Mittwoch, 15. August 2012

قصرهمسایه 2


نوشته: ملیحه رهبری

قصرهمسایه(2)

قسمت دوم
به تدریج ساختمان یا قصرهمسایه ساخته و تکمیل می شد و من همچنان به وظیفه شریف انسانی ام و پخش خیرات و نان وغذا در میان کارگران افغانی ادامه می دادم. "سرکارگر" آنها جوانی افغانی به نام عبدالله بود و با هم دوست شده بودیم. به عبدالله گفتم، عبدالله من می خواهم وقتی که این ساختمان تمام شد، داخل آن را ببینم. عبدالله گفت:« شریفه خانم به روی چشمم. شما را خبر خواهم کرد!» وبعد از هفته ها وماه ها انتظار وکنجکاوی آن موعد مقرر فرا رسید وعبدالله- من وهمسرم را صدا کرد که داخل ساختمان را ببینیم. ما هم برای تماشای قصرهمسایه رفتیم. ساختمان مٌدرن وعجیبی بود که حتی درفیلم ها هم ندیده بودم، چه رسد به خیالم. قابل تصور وعادی نبود. بنای عجیبی ساخته بودند. در وسط سالن نمایی مانند دست وبازوی انسان اما چرخیده وکشیده شده به سوی آسمان (شاید خدا) ساخته  بودند و این دست چنان قدرتمند بود که سه طبقه ساختمان بر روی این دست قرار گرفته بود. من وهمسرم هر دو وبی اختیار گفتیم:« ووواه....!» کلمات عربی بلد نبودیم تا احتمالا ماشاء الله یا لاحول ولا قوه... بگوییم! زیبایی و نورآرایی خیال انگیز(ملکوتی ای) که "دست قدرتمند" را احاطه کرده بود، خارج از تصوریا خیال ما بود. ازعبدالله پرسیدم: « این دست چیه؟ واسه چیه؟» عبدالله با خنده وخوشحالی وبا آن لهجه با مزه افغانی اش گفت:« شریفه خانم، این "شومینه" یه!» کمی خودم را جمع وجور کردم وبه او گفتم:«ما خودمان هم درخانه مان "شومینه" داریم اما این دیگرچه جور "شومینه" ای یه؟ خدا به مهندس ومخترعش خیر بدهد، چی ساخته است! بشر چه عقلی داره!» عبدالله گفت:« این شومینه را ازخارج آورده اند. به اسپانیا یا ایتالیا سفارش داده بودند.» بعد عبدالله طبقات واتاق ها را به ما نشان داد. درهر اتاق یک سرویس حمام داشت که به وسعت اتاق خواب ما بود وهمه ازسنگ مرمر وهرکدام هم مٌدلی خاص و چنان بی نظیر و زیبا وخیال انگیز ساخته شده بودند که بلافاصله مشکوک شدم که شاید می خواهند بعدها از این ساختمان برای فیلم های "پورنو" استفاده کنند. هرچی بود، عادی نبود. عبدالله که حیرت ما را دید، خندید وگفت:« ای بابا، این که چیزی نیست! "آقا" درهر بیست وشش ولایت ایران یکی از این قصرها دارد. جناب مهندس می گفتند که درشیراز، اصفهان، تبریز و....برای" آقا" ازاین قصرها ساخته اند. "آقا" در یک شهر ساکن نیست. یک پایشان هم در"خارج" است. عبدالله "آقا" را دیده بود و من  پرسیدم که آقا یک"حاج آقا" است؟ عبدالله گفت:« نه خیرخانم! یک آقای درست و حسابی ایرانی هستند؛ اسلامی هم نیستند؛ ازآن مٌدل میلیاردرهای آخوندی نیستند. جوان نیستند و سن وسالی ازایشان گذشته است. زن دارند اما بچه هم ندارند واینهمه ثروت!!» با خودم گفتم:« فقط خدا می داند که چه قصدی ازساختن این قصر با اینهمه اتاق خواب دارد! بهشت که بدون حوری های جوان نارپستان نمی شود! چطوری به تنهایی ازپسِ اینهمه اتاق خواب برمی آید! باید یک غول باشد! مرحبا!» آهسته ازهمسرم پرسیدم:« اینهمه ثروت را برای چی می خواد؟» علی بدون هیچ ملاحظه ای گفت:«خرج زن ها کند! دیدی! تمام هنروخلاقیتش را صرف اتاق خواب کرده بود! ثروت وشوکت وشهوت! "آقای ایرانی" و "آخوند غیرایرانی" هردوکاخ نشین شده اند!»
