قوت می یافت تا بتواند دوباره بروید. داستان مرگ و زندگی که هر دو به یکسان واقعی بودند، اتفاق افتاده بود. حیات ، مرگ، دوباره حیاتی نو...! به زودی نهال های نحیف برساق های نازک خود از میان خاکسترها سیاه در همه جا روییدند و چند سالی بیش طول نکشید تا جنگل دوباره پٌر قدرت بر ساق درختان خود ایستاد و در آینه آب وآسمان نگریست و بر زیبایی و عظمت خود بالید.
مژده نفس حبس شده خود را از درون سینه بیرون داد و لبخندی زد. سبک شده و بار سنگینی از روی قلبش برداشته شده بود. بی اختیارگفت:
- عجب داستانی بود. مثل خیال و افسانه ... اما نظر منو عوض کرد. فکر میکردم که سوختن درختان سبز ظالمانه و بی هدف است اما نمی دانستم که جنگل در اصل مرده بود و باید آن جهنم برپا می شد. راه حل دیگری هم نداشت. طبیعت خودش استاد است؟ حمید گفت:
- درست است و فهمیدن آن به افق فکری انسان وسعت بیشتری می بخشد اما زندگی آدمها مثل زندگی گیاهان نیست. توی این مملکت خرابشده ما درست وسط آتش هستیم. بعضی ها سوخته و بعضی دیگر نیم سوخته اند. ممکن است که با دعوا سربمب اتمی هرآن همه جا آتش بگیرد. معلوم نیست که این آتش افروزی های لعنتی کی تمام میشود؟ بیشتر از ربع قرن است که بوی دود و بوی لاشه این حکومت همه را خفه کرد است.
مژده گفت:
- اما دیدی که.. زندگی دوباره رویید و سبز شد. درست میشود!
حمید آهی کشید و گفت: باید یک چیزی به ات بگویم. یادت است که صبح به ات زنگ زدم و گفتم که امروز عصرباید جایی برویم.
-آره اما نگفتی که کجا؟
- راستش باید برویم به ختم یک جوون.
حالت مژده تغییر کرد. ناگهان صاف نشست و با نگرانی در صورت حمید نگاه کرد و گفت:
- ای وای ختم کی؟ چرا همان صبح نگفتی؟ کی مٌرده؟
- نمی شناسیش. اسمش مجید بود. نمرده بلکه اعدامش کرده اند. خانواده اش برایش مخفیانه ختم گرفته اند. داستانش طولانی است. از صبح که شنیدم، شوکه شد ه ام.
می شناختیش!
-آره بابا! بچه محل ما بود وبا هم بزرگ شده بودیم. پسر نازنینی بود.
- واسه چی اعدامش کرده اند؟
- هیچکس جرمش را نمی داند! حتی خانواده اش. سربسته برایت بگویم، سیاسی بوده! وزارت اطلاعات جسدش را به سه شرط به خانواده اش تحویل داده تا آنها بتوانند خاکش کنند. اول یک میلیون تومان پول تیر ازآنها گرفته اند و دوم هیچکس دیگری جز پدر و مادرو زنش حق ندارند سرخاکسپاریش حاضر باشند حتی خواهر و برادرهایش، تجمع ممنوع است. سوم هم اجازه ندارند مجلس ختم برایش بگیرند چون ضد نظام بوده است و کسی که ضد نظام جمهوری اسلامی است نه حق دارد در این مملکت زندگی کند و نه به خاک سپرده شود و نه برایش مجلس ختم بگیرند!
مژده با خشم از کوره دررفت و گفت:« بی پدر و مادرها! مارها و افعی ها... ای لعنت بر این آدمکش های وزارت اطلاعات، کی اینها را وکیل و وصی این مملکت کرده؟» بعد ناگهان پرسید:
- زن داشت؟
- آره! تازه ازدواج کرده بود و زنش هم هفت ماهه حامله است.
مژده دیگر طاقت نیآورد و زد زیر گریه و صورتش را با دستانش پوشاند و گفت:«وای برمن! وای! وای!...»
چشمان حمید هم پٌر از اشک شدند. بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
یکساعت بعد به مجلس ختم رفتند.
مژده برای اولین بار خانه و خانوده مجید را می دید. درب خانه نیمه باز و یکنفر در جلوی درب خانه ایستاده بود. به نظر میرسد که اطراف را زیر نظر دارد. حمید با او سلام و علیک کرد و به او تسلیت گفت. مرد میانسال بود و به نظر میرسید که برادر بزرگترمجید باشد. او به گرمی آنها را پذیرفت. وارد خانه شدند. از ابتدای ورود به خانه حالت اندوه عجیبی به مژده دست داد. حس میکرد که نه برسر سنگفرش بی جان حیاط خانه که گویی بر سر درد و رنج پای نهاده است. حس میکرد که از این داغ باید که حتی سنگ های حیاط خانه هم به فریاد درآیند وعزادار باشند. پدری اعدام شده است که کودکش به دنیا نیامده است. همسری اعدام شده است که هنوز یکسال از ازدواجش نگذشته است. فغان از بیداد و ستم...
از حیاط خانه گذشتند و وارد ساختمان شدند. در هال چند زن و مرد ایستاده بودند. اهالی خانه حتی لباس سیاه بر تن نداشتند تا اگرپاسدارها حمله کردند مشخص نشود که مجلس ختم گرفته اند. سکوت عجیبی درهمه جا حکمفرما بود. لب ها همه دوخته و چشمها همه پٌر از خشم و پراز درد بودند. باز احساس غریبی به مژده دست داد. نه تنها در غم خانواه خود را شریک می دانست که درکشته شدن یک جوان پاک هم خود را به نوعی شریک یا مسؤل احساس میکرد.آیا برای نجات این وطن از دست یک مشت جانی و آخوند بی کفایت که کشور و مردم را به نابودی کشیده اند ، جان خود را نباخته بود؟ آیا او نمی دانست که همسرش باردار است و آیا نمی دانست که کودکش هرگز پدر خود را نخواهد دید؟ چرا ! می دانست و باز هم به جان خود فکر نکرده بود.
سیل اشک از چشمان مژده روانه شدند و به ناگاه بنای هق هق گریه را گذاشت. در این لحظه یکی از خانم ها به سوی او آمد تا او را آرام کند. به مژده گفت:« ترا خدا آرام باشید. به ما اخطار کرده اند که نباید کسی را خبر کنیم! نباید مجلس عزا برگزار کنیم! صدای گریه و زاری و فریاد ما نباید به گوش همسایه ها برسد، اینها را به ما دیکته کرده و از ما تعهد گرفته اند.» مژده بغض خود را خفه کرد. زن بازوی او را گرفت و او را به سوی سالن خانه که مجلس ختم در آن برگزار می شد، کشاند. مژده اشک های خود را پاک کرد اما دلش می خواست که هق هق خفه شده در گلویش را فریاد بزند و بیرون بریزد.
سالن خانه پٌر از جمعیت بود. مژده از دیدن جمعیت تعجب کرد. صدای آهسته قرآن درآن پخش می شد. در قسمت بالای اتاق مادر مجید( فرد اعدام شده) نشسته بود و در سمت راست او زن جوان و لاغری با شکمی برآمده نشسته بود که حتی لباس سیاه بر تن نداشت اما شال سیاهی برسر انداخته بود وآرام آرام اشک می ریخت. حتما همسرش بود. مادر مجید ساکت بود وحتی گریه نمی کرد. مژده پیش رفت. آنها را نمی شناخت اما رویشان را بوسید و نتوانست کلامی بگوید و گریست. مادر اعدامی آرام گفت:« گریه نکن دخترم! مجید من مثل گل پاک و بیگناه بود و به ناحق اعدام شد. تا زنده بود باعث افتخار من بود و حالا هم هست. من شرمنده از اعدام فرزندم نیستم و با افتخار هم مرگش را تحمل میکنم.» قلب مژده از شنیدن این کلمات آرام شد اما درد یک مادر را می فهمید. می دانست که سخت است چنان سخت که خیلی از جمله خودش حاضر هستند اینطور ذلت بار زیر چکمه نظام آخوندی زندگی کنند اما دم برنیاورند. سخت است چنان سخت که بسیاری حتی هیچ اعتقادی برای تغییر دادن این وضع ننگ آور ندارند.
