Samstag, 3. Oktober 2009

یا حق بزن گردن نا حق 2


با تبریک آزادی سی و شش مجاهد خلق که از مرگ و از بند و از اسارت نجات یافتند. بدون شک نجات آنها شادی عظیم و پایان رنج 72 روزه ای نیز بود که برقلب وبر سینه های ما سنگینی می کرد. داستان اشک ها و لبخندها بود
! من هم از شادی آزادی و نجات آنها از مرگ ، سر به سجده نهادم.

داستان: نوشته ملیحه رهبری


یا حق بزن گردن ناحق
قسمت دوم

قیافه کتایون درهم رفت و جوابی نداد. ناگهان از جای خود بلند شد و شروع به راه رفتن در هال کرد. چند بار طول هال را طی کرد تا کمی آرام شد. بعد دوباره برگشت و رو به روی مادرش نشست. سعی می کرد برخود مسلط باشد اما صدایش به گونه آشکاری می لرزید، گفت:« او یک بازجو ویک شکنجه گر بوده که حالا دیوانه شده است! اگر به خاطر حرفه ام نبود، فراموشش می کردم اما آنچه از زبان او می شنوم، موضوع شخصی نیست، بلکه بخشی ازتاریخ تلخ یک ملت وگوشه ای از جنایت علیه بشریت بوده، شکنجه کردن مردم هنوز هم در ایران ادامه دارد و پدر من هم هنوز زنده است و در جلوی چشمان من است. شاید ما نسلی باشیم که بتوانیم ریشه های این واقعیت تلخ و لعنتی را بیرون بکشیم، این است که برای من مهم است. آزار و شکنجه انسان ها به خاطر باور نداشتن به یک دیکتاتور و به یک بیمار روانی به نام شاه یا ولی فقیه و امام یا رهبر مذهبی یا غیرمذهبی و... این تکرار تاریخ و تکرار ارزش های قرون وسطایی باید در ایران پایان پیدا کند، همانطور که چند قرن پیش درکشورهای آزاد پایان یافت ودوران هیولای فریبکار و پوشالی تقدس گذشت. رییس جمهور هم یک آدم است و هیچ سیاستمداری در دنیای سیاست مقدس یا پاک نیست!» گیتی خانم که حرف های دخترش را خوب نفهمیده بود، پرسید:«قصد داری اعترافات پدرت را کتاب کنی تا تاریخ تکرار نشود؟» کتایون که کلافه شده بود، سر خود را درمیان دستانش فشرد وگفت:«اعترافات یک دیوانه سندیت تاریخی ندارد اما برای من بحث دیگری مطرح است. دلم می خواهد، بدی های پدرم در حق ملت و مردمش را با تمام وجودم جبران کنم. دلم می خواهد در مسیری تلاش کنم که درآینده یک بنیاد حقوق بشر جدی در ایران پایه گذاری شود که هیچ شاه وامام ورهبرمذهبی یا غیرمذهبی... جرأت ویران کردن آن را به خاطرجنون قدرت وخودبزرگ بینی شاهانه یا امام گونه خودش نداشته باشد. دلم می خواهد آنچه را که درهر ده یا بیست سال یکبار به نام سرکوب ملت ایران اتفاق می افتد، بتوانیم پایان دهیم. درغرب در هر دهه تغییرات بزرگی به نفع دموکراسی اتفاق می افتد و این موج جدید دموکراسی، تعییرات سیاسی جامعه را متحول می کند و کل جامعه را به جلو می برد و در کشورهایی مثل ایران این موضوع برعکس است و در هر دهه دیکتاتوری حاکم، آن چند قدمی را هم که جامعه به جلو آمده و خواهان آزادی بیشتری در می شود با سرکوب دوباره به عقب برمی گرانند.» گیتی خانم ناگهان حرف دخترش را قطع کرد و به تندی گفت:« اگر بدونی که تلویزیون امروز چه صحنه هایی را نشان می داد! دوباره توی خیابان جوان ها را می زدند و حتی می کشتند. همه جا خون بود. صحنه هایی که لرزه به تن آدم می انداخت! به خدا من گریه کردم و دلم از درد درحال پاره شدن بود و آرزو می کردم که همونجا توی مملکتم