 دیداراز قصرهمسایه تأثیرتکان دهنده ای روی من داشت. می خواستم به هرقیمت که شده با "آقا" آشنا شوم واین از ما بهترون وغول ثروت را ببینم. پس ازعبدالله پرسیدم:« عبدالله، چطوری می شود "آقا" را دید؟ به هرحال ما همسایه هستیم.» شوهرم به خنده گفت:« چیه؟ "قصر"عقل از سرت دزدیده و دنبال صاحبخانه اش هستی که چی بشه!؟ فکرمی کنی که به تو می گوید، از کجا اینهمه پول را آورده است وراهش را به شوهر تو یاد می دهد؟» به طنزجوابش را دادم و گفتم:« نه بابا! می خوام ببینم اهل کجاست ومطمین بشوم که رشتی نیست!» هرسه خندیدیم؛ هریک به نوعی هیستریک.
ناگفته نماند که عبدالله بعد ازاتمام یافتن ساختمان(قصر) ازسمت سرکارگری به سمت سرایدارِی ساختمان رسیده بود. او خندید وگفت:« تا به حال که یکبار بیشتر"آقا" به اینجا نیآمده است. هیچکس حتی نام اصلی ایشان را هم نمی داند. من سگ کی باشم که طرف کلام ایشان بشوم. ایشان مباشر جوانی دارند که دستورات را به ما می دهند.» از عبدالله تشکر وخداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. اما یک اتفاقی در من افتاده بود ونمی فهمیدم که اسم آن را چه بگذارم. فکرقصرهمسایه دست ازسر من برنمی داشت؛ نمی دانم که عاشق قصر شده بودم یا کنجکاو بودم تا ته این قضیه را در بیآورم. چه کس یا کسانی( زنان یا مردانی) درآن اتاق خواب ها خواهند خوابید و درآن حمام های لوکس خود را شستشو خواهند داد!؟ چرا یکنفر ویک"آقا" یک تنه در بیست وشش ولایت ایران از این قصرها دارد. زیادیش نیست!؟ نمی دانم چرا این فکر شیطانی درمغز من پیدا شده بود که قصر مال من وحق من است!
 بعد ازآن هم بارها به قصر رفتم. هرپنچ شنبه شب برای عبدالله حلوا یا خرما خیر"اموات" می بردم تا شاید یکباراتفاقی" آقا" را ببینم. با عبدالله خودمونی شده بودم. جوان نازنینی بود. وقتش بود که زن بگیرد. اما اگر زن می گرفت شغلش را ازدست می داد واو هم عاشق قصربود ومی گفت هیچ آرزویی ندارد جزآنکه به اواجازه دهند تا آخرعمرش سرایدار اینجا باشد. عجیب بود، هردوعاشق قصر بودیم واین قصرلعنتی تله ای پیش پای ما گذاشته بود. تصمیمم را گرفته بودم وقاطعانه به عبدالله گفتم:« عبدالله می خواهم هرطور شده است"آقا" را ببینم؟» فکرم را خواند و به شوخی جواب داد:« شریفه خانم؟ می دانم شما هم عاشق این قصر شده اید! خیالتان راحت باشد! من شما را ملکه این قصر کنم. یادم نمی رود. شما درآن هوای گرم تابستان جگرما را با هندوانه خنک صفا می دادید. زمستان هم بخاری وپتو به ما می دادید. استخوان های ما از سرما می لرزیدند! حالا من اگرخدمتی از دستم برآید، چرا نه؟ با مباشرِآقا صحبت می کنم. از شما تعریف خواهم کرد که یک فرشته هستید!»
 هردو با صدای بلند خندیدم! بلاهت بود! به درستی نمی دانستم که دنبال چه چیزی در برخورد با" آقا" هستم و چه چیزی برای عرضه کردن به او داشتم. نمی دانم! اما به گونه جنون آمیزی با خودم فکرمی کردم؛« ملکه قصر بودن، حق من است!» با تمسخر به خودم می گفتم؛« چون من به کارگران گرسنه وتشنه افغانی درگرما وسرما غذا وآب و وسایل زندگی داده ام. به گفته خود آخوندها من کارخیرکردم و"قصری دربهشت" جواب کارِخیراست. اما از کجا معلوم است که بعد از مردنم به خاطر کار خیر به بهشت بروم یا به من چنین قصری بدهند. بهشت همینجا و بغل گوش من است!»."آقا" درهر بیست وشش ولایت یک قصر دارد واین مال من است!
