Mittwoch, 8. April 2009

بهشتیان می سوزند 1

داستان
نوشته ملیحه رهبری

بهشتیان می سوزند 1
قسمت اول

مژده خسته از سرکار به خانه برگشت. مانتویش را به جالباسی آویزان کرد و با ساک خرید به آشپزخانه رفت. ساک را روی میز گذاشت. پاکت ها را به دقت بیرون آورد و ساک را خالی کرد. بعد در یخچال را بازکرد. یخچال تقریبا خالی بود. یک شیشه آب برداشت و در یخچال را بست. نگاهی به پاکت های میوه روی میز انداخت. خیلی خسته بود، حوصله نداشت که آنها را در یخچال بگذارد. مقداری میوه برداشت و در بشقاب گذاشت ونگاهی به ساعت دیواری انداخت، ساعت نزدیک چهاربود، باید سر وکله سعید هم پیدا می شد. ساعت ده صبح به او زنگ زده وگفته بود که آماده باشد، امروز عصر قراراست که جایی بروند اما نگفته بود که کجا خواهند رفت؟ مژده با خود فکر کرده بود که شاید کسی برای شام دعوتشان کرده است وحمید نخواسته بود آن را بگوید تا برایش یک سورپریز باشد. شاید هم بروند بیرون و یک جایی غذا یا ساندویچی بخورند! راستش نمی دانست که چه حدسی بزند، شوهرش دوست و آشنا زیاد داشت و آنها مثل یک شبکه بودند وگاه اتفاقاتی می افتد که به طورناگهانی دورهم جمع میشدند و ساعتها جر و بحث می کردند. مژده زیاد کاری به اینجورکارهای او نداشت. حمیید آدم فضول و کنجکاوی بود و باید از همه چیز با خبر می شد اما محتاط بود و دسته گل به آب نمی داد! مژده شیشه آب و بشقاب میوه را برداشت و به اتاق نشیمن رفت. تلویزیون را روشن کرد و کنترل زاتالیت را در دست گرفت. چند کانال را چک کرد. بعد روی یک برنامه متوقف شد. صدای تلویزیون را بلند کرد و روی کاناپه نشست. لیوان آب و بشقاب میوه را روی میز گذاشت. به تلویزیون نگاه کرد. نفهمید موضوع فیلم چیست اما به نظرش جالب آمد. درباره طبیعت و جنگل بود! جایی آرام وساکت مثل بهشت بود. گوینده می گفت:« جنگل کهکشانی سبز و مکانی پراز معجزه است که هنوز کسی تمام رازهایش را نشناخته است.» برای اعصاب مژده و بعد از سرو کله زدن با 50 تا شاگرد و گریز از جهنم مدرسه، تماشای کهکشانی سبز، بد نبود. پاهایش را با آرامش روی کاناپه دراز کرد و دستش را به سمت بشقاب میوه بٌرد. و بعد به صفحه تلویزیون چشم دوخت. انبوه ابرهای سیاه و خاکستری از فراز جنگل می گذشتند. نور ضعیف خورشید از میان شاخه های خشک به درون جنگل می تاببد. بادی سرد زوزه می کشید. برف ویخ قامت درختان را به مجسمه های زیبا و سپیدی بدل کرده بودند. از بالای کوه تا پایین دره و تا کوهپایه های وسیع همه جا ساکت، سفید و زیبا و با شکوه چون کهکشانی سپید بود.
مژده آهسته با خود نجوا کرد:«کاش زندگی را برای ما جهنم نکرده بودند و می توانستیم از زیبایی جهان با خیال راحت لذت میبردیم. ما که یا در ترس و کابوس زندگی می کنیم و یا در رؤیا!» دوباره به صفحه تلویزیون چشم دوخت. برفراز جنگل انبوه ابرهای سفید در دست باد تندی می گذشتند. زمستان سپری شده بود و با وزش بادهای گرم، قطره قطره یخ های زمستانی آب می شدند. نخستین جویبارها جاری شده بوند تا نخستین گیاهان برویند. جنگل نفس های گرم خورشید را چون شیری از پستان مادر می نوشید. تن برهنه خاک با فرشٍ سبزه پوشیده می شد. نخستین گلهای وحشی، با دمٍ بادهای گرم می روییدند و با نوای فلوت بهاری با رقص و شادی می شکفتند و سر خود را ستایشگرانه رو به سوی خورشید وآسمان آبی بالا می گرفتند.