بودم و فریاد می زدم ؛ مرگ بر دیکتاتور! حتی دلم میخواست که به جای آن جوان ها من کشته می شدم. باور کن راست می گویم از زمانی که این بلا و جنون عارض پدرت شد، با آنکه به هیچ چیز اعتقاد نداشتم اما ایمان آوردم که ظلم بی جواب نمی ماند و حق روزی گردن ناحق را می زند و حتی همینجا و توی همین دنیا!! همانموقع و از درون قلبم آرزو کردم که خداوند ما را ببخشد و به من فرصتی بدهد تا فرزندانم را طوری بزرگ کنم که به مردم خدمت کنند و لکه ننگ جنایات پدرت از دامن ما پاک شود. من قسم می خورم که آزارم حتی به یک مورچه هم نرسیده است، چه رسد به کسی یا به مردم! خوشحالم که تو به خاطر دفاع از حقوق انسانها و برای حقوق بشردر ایران کار وفعالیت می کنی. احساس می کنم که خداوند ما را بخشیده است.»
کتایون گفت:« هرکس یک اعتقاداتی دارد و همان هم برایش خدا و یا اینکه عین حقیقت است. مهم این است که براساس آن اعتقادات و قوانینش چطور با انسان رفتارمی شود. کسانی که براساس اعتقاداتشان مردم را به هرشکلی رنج وآزار و شکنجه می دهند، ناحق ترین کسان هستند. هرجا که کسی به نوعی تیشه برریشه بشری بیگناه زده باشد، عملی ناحق انجام داده است. متاسفانه اکثراعتقادات وحتی ایده های بشردوستانه هم! به مرور زمان سلاح های زنگ زنده ای می شوند چیزی که امروز حقیقت است، فردا سلاح زنگ زده ای بیش نیست، آنچه زنگ نمی زند، رعایت حقوق انسان هاست. داستان این سی ساله اخیر و حتی چهل سال قبل در ایران یا حتی در جهان نشان می دهد که وقتی شاه یا رهبر یا امام یا هر مقام دیگری از سطح بشرعادی بالاتر برود و صاحب قدرت زیادی شود و قانون خاص برای او وضع شود و رسما مقدس یا بت شود تا او را بپرستند و فقط خواسته ها ی او را انجام دهند ،آغاز یک فاجعه است. پدر من خودش یک تحصیلکرده بود ولی تحصیلکرده ترین و شریف ترین آدم ها را شکنجه کرد و کشت به خاطر وجود مقدس اعلیحضرت که بالاتر از شهروند عادی جامعه بود و قانون شامل حالش نمی شد و به این دلیل که شاه نماینده خدا بود و ملک و ملت به وجود ایشان( یکنفر) بستگی داشت. هرکس با او یا با نظام او مخالف یا حتی منتقد جدی بود، به مرگ محکوم می شد. آقای خمینی که هفتاد سال از عمرش را یک آدم مثل همه آدمها با اندکی تفاوت .. یک آخوند یا.. مجتهد تبعیدی در عراق بود ناگهان با تیتر روزنامه کیهان امام و بعد رهبر محبوب انقلاب و مقام معظم و... شد. بعدها هم به طور رسمی جزو مقدسات وفراتر از قانون شد و نظامش هم همان سرنوشت دیکتاتوری شاه را طی کرد. بازجوهای مسلمان و مؤمن به امام خمینی و شکنجه گرهای جمهوری اسلامی، برخلاف قانون اساسی مملکت، ده ها هزار جوان آزادیخواه و دانشجو و دانش آموز را شکنجه کردند و به آنها تجاوز کردند و بعد هم کشتند، به خاطر اعتقادشان به خمینی که او را مقدس وآسمانی و بالاتر از شهروندان ایرانی می دانستند و قانون شامل حال او وزندانها و کشتارهایش نمی شد و این تقدس پرده بر روی یک تاریخ جنایات آشکار همان امام خمینی کشید! حالا بعد از سی سال خودشان در شوی تلویزیونی این پرده را کمی بالا زدند که چه بلایی برسر مردم آورده اند. دیروز و امروز هم مؤمنین به خامنه ای، هزاران نفر را دستگیر کرده اند و در خیابان ها