عبدالله با تردستی ترتیب ملاقات من با " آقا" را داد. شجاعانه به ملاقات ایشان رفتم. نمی توانم به درستی ایشان را توصیف کنم. یک غول پٌر راز و رمز ثروت وشوکت وخلاقیت وزیباپرستی چگونه "آقایی" بود؟ با بلندنظری مخصوص غولها مرا پذیرفت و من رفتم سراصل مطلب و به او گفتم که عاشق این قصر شده ام ونمی دانم که با این عشق چه کنم؟! با خنده گفت:« می توانیم قصر را از او بخریم!» تشکر کردم وگفتم که چنین پولی نداریم."آقا" که خیلی آقا بودند، فکر کردند که ما برای ساختن یک قصر مایل هستیم به نوعی از او کمک بگیریم. درحالیکه سرم را به علامت نفی تکان می دادم. بلند بلند خندیدم. خنده های شاد و از ته دل من- ایشان را هم به خنده هایی از ته دل واداشت. کم کم" آقا" از مصاحبت با من خیلی خوششان آمد و به گفتگو ادامه دادیم و قدم به قدم پیش آمدیم تا "آقا" از مشکلات وحتی دردهای زندگی خصوصی شان با من صحبت کردند. به گونه ای که متأثر شدم و بعد به من پیشنهاد کردند که مدیریت قصر را برعهده بگیرم و به خنده گفتند:« یک عاشق درقصر باشد، قادر به حل هرمشکل ومدیریتی خواهد بود!» پیشنهاد ایشان، شوخی وجدی و زشت و زیبا بود! به نظرم درآنشب شیطان یکپارچه درفطرت زنانه من حلولی به کمال پیدا کرده بود و" حضرت غول" را به سبکی یک گنجشک درمشت خود داشتم. اراده شکست ناپذیر زنانه ام را بر "آقا غوله" تحمیل کرده بودم. بریک"آقا" که فراتراز مردهای رشتی یا تهرانی یا ترک ویا آخوندهای پولدار.. بود." آقایی" که بسیارفعال و با استعداد وباکفایت وخوش ذوق و زیباپرست بود و درپناه بی کفایتی حکومت آخوندی غولی در تجارت شده بود! نسبت به او بی احساس نبودم وتا پاسی از شب را درکناراو والبته به مهمانی در قصرگذراندم. مصاحبتم برای" آقا" تازه گی زیاد وفراونی داشت. زنی مثل من ندیده بود و درپاسخ به کنجکاوی من گفتند:« قصر وامکانات آن وازجمله تمام اتاق خواب ها برای تنوع واستفاده شخصی خودشان است.» همانگونه که ایشان مایل بودند، پذیرفتم که"آقا" انسان بسیارمحجوب و شریفی هستند. اما هنوزانتخابم را نکرده بودم. درهای قصرباز شده بودند وبا تعلق داشتن یا نداشتن آن به من یک قدم بیشترفاصله نداشتم. "مدیریت قصر" زندگی جدید وشاید هم هویت جدید من می شد! ای بابا! جداشدن ازشوهر رشتی ام که برایم کاری نداشت. آنشب درخواب و خیالم قصرم را می دیدم. ملکه و مدیر آن بودم و به سلامتی خودم وکفایت هایم درآنجا مهمانی داده بودم. اقوام وفامیل را به آنجا دعوت کرده بودم ونوکرها وکلفت های قصر به فرمان من همه چیز را آماده می کردند وبا غرور یک ملکه، به زوج های جوان و فقیر فامیل نگاه می کردم که از شدت تعجب چهارشاخ مانده بودند. عشق به قصرهمسایه چنان مرا به جنون کشیده بود که برای انتقام گرفتن از خودم وهمسردست وپا چلفتی ام وحکومت اسلامی ومزخرفاتش و بی پایه بودن ارزش های انسانی وانحطاط اخلاق در آن، برای نابودکردن تمام توهماتم و فقط به خاطر اثباتِ تأثیرگذاری واقعیت ها برانسان وکرامت انسانی او دراین کرایس شیطانی، می خواستم مترس "آقا" یعنی مدیر قصر بشوم و قصر مال من باشد وحقوق کافی داشته باشم و بچه هایم را با ماشین آوودی شاسی بلند پنج دنده به مدرسه ببرم و با همسایه های ثروتمندمان معاشرت کنم وپٌز بدهم که یک ایرانی مثل آنها هستم. بی تعارف بگویم، زن های شوهر دار زیادی هستند که اگرجای من بودند، دعوت بلند نظرانه آن "آقا" را خیلی زود اجابت می کردند ومدیر قصر اومی شدند و درآن بهشت صفا می کردند. هنوز هم که هنوزاست، دراین حسرتم که چرا من چنین کاری را نکردم با آنکه نه اهل ایمان بودم و نه اهل عقیده و یا دین وحتی ترسی نداشتم که شوهرم ازجریان بویی ببرد. خودش به شوخی درباره زنهایی که به شوهرشان خیانت می کنند تا اندکی پول دربیآورند، می گفت:« لااقل عرضه داشته باشند وازمیان این یک میلیون- میلیارد یکی را تور بزنند که فایده ای هم داشته باشد!» متأسفانه جامعه با اختلاف طبقاتی وشکاف بزرگ آن، پراز مردان بی بضاعت و متأهلی ست که چشمشان را برچنین موضوعی می بندند تا زنشان از این راه مقداری پول به خانه بیآورند وواقعیت های سخت وناسازگار وفشارهای زندگی چنان خودشان را تحمیل می کنند که چاره ای دیگر نمی بینند که برای ساعاتی زن خود را به مرد پولداری اجاره بدهند. درمجموع ساختارهای اقتصادی و فرهنگی واخلاقی جامعه چنان زیر ورو شده است که درگذشته این وضع قابل تصوربرایم نبود. با پول می توان همه کاری کرد وهمه چیز وهمه کس را خرید و به خود وصل کرد! و به خاطر پول می توان همه چیز خود را فروخت از"الف تا ی"! گفتنش دردناک است اما هربخش ولایه اجتماهی به شکلی به این درد مبتلاست.
 مدتی به این موضوع خوب فکرکردم. دلم می خواست این کار را بکنم. می توانستم به این شکل هم از جمهوری اسلامی انتقام بگیرم وهم سهم خودم را از ثروت های بی صاحب "آقا" به دست بیاورم وازکار کردن درجهنم آموزش وپرورش درجمهوری اسلامی خلاص شوم و به بهشت طبقه میلیاردها قدم بگذارم. مدیر وملکه یک قصر باشم و مترس غولی که با شوهرم یا با مردان دیگر قابل مقایسه نبود. کنجکاو بودم تفاوت های کیفی او با شوهر رشتی ام را کشف کنم؛ آیا هر دو یکسان مرد بودند؟! به هرحال"آقا" یک چیز بیشتری از "مردان ما" سرش می شد که توانسته بود ازدرهای بازجمهوری اسلامی برای پولدارشدن، استفاده کند!
 ولی خوشبختانه انتخاب دیگری کردم. این شیوه انتقام گیری تله ای برای خودم بود که میل وشوق مقدس من برای مبارزه روزانه ام علیه این رژیم فاسد، در میان نسل جوان را تباه می کرد. بعد ازآن- دیگربه "آزادی" فکر نمی کردم و دلم درشوق تحقق آن نمی طپید، چون با سرنگونی رژیم آن قصری را که ملکه آن شده بودم، ناپدید می شد و"غول مهربان" من هم به کانادا یا کالیفرنیا می رفت وحتی گنجشکی هم از آن بهشت در مشت من باقی نمی ماند. نه! حاضر نبودم به خاطرعشق به قصر همسایه بمیرم و ازعشقم به آزادی میهنم و به سعادت نسل آینده کوتاه بیایم. نمی خواستم شور وشوق و طغیان روح من علیه رژیم مثل این تاجر وارد کننده گوشت یخ زده، یخ بزند وبمیرد وآتش سوزان و میل فروزان من به سرنگون شدن رژیم، در دلم سرد وخاموش بشود و روح زیبا وسرکش وآزادم را به هم بستری با یک" آقای تمام عیار" و به اتاق خوابی رؤیایی بفروشم. درفراز ونشیب های این داستان با آنکه اوج رؤیاهای طبیعی وآمال یک زن و میل به ملکه قصر(مدیریتی بالا) ومترسی "آقا غوله" را از دست داده بودم اما به نوعی از خواب رفتن و کرخ شدن درحکومت آخوندی اآآبیدار شده بودم و کرامت انسانی وشرف ضدآخوندی وایرانی بودنم را احیاء کرده بودم. می توانستم ازطریق کارمعلمی(جان کندن) و تلاش های روزانه ام روی نسل جوانی که چون نهالی در میان مشت من برای پرورش بود، حتی به تنهایی وظیفه ام را در برابر رژیم دیکتاتوری به پیش ببرم. به نظرم مبارزه کردن با این رژیم، به دست یکنفر یا یک نیروی خاص وحتی به یک شکل خاص نیست بلکه از طریق جمع شدن و دریا شدنٍ قطره قطره کارهای آگاهانه ومسؤلانه وپٌرامید وارتباط تنگاتنگ ما با مردم ودرموضع مسؤلیتمان است.
 ناگفته نماند که دست یابی به پیروزی های بزرگ قبل ازعبور کردن از پیروزی های کوچک انسانی بر"خودِ" نیزممکن نیست. پیروز باشید!
پایان!
ماه آگوست (اوت) 2012 میلادی برابر با مرداد ماه 1391 خورشیدی
 http://malihehrahbari.blogspot.com/

mrahbari@hotmail.com

Mittwoch, 8. August 2012

قصرهمسایه 1


نوشته: ملیحه رهبری

"قصرهمسایه "
قسمت اول
چند سالی است که دارم به یک " رازهایی" در "محله مان" و در بغل گوشم فکر می کنم. اما از شما چه پنهون، هنوز هم که هنوز است سَراز سًر هیچکدوم ازآنها درنیآورده ام. با آنکه این رازها نه معنوی هستند و نه اسرار الهی و ماورای طبیعه بلکه کاملا هم مادی هستند وقاعدتا باید قابل شناخت باشند اما بازهم رازهیچکدامشان هنوز برمن آشکار نشده است و همچنان تاریک- روشن و در پرده ابهام باقی مانده اند. روشن است که این رازها به  محله و یا مناطقی برمی گردد که ما درآن زندگی می کنیم؛ یعنی محله و مناطق پولدارها، ولی چگونگی آنها مبهم وناپیداست. معما از اینجا شروع شد که بعد ازفوت پدرشوهرم، ارث و میراث قابل توجهی ازآن مرحوم به شوهرم رسید واوهم پاشو کرد توی یک کفش که باید حتما یک آپارتمان در محله نوسازٍ "ویلا شهر" بخریم. چک وچونه زدن من با او به جایی نرسید وآپارتمان را خرید و ما به منطقه ومحله ای ویلایی نقل مکان کردیم. درحقیقت ما به "بالایٍ بالا شهر" رفتیم که البته خودمان هم از"ارتقاء طبقاتی مان" خبر نداشتیم. بچه ها را هم در مدرسه ای در همان محل ثبت نام کردیم ودر زمره متمولینِ "بالایِ بالا شهری" درآمدیم. ولی هر روز صبح باید  به محل کارمان درجاده ساوه اول پاسگاه نعمت آباد می رفتیم، یعنی که پایین تر از پایین شهر که "ناکجاآبادی" بود.
به تدریج در این مسیر رفت و برگشتِ ازبالای بالا شهر تا پایین پایین شهر،فاصله چند قاره را به چشم می دیدم؛ از آفریقای گرسنه وفقیر درجنوب تا آسیای زردِ سرشار ازاوهام وخیالپردازی در وسط(!) تا اروپای آرام و بی دغدغه مثل شهرک خودمان درشمال و خانه های ویلایی آن وساکنانش که در کمال آرامش خاطر وبه دور ازدغدغه های آن دو قاره دیگر زندگی می کردند.
هر روزعصربعد از کارم، بچه ها را از مدرسه بر می داشتم و به خانه برمی گشتیم. یک روز دختربزرگم که درکلاس سوم بود، با نهایت شرمندگی به من گفت:« مامان می شود که از فردا شما کمی زودتر یا  که کمی دیرتر دنبال ما بیآیید؟»
 ساده و بی خیال از او پرسیدم:« چرا مامان جان؟»
 دخترم گفت:« آخرمامان، ماشین شما پیکان است و من پیش دوستم خجالت می کشم! ماشین مامان دوستم "آوودی" شاسی بلند پنج دهنده  است و ماشین ما چهار دنده است وپدرش هم یک ماشین  استیشن دارد. نمی شود که ماشین تان را عوض کنید و یک ماشین شاسی بلند پنج دنده نو بخرید؟»
 ازحرف بچه چنان تکان سختی خوردم که مثل این بود از خواب بیدار شده باشم. چرا من اهمیتی به این موضوع نداده بودم که دور و برم پٌر ازآدم پولدار وثروتمند است! ازآنجا که کار و تدریس من درپایین شهر و با توده های مردم بود و حقوقم هم چیز قابلی نبود، این موضوع یا اهمیت آن برایم تا آن لحظه ملموس نشده بود؟ بدون آنکه خودم را ببازم. به دخترم گفتم:« عزیزم من نمی توانم ماشینم را عوض کنم، چون تصدیق رانندگی من برای ماشین پیکان است و اجازه ندارم که پشت ماشین دیگری بنشینم.» "بچه معصوم" حرفم را باور کرد و تا پایان دوره دبستانش دیگر از من تقاضای ماشین لوکس نکرد. ناگفته نماند که من هیچ تغییری در برنامه ام ندادم تا آنها شجاعانه و بدون خجالت با واقعیت های موجود و به ویژه با انگل اختلاف طبقاتی درجامعه، ازکودکی دست وپنجه نرم کنند تا درآینده مصمم تر از نسل ما برای ساختن جامعه ای با زیربنایی نو وعاری ازاین یک چنین اختلاف طبقاتی فاحش دلایل کافی و ملموس داشته باشند.
دومین باری که باز با رازهای محله مان روبه رو شدم و مثل یک سیلی محکم توی گوشم خورد، وقتی بود که دخترم را به  منزل یکی از دوستان دبستانی اش بردم که جشن تولد گرفته بود. عصر او را به منزل دوستش رساندم و شب برای برگرداندن او دوباره به آنجا مراجعه کردم. زنگ منزل را زدم و در باز شد و اینبار به داخل منزل رفتم تا از نزدیک با آنها آشنا شوم. فکر می کردم که وارد یک منزل بزرگ یا یک ویلای معمولی شده ام اما ناگهان در مدخل ویلا با تمثال مبارک دو شیر نره غول خفته بر روی دو ستون مرمر زیبا، روبه روشدم. نورآرایی حیاط با لامپ هایی به شکل ستارگان به باغ منزل جلوه ای رؤیایی بخشیده بود؛ اختران آسمان درحیاط منزل چشمک می زدند! برای چند لحظه میخکوب ایستادم و تماشا کردم؛ زیبایی باغ و نورآرایی هنرمندانه آن خیره کننده بود! روبه روی من ایوان بزرگ وسراسری منزل قرار داشت که جلوه ستون های تراشیده و زیبای مرمر سفید آن چشم را خیره می کرد. تصویر ستون های مرمرایوان در استخر بزرگ باغ افتاده بودند و بی اختیار یاد و خاطره چهل ستون اصفهان و شاه عباس خدا بیآمرز را در نظرم زنده کردند. دیگرجلوتر نرفتم چون ممکن بود قدم به قدم با ارواح وآثار تاریخی بقیه شاهان از هخامنشیان تا قاجارهم رو به رو شوم. هاج و واج اطرافم و ثروت وشوکت منزل را نگاه می کردم که دخترم با خوشحالی زیاد به همراه مادر دوستش در ایوان خانه ظاهر شدند. و به اصرار خانم ... وارد ویلا ( قصر) شدم تا تولد دوست دخترم را به او تبریک بگویم. قدم که به درون خانه گذاشتم، "شوک" بعدی قوی تر از قبلی به من وارد شد. برای چند لحظه نفهمیدم که دریک تالار مجلل سلطنتی هستم یا درمنزل یک ایرانی "بالایِ بالا شهری"! ای بابا کاخ سعد آباد در برابرِشوکت منزل هیچ بود؛ بیچاره شاه فقید وکاخ سعد آبادش که موزه طاغوتی شده است! این ها دیگر کی هستند؛ یک ایرانی مثل من!؟ نه! هیچوقت!
 جمعیت زیادی در تالار منزل حضور داشتند ومهمانی مفصلی به بهانه جشن تولد برپا شده بود. چشمم که به مهمانان افتاد، دیدم که خانم ها وآقایان همه آدم های حسابی و متشخص و مٌدرنی هستند و من در میان آنها یک وصله بی ریخت( و بدبختانه بی هویت ایرانی) هستم.
 با دستپاچگی دست دخترم را گرفتم و به بهانه اینکه پدر "شادی" در ماشین منتظر ماست، زود خدا حافظی کردم و بیرون آمدم. اما همین برخورد و سلام وعلیک ساده با سرکار خانم ... که از نوک سر تا به پا- با من فلک زده فرق کهکشانی داشت، چنان مرا دچار خود کم بینی کرد که ناخودآگاه احساس کردم که بین من و او به اندازه یک دره عمیق و پٌرنشدنی فاصله(البته مادی) است و قبل از آنکه در این دره هولناک سقوط کنم، بچه را برداشتم و به سوی خانه فرار کردم. تا آنموقع فکر می کردم که برای خودم کسی هستم. لیسانس و فوق لیسانیس دارم و تدریس می کنم و شغلی دارم و در زمره میلیون ها کارمند ومعلم گدا اما خدمتگزار مردم در این مملکت فلک زده هستم و به سلامتی یک آپارتمان هم در ویلا شهر خریده ایم ویک زن تحصیلکرده ونسبتا مدرنی هم هستم...ولی ناگهان دچار شوک شده بودم. کجا زندگی می کنم؟ تا حالا فکر می کردم که درجمهوری اسلامی خراب شده هستم اما این بابا از کجا اینهمه پول داشت که برای خودش کاخی باب میلش ساخته بود و برای خودش در دوره پر رونق هخامنشی زندگی می کرد. حتما خودش شاهِ آن کاخ بود وعلیامخدره هم بانوی دربارش بود! تا حالا فکر می کردم که چنان درحوض سیاست غسل داده شده ام که از تمام اوضاع واحوالات مملکتم باخبرم و نقش و مسؤلیت خودم را هم می فهمم و به خاطرآن هم روزانه ریسک می کنم. نسل آینده زیر دست من بود و من روی آن نسل خیلی حساب می کردم وآگاهانه علیه دیکتاتوری و برای آزادی کار می کردم ولی.... مثل این بود که ناگهان پریزکله من را کشیده باشند و ارتباطاتم با دنیای خارج قطع شده باشد، مُخم دیگر کار نمی کرد. بی اختیار ساکت شده بودم. ماتم برده بود.