آبهای جاری به همراه بادهای گرم و با تابش نورخورشید، دست در دست هم به جنگل زندگی دوباره می بخشیدند وکنسرت حیات در جنگل نواخته می شد. خورشید با طلوع و گرمای خود، جنگل سرد و سیاه و خشک را دگرگون کرده بود. خاک جنگل دریای مواج و سبزی ازگلها و گیاهان گشته بود که تا فراز کوه ها را در بر می گرفت و فرش سبز زمین درآن بالاها گویی که با آبی لاجوردی آسمان به هم می پیوست. در جنگل گرم، نخستین گلهای آویخته از شاخه درخت بادام ، با گرم شدن هوا، گرده افشانی خود را آغاز می کردند. تک و توک غنچه های شکفته برتن ساقه، گلبرگ های خود را می گشودند. باد بود که مشاطه گری آغازمی کرد و دستفشان وعاشقانه، چون ابری از توده طلا، گرده های رها شده از شاخه ها را با خود به سوی دهان گشوده غنچه ها می برد تا قدرت سحرآمیز باروری را درآنان محقق سازد.
مژده غرق در شگفتی و رؤیا خود را به نفس های سبز و رویان جنگل سپرده بود که با صدای چرخش کلید در قفل در لحظه ای سر خود را به سمت در آپارتمان چرخاند. هیکل لاغر و بلند حمید را که درآستانه در دید با خیال راحت به تلویزیون نگاه کرد. لحظه ای بعد در بسته شد و حمید وارد هال شد. مژده چشمش به تلویزیون و گوشش به صدای داخل هال بود. قبل ازآنکه صدای حمید بلند شود، داد زد:« سلام من اینجا هستم. دراز کشیده ام. دستت درد نکند، رفتی آشپزخانه،آن میوه ها را هم بگذار توی یخچال خراب نشوند، مرسی!» حمید با صدای بلند جواب سلامش را داد و نگاهی به داخل اتاق انداخت. مژده دراز کشیده بود. چیز بیشتری نگفت. بدون حقوق مژده اموراتشان نمی گذشت، نمی توانست به او بگوید که در خانه بنشین و کارهای خانه را خودت انجام بده! چند سال از زندگی مشترکشان می گذشت و به دستور دادن های مژده و اخلاقیات و خستگی هایش از دست کارش و ...عادت کرده بود.
مژده چند صحنه از فیلم را از دست داد. اخمی کرد و دوباره به تلویزیون نگاه کرد.
در پای درختان سبز گلهای بهاری شکفتن آغاز می کردند. سفید، زرد و بنفش و صورتی، وگاه تا صدها هزار گل زیبا، بهشت پٌر سخاوتی برای زنبورها و حشرات می آفریدند. بیشتر گلها از مورچه ها برای پراکندن گرد های خود استفاده می کنند. زنبورهای عسل با استادی چنان نیششان را در شهد گل فرو می بردند که به خود گل آزاری نرسد. شیره گل ها را می مکیدند و گرده های آنها را با خود از گلی به گل دیگر برده و گرده افشانی می کردند و گلها نیز معامله گرانه، شیره خود را به آنها می بخشیدند تا دانه های گرده به معشوق شکفته و چشم انتظار برسد و باروری دانه محقق گردد.
*
حمید کاپشنش را درآوره و به جالباسی آویزان کرد و کیفش را در پایین آن نهاد. لباس خود را عوض کرد و پاکتی را که به همراه داشت، برداشته و به آشپزخانه رفت. پاکت را که داخل آن ساندویچ مرغ بود روی میز گذاشت. نگاهی به میوه های روی میز انداخت. بعد مشغول به کار شد. در ضمن کار با صدای بلند شروع به سوت زدن و نواختن آهنگ غم انگیزی کرد. مژده همچنان غرق تماشای برنامه تلویزیون بود.
در جنگل شب فرا رسیده و تاریکی، سیاهی هولناک خود را بر همه جا افکنده و جنگل را قلمرو آفرینش دیگری نموده بود. برفراز جنگل تاریک، آسمان به رنگ زیبای لاجوردی و مملو از ستاره های درخشان و چشمک زن و رقصان بود. در جنگل اما ازآوازهای دلانگیز مرغان دیگر خبری نبود و نواهای هراس آوری از هرگوشه به گوش می رسید.آنها که به هنگام روز در جنگل خفته بودند به هنگام شب بیدارشده بودند تا به شکار بروند. خفاش به دنبال موش و شیر به دنبال آهو در میان تاریکی در جستجو بودند و..... اما آهو یا دیگر جانوران را از شب تاریک و هولناک جنگل هراس چندانی نبود یا نیست زیرا آنان حتی باهوش تر و مسلح تر از انسان می توانند در شب ببینند یا خطر را حس کنند و به خوبی ازپٍسٍ شب و تاریکی آن برآیند و شب را با خطراتش از سر بگذرانند و به سلامت و با ستایش قدم در صبح دلانگیز دیگری بگذارند.