مردم را کتک می زنند ودر زندان ها و در زیرشکنجه به دختران و پسران بیگناه تجاوز می کنند وآنها را می کشند زیرا خامنه ای که سالهای سال یک آخوند معمولی بود، قدم به قدم به یک بشرغیرعادی و مقدس به نام ولی فقیه با طول وعرضی از ایران تا لبنان وفلسطین شد. از قدرتی بی حد و مرز و از مشت آهنین برخوردار شد تا به کمک شکنجه گرانش مردم را در برابر اعتراضات به حق شان، بزند و بکشد و جنایت کند و هیچکس هم صدایش درنیاید. رأی مردم را در انتخابات بدزد و به یک میمون بدهد که باعث ننگ مردم ایران است و به اعتراض میلیون ها مردم هم به اندازه باد شکمش اهمیت ندهد ! سرآدم سوت می کشد اما همه اینها از برکات تقدس حضرات است!»
گیتی خانم که نمی توانست بیش از این طاقت بیاورد، گفت:«لعنت بر همه شان! امروز صدای شکنجه شدگان را نمی شنوند اما فردا سزای جنایاتشان را می بینندد! حتی اگر به دور ترین قاره دنیا فرارکنند! من هم آدم بی اعتقادی بودم اما دیدم آنهایی که دیگران را تیرباران می کردند، خودشان هم تیرباران شدند وآن کسانی هم که از مجازات فرار کردند، بقیه عمرش را توی تیمارستان گذراندند!» کتایون با دردمندی سر خود را تکان داد و گفت:« جنایت نه از شکنجه گری بیشعور و بیمارو مبتلا به سادیسم(جانی) بلکه از یک فرد با شعور و زرنگ به نام شاه یا امام یا ولی فقیه یا رهبری که مبتلا به (سادیسم قدرت طلبی) است، شروع می شود. همین یکنفر باید علاوه بر قدرت بینهایت مادی از قدرت معنوی هم برخوردار و باصطلاح مقدس قلمداد شود یعنی که همیشه تمام کارهایش درست است و همین یکنفر باید مادام العمر در رأس قدرت و بالاتر از همه باشد. همین یکنفر نه تنها خودش را بلکه دروغ ها و فریبکاری ها و تمام خطاهای خودش را هم درست و حتی مقدس می داند وهیچکس حق ندارد به او شک کند یا درباره او فکر کند بلکه باید به او ایمان آورده باشد. این یک نفر از همه طلبکار است و بقیه بدهکار ابدی به او هستند تا اراده او را محقق کنند. این یکنفرجز خودش بقیه را گناهکار یا خاین می داند و مثل همه دیکتاتورها به هیچکس هم اعتماد ندارد. این یکنفر حتی فضولات فکری و پشگلش هم مقدس میشوند و بقیه آدم ها باید این فضولات (تناقضات) را قورت بدهند و خفه بشوند اما صدایشان در نیاید. این یکنفر خودش اولین نفری است که می داند، یک آدم مثل بقیه آدمها و شاید بدبخت تر ازآنها وحتی تریاکی است اما باز دست از تقدس(مافوق انسان و همسطح خدا بودن) بر نمی دارد و به قول عوام الناس دجال می شود. دجال کسی است که دروغ ها و خیانتهایش هم مقدس هستند و کسی اجازه ندارد درباره آنها سؤال یا به آن ها فکر کند. هزاران نفر باید بمیرند تا صحت ادعاهای کشک حضرتش اثبات شود! دجال کسی است که ملت را تا سرچشمه آزادی وانتخابات می آورد و دوباره تشنه برمی گرداند و از یک صحنه شعبده بازی به صحنه شعبده بازی دیگری می کشاند. سرانجام همین یکنفربه تدریج چنان منفور و بیمار می شود که به گونه ای جنون آمیز راهی جز حذف بقیه، برایش باقی نمی ماند. تمام این بساط هم در هر شکل آن به خاطر قدرت وحاکمیت است و قدرت یک موضوع جدی سیاسی است وربطی به آسمانها ندارد. کسی که در قرن بیست یا بیست ویک زندگی می کند، محصول همین قرن و تحولات فکری