توی راه دخترم با خوشحالی وغرور گفت:« مامان جان دیدی که دوستم چقدر پولداره! خونه شون مثل کاخ میمونه! لباس دوستم را ازخارج سفارش داده بودند وکیک تولدش را و...» اجازه ندادم بیشتر از این با حسرت از دوستش حرف بزند و پرسیدم:« پدردوستت چه کاره است؟» دخترم گفت:« پدرش را نمی دانم! اما پدربزرگش کارخانه لواشک سازی داره؟!» اینهمه ثروت از لواشک سازی؟! نه، فکر نمی کنم که راز ثروت میلیاردی آنها دراینجا باشد! پنهان می کنند که چه کاره هستند؟
 بعد از برگشت به خانه برای همسرم ازآن دوشیر خفته وستون های تخت جمشید وقصرهمسایه مان تعریف کردم. همسرم که به بزله گویی های من عادت داشت، با طنز جوابم داد وگفت: « باید تمدن و فرهنگ وهویت ایرانی مان را با ساختن کاخ ها و قصرهای تاریخی- درهمین جمهوری اسلامی حفظ کنیم. من هم اگر پول داشتم یک کاخ تخت جمشید می ساختم تا خودم را در ایران ویک ایرانی حس کنم نه در جمهوری آخوندها و در بازگشت به دوران بادیه نشینی عربها». از کوره در رفتم وسرش داد زدم:« باور کن که راست می گویم. فقط دلم می خواهد بدانم که ازکجا این ثروت را به هم زده اند و چطوری، این آدمهایی که من در مهمانی دیدم، خیلی شیک و مٌدرن بودند. زنها همه لباس های برهنه شب پوشیده بودند و مهمانی مختلط بود و موزیک که گوش را کر می کرد. اینها که "رژیمی" نبودند تا علت ثروتشان معلوم باشد! شغل شریفشان چیه که ما خبر نداریم؟»
 شوهرم با شوخی و خنده گفت:« چه می دانم! حتما قاچاقچی هستند!» می خواستم به او بگویم: «پس تو هم برو، قاچاقچی بشو!» اما قادر نبودم چنین خواسته بی شرمانه ای را برزبان بیآورم. هر دونفرمان طوق لعنتی معلمی را برگردن داشتیم ووظیفه خود در قبال ملت مان را انجام می دادیم. پس  صورتم را برگرداندم و دیگربه بحث ادامه ندادم. بیچاره شوهرِ ساده و رشتی من که هرشب دو سه ساعت پای خبر و تحلیل و تفسیر تلویزیون های "بیگانه" می نشیند تا بفهمد در این مملکت خرابشده و در دربار(بیت!) خامنه های چه می گذرد، ازکجا می تواند رازآن دو شیر خفته در ویلای همسایه را بداند؟ دلم برای آن دوتا شیر با غیرت می سوخت که به جای نگهبانی از عدالت وآزادی و کیان ایران زمین و به جای "جر" دادن وشقه کردن آخوندهای جمهوری اسلامی، درحال مراقبت از ثروت و شوکت ویلای سرکارخانم... بودند. شیرهم اگر بود، شیرهای باستانی که مظاهر نگهبانی از ایران وایرانی بودند نه آنکه در پناه آخوندها- مانور بدهند! چِندشم شده بود واز این خودنمایی ها یکجورهایی بوی خیانت به مشامم می رسید.
آن شب ازشدت فکر وخیال خوابم نمی برد. بغض گلویم را می فشرد و بالشمم از اشک خیس شده بود. دلم برای تمام جوانانی که ساده مثل آبخوردن به دست این رژیم کشته شدند یا روزانه بالای دار می روند، می سوخت. از انسان های آزاده و آگاهی که دربرابر دیکتاتوری ایستادند وفدای آزادی شدند تا مردم نا آگاه و فریب خورده ای که جوانانشان به دست یا به راه جمهوری اسلامی به نوعی نابود می شوند.  بهایی که ملت ایران برای آزادی پرداخت، چه شد؟ برایم قابل تصور نبود که روزی در این مملکت چنین بساطی برپا شود که درآن یک میلیون نفر میلیارد باشند و بقیه هیچ!! و در زیر عمود خیمه ولایت فقیه و اسلام عزیز، ایرانیان وطن پرست وآزاده  وضد فرهنگ آخوندی به این شکل دربرابر رژیم آخوندی بایستند و با برقراری یک بساط پادشاهی کوچک در ویلای خود، خرج خود را از این حکومت جدا کنند اما درحقیقت هم پیاله با آن در نوشیدن خون بقیه باشند!
ازآن روز به بعد دیگر به بچه هایم اجازه رفتن یا شرکت درجشن تولد هیچیک از دوستانشان را ندادم و همیشه بهانه آوردم که من بعد از کار خسته هستم و اگر مجبور به رانندگی بشوم، به خاطر میگرن سردرد می گیرم. آن "طفل معصوم ها" هم باور کردند و ما دیگر به قصر همسایه هایمان نرفتیم. اما درهمان سال ها- یکروز با شنیدن صدای بلند یک انفجار به سرعت خودم را به پشت پنجره رساندم. درهمان سال ها نیزخبر وخطر حمله نظامی آمریکا یا اسراییل مثل امروز برسر زبان ها بود. اما خبری درآسمان نبود. بیشتر دقت کردم. به  نظر می رسید که درسمت چپ خانه ما می خواهند، ساختمان سازی کنند وعجیب بود که با دینامیت چیزی را منفجر می کردند. سرو صدای انفجارها تا ساعتی ادامه داشت و بعد ساکت شد. متأسفانه انفجارها ربطی به سرنگونی رژیم نداشتند و همانروز موقع خرید کردن درخیابان یک تذکر به خاطر بدحجابی دریافت کردم و خوش خیالی ام برای راحت شدن از شرآخوندها به سرعت برطرف شد و فهمیدم که حکومت "نکیر و منکر" هنوز برسرجای خودش است و دست نخورده باقی است اما در همانروز علت انفجارها را فهمیدم وبعدها نیز اطلاعاتم را تکمیل کردم. یک ایرانی (تاجرآزاد) بسیار ثروتمند به نام مستعار آقای میرزاده که شغل شریفشان یا یکی از شغل های مهم ایشان، وارد کردن گوشت و مرغ یخ زده به ایران است، قصد ساختمان سازی در محل را داشتند. و مهندسین ساختمان قنات های قدیمی محل را منفجر می کردند تا بتوانند ساختمان سازی را ازسه طبقه زیرزمین(زیرقنات ها) شروع کنند. اغلب از پنجره آشپزخانه پروسه این ساختمان سازی را تماشا می کردم. با کمک ستون آرمه هایی محکم روی قنات را پوشاندند و بعد من شاهد بودم که اسکلت ساختمان را به عمق سه طبقه و به کمک میله های فلزی به شکل قفس پرنده به یکدیگر می بافتند( جوش می دادند) و بالا می آمدند. تمام کارگرهایی که کارمی کردند، افغانی بودند و درهمان محل هم می خوابیدند. شرایط اسف انگیزی داشتند و روزهای جمعه من وهمسرم نان بربری و هندوانه یا آب وبه خصوص یخ برای کارگرها می بردیم؛ هوا گرم بود. دراین رفت وآمدها بود که روزی با مهندس ساختمان آشنا شدم و با او صحبت کردم. او برایم توضیح داد که کل ساختمان را مثل یک ننو از زیر سه طبقه به گونه ای به یکدیگر وصل کرده اند که به راحتی جواب ده ریشتر زلزله را بدهد. فقط با خودم گفتم:« جلل الخالق! اینهمه زحمت برای دنیا وعقب انداختن آخرتشان است! اگرزلزله ای بشود، ما خواهیم مٌرد وهمسایه ثروتمند ما زنده خواهد ماند! خودش پاسخی است برای تیوری بقای اصلح درجمهوری اسلامی!» سالها بود که مثل خیلی مزخرفات دیگر برسر زبان ها بود که زلزله ای تهران را ویران و نابود خواهد کرد و همه با هم از شر ظلم وجورآخوندها راحت خواهیم شد و خبرنداشتم که برخی پیشاپیش علیه این تقدیر به چاره جویی برخاسته اند وپول می تواند تقدیر سیاه را نیز تغییر دهد واراده خدا( یا طبیعت) را هم- درهم بشکند. فتبارک الله به پول که چه کارها نمی کند! بهتر می فهمیدم که پول قادر به  هرکاری وهرخریدی است! از سوی دیگر هم  برایم خنده دار بود. این ملت با هوش وفعال وعاشق زندگی که برای ده ریشتر زلزله راه چاره وپیشگیری پیدا می کرد اما برای  بیرون آمدن از زیر زلزله و آوار حکومت آخوندی چاره ای پیدا نمی کند و یا راه چاره ای جستجو نمی کند! واقعا عقل آقایان شریف وثروتمند ایرانی به دفاع از ملت و میهن شان نمی رسید! آقایان خیلی خوب مواظب خودشان دربرابر زلزله و هویت ایرانی شان دربرابرهویت آخوندی هستند! اما مرز ثروت کشیده اند نه مرزغیرت!»
به هرحال آقای مهندس برای منِ (کنجکاو) توضیح دادند که یکی از طبقات زیرین ساختمان برای ساختن استخر و سونا وگذراندن اوقات فراغت و تفریح است. درهمانجا دندانم را بر روی جگرم فشار دادم. چه خوب وظایف اجتماعی وشریف انسانی درجمهوری مسخره آخوندی تقسیم شده بودند. من وهمسرم برای کارگران گرسنه افغانی نان و هندوانه می بٌردیم وآنها برای یک ایرانی اصیل وشریف وثروتمند که از ایادی رژیم هم نبود، استخر وسونا می ساختند وساختمانی که ده ریشتر زلزله را دوام آورد. چرا ما کوریم؟!
ادامه دارد....!
ماه آگوست(اوت) 2012 برابر با مرداد ماه 1391