با طلوع صبح بهاری و درروشنای سپیده دم مه خیال انگیزی ازفراز جنگل چون رودی سپید می گذرد. در طبقه بالای جنگل و برسر بلندترین شاخه ها پرندگان کوچک و بزرگ شاخه های پٌر شکوفه را تقسیم کرده اند. مرغ طلایی، زیباترین پرنده جنگل اولین مرغی است که یکساعت بعد از سپیده سحر بیدار شده و با قوی ترین صدا چنان نغمه می خواند که در تمام جنگل طنین می افکند و همزمان دٌم چتری خود را با غرور در برابر نخستین انوار خورشید به نمایش می گذارد تا رنگ های نقره ای و طلایی آن بدرخشند. نغمه های پٌر آواز او، رازی است بین او و زیباییش وآسمان و خورشید! پس از او پرندگان دیگر نغمه می خوانند. به هنگام بهاردر جنگل غوغایی از کنسرت با شکوه بلبل ها ومرغان خوش الحان برپاست. مرغ حق بر فراز بلندترین شاخه ها نشسته و می خواند: کوکو!کوکو! دو لک لک که در بهار باز گشته اند، بر فراز شاخه های بلند با سلیقه بسیار آشیانه جدید خود را می سازند.
با چرخش نور خورشید تا اعماق جنگل، گلهای نهفته شکوفان شده و رقصان و شادان به سوی نور خورشید، سرک می کشند. گاه تنها در یک روز زمین پوشیده از هزاران هزارگل می گردد. هرجا که نور خورشید بیشتر به درون جنگل راه یابد درپای درختان سربه فلک کشیده دشتهای وسیع، چون خرمنی از گل می رویند. گلهای اٌرکیده در بهار با رنگهای خود دلنوازی می کنند و برخی با عطرافشانی گوی سبقت از بقیه می ربایند و کسی گله نمی کند وقتی برخی از زیباترین ارکیده های بنفش خوراک گرازهای جنگل می شوند. یا دیگر ارکیده های مغرور بدون آنکه شیره ای به زنبورها بدهند، دانه های گرده خود را با تردستی به دست و پای آنها می چسبانند تا آنها را برایشان بیافشانند باز هم کسی گله نمی کند. درماه اول بهار بوته های وحشی و درختان گیلاس جنگلی نیزشکوفه کرده و غوغایی از شادی خاموش برپا می کنند. آن بالا وبر فراز شاخه های درختان گیلاس چنان سمفونی زیبایی از رنگهای صورتی و سفید و زرد و شکوفه های پٌر عطر برپا میشود که جانوران قوی جنگل را به هوس تقسیم این بهشت مقدس می اندازند. برخی از آنها با نعره های بلند و رعد آسا و با کمک اورین خود برای خود قلمروی از حاکمیت برای چرا کردن به پا می کنند.[جانوران همیشه به دنبال حاکمیت و تظاهر کردن به قدرت خود و مالکیت برزیبایی و ثروت هستند و قلمرومقدسی را که گلها وشکوفه و برگ درختان سبزآن را با تن و جان خود و با عشق آفریده اند، به راحتی از آن خود و برای خوردن و زیستن و اعمال هژمونی خود می کنند! البته جای شکوه ای نیست زیرا این خصیصه در نهاد آنهاست و قانون طبیعت است!]
*
کار حمید درآشپزخانه تمام شد. سالاد هم درست کرده بود. باصدای بلند پرسید:« مژده خانم ناهار بخوریم؟» مژده پرسید:« چی خریدی؟» حمید کوتاه جواب داد:«ساندویچ مرغ!» مژده گفت:« بیار همینجا! من مشغول دیدن یک برنامه جالب هستم.» حمید سینی بزرگی برداشت و کاسه سالاد و دو تا قاشق و دو تا ساندویچ و بطری نوشابه را در آن گذاشته و به اتاق آورد. مژده بلند شد و صاف نشست. جایی روی مبل برای سعید باز کرد تا بنشیند. حواسش به برنامه تلویزیون بود، اما لبخندی معامله گرانه به روی حمید زد و به نرمی شروع به حرف زدن کرد:« اوه! دستت درد نکند. راستش امروزخیلی خسته شده بودم. آمدم و کمی دراز کشیدم. تلویزیون را روشن کردم. اتفاقا برنامه قشنگی داشت، جذ بش شدم وبقیه اش را خودت می دانی.. » حمید خنده کوتاهی کرد و بعد با بی اعتنایی شانه اش را بالا انداخت و گفت:« ای بابا! مهم نیست. حالا ناهار بخوریم! » سینی غذا را روی میز گذاشت و روی مبل نشست. سعی می کرد عادی رفتار کند اما قیافه اش گرفته بود. مژده پرسید:« ناراحت هستی؟ چرا؟ چی شده!» حمید گفت:« راستش حالم سرجایش نیست اما بعد برایت تعریف می کنم. اول ناهار بخوریم.» مژده نگاهی خیره به او کرد ولی چیزی نفهمید. معمولا در قیافه حمید برای او چیزی ناخوانده یا پوشیده باقی نمی ماند اما الان چیزی متوجه نشد. سؤالی نکرد. فرصت زیاد است حالا خیلی گرسنه بود. کاغذ ساندویچ را باز کرده و شروع به گاز زدن کرد.حمید با بی میلی ساندویچ خود را باز کرد و به سوی تلویزیون نگاه کرد.