مژده در گوشه ای نشست. همه خاموش بودند. کلامی رد و بدل نمی شد. ختم مخفیانه بود و ترس و خفقان نیز چنان حاکم که هیچکس از بستگان مجید یا دوستان و آشنایان نمی پرسید که او چه فعالیتی کرده است و به چه جرم و چرا اعدام شده است!
فضا سنگین بود و چیزی ذهن مژده را به خود مشغول کرده بود. آگاه یا ناآگاه نه تنها او بلکه همه حس میکردند که او(مجید) نمرده بود تا مثل همه مرده ها چندی بعد نیز از خاطرها برود بلکه او برای خاطرآنها ، برای آزادی و برای نجات مملکت با این رژیم مبارزه کرده و جان خود و عشق به همسر و فرزندش را نثار وهدیه کرده بود و نمی شد اینهمه را نادیده گرفت. این واقعیت احساس خاصی در بین جمعیت به وجود آورده و سکوت سنگینی را برهمه جا حکمفرما کرده بود. سکوت خاصی بود. شاید یک سکوت ملکوتی بود. شاید احساس پیوند با او، شاید احساس احترام شاید احساس مسؤلیت یا بدهکاری،... هرچه بود آنها می فهمیدند که مجید جان خود را به رایگان نباخته بود و نباید به راحتی و با خواندن یک فاتحه یا باخوردن یک خرما از خاطرآنان محو میشد. او در ضمیر و در وجدان آنان قدم نهاده بود و جنگی در درون هرکس آغاز شده بود. مژده این جنگ را خیلی قوی در خود حس میکرد. بی اختیار فیلمی را که در تلویزیون دیده بود به خاطر می آورد. بهشتیان می سوزند؛ جنگل خرم ایران زمین درآتش استبداد می سوزد. سرزمین و خلقی از سر تا به پا در میان شعله های آتش می سوزند و در پای هردرختی، در پای هر ریشه ای، توده ای خاکستر به جای مانده است. دود خفه کننده ای که با بوی گوشت و پوست ولاشه های سوخته آمیخته است، قدرت حیات و زندگی آزاد را از هر جنبده ای سلب کرده است. قوی ترها گریخته اند؛ برای ضعیف ترها راهی باقی نمانده است یا به سوراخی در زیر زمین بخزند یا بمیرند!
چه سرنوشت دردناکی و چرا به آن تن داده بودند. مژده برآشفته بود و در وجدان خود قسم یاد می کرد که از فردا در برابر استبداد حاکم ساکت نماند و درکلاس درس دهانش را نبندد. خیلی کارها می توانست بکند که انجام نداده بود وآنها را بی فایده دانسته بود. اما فردا! از فردا کاری خواهد کرد. نسلی در زیر دست او پرورش می یابند. نگاهی به جمعیت کرد. زن و مرد می گریستند. باران اشک ازچشم ها می بارید. این باران خاکسترداغی را که در پای چوبه اعدام برجا مانده بود، با خود به دل خاک خواهد برد تا قوت گیرد. از این باران سیلاب ها برخواهد خاست تا سیاهی ها را بشوید. زود و خیلی زودتر ازآنچه باور کنیم، تمام جنگل آتش خواهد گرفت و خواهد سوخت اما ازدرون ابدیت بی پایان، نخستین دانه های نهفته درخاک این سرزمین از میان خاکستر گرم جوانه خواهند زد. تا نهالهای سرسبز آزادی برویند و جنگلی نو و خرم و سربلند و پراقتدار دوباره بر فراز این خاک سایه سبز خود را بیفکند. سخت است اما اتفاق خواهد افتاد.
ساعتی بعد مراسم ختم خاتمه یافته بود. دردناک بود یا باشکوه کسی نمی دانست اما تولدی در راه بود و همه قلب ها به همراه نوزادی که درآستانه تولد بود می تپید!
پایان
ملیحه رهبری
دوازد مارس 2009 برابر با هشتم فروردین 1388