*
پس از شکوفه ها نوبت به رویش برگها رسیده بود. تنها در عرض چند روز جنگل سرشار از شاخه های سبز درختان گشت. پس از سبز شدن درختان رسالت بهار پایان یافته وجنگل و جنگل نشینان در کمال مهربانی به زندگی پٌر راز و پرشکوه خود تا پایان بهار ادامه دادند. در جنگل هر گل یا گیاه یا درختی به تنهایی و در تلاش برای زیستن از چنان هوش وهنری برخوردار است که نمادی از شاهکار هستی است. فرقی نیست بین گیاه یا جانور، هریک برای زیستن وبرای بقا و برای استمرار بخشیدن به نوع خود چنان شوق و تلاش مقدسی از خود نشان می دهد که شگفت انگیز می نماید و همچنین برای این تنها یا بزرگترین هدف یعنی برای بقای کهکشان سبز که خود جزیی از آن است از رفاقت و دوستی و احترام دیگر جنگل نشینان به رایگان برخوردار است.
گیاهان با لطافت و با عطرو با شیرینی و با سخاوت خود نه تنها شکوه و جنگل که زندگی جانوران را نیز ممکن می سازند. فرقی نمی کند گیاه یا جانور، هدف هر موجود زنده ای در جنگل این است که با موفقیت وبا به خدمت گرفتن سایر پدیده ها نوع خود را بیآفریند و از خود به جا نهد و استمرار این حیات مقدس و پر شکوه و پٌرراز را ممکن سازد.
در جنگل نیز زمان به سرعت می گذرد و پس از تابستان، خورشید عقب می نشیند و از زمین و از جنگل فاصله می گیرد و راه را برای فرارسیدن فصل پاییز می گشاید. گاه فرارسیدن پاییز نه به معنای مرگ جنگل و جنگ نشینان که به معنای آغاز دیگری است.
در یک غروب سرد خورشید در افق های دور فرو می رود و وآرام آرام از نظر ناپدید می گردد. از فراز دریاها ابرهای سیاه و انبوه به همراه بادهای سرد به سوی جنگل سبز می تازند. آسمان سر تا سر به تسخیر ابرهای سیاه درآمده و تاریکی جنگل را به ناگاه فرا می گیرد. غرش رعد، هراس بر دل جنگل نشینان می افکند. برقی تند نخست بوته های خشک را به آتش می کشد. شعله های آتش در دست باد به سرعت گسترش می یابند. دیری نمی پایید که ترو خشک در جنگل سبز آتش می گیرند. شعله های سرخ آتش همچون اژدهایی عظیم کام خود را گشوده و درختان را یکی پس از دیگری می بلعند. جهنم هولناکی برپا می شود و دود سیاه و غلیظ آن تا به آسمان می رسد. جانوران بزرگتر و تیز پا به سرعت می گریزند تا با فرار جان خود را از مهلکه نجات دهند. برای کوچکترها جزمرگ و یا درسوراخی در زمین مخفی شدن راهی دیگر باقی نمی ماند. همه می سوزند حتی بیشمار مورچه ها و موریانه ها که به شکل تپه ای گرد هم آمده و لانه های عظیم برای خود ساخته بودند.
بوی خفه کننده دود درهزاران هکتار جنگل چنان می پیچد که جایی برای نفس کشیدن باقی نمی ماند. در تمام طول شب جنگل در آتش می سوزد و به هنگام طلوع سپیده از هزاران هزار هکتار جنگل، جز تلی از هیزم سوخته و خاکستر سیاه باقی نمی ماند. همه چیز پایان می یابد. آن بهشت با شکوه، آن آفرینش با عظمت، آن کاخ شادی و خرمی به یکباره نابود می گردد. خاکستری سیاه و زشت جایگزین آنهمه خرمی می گردد. چرا؟
ادامه دارد...
ملیحه رهبری
ف 10 فروردین 1388 برابر با 31 ماه مارس 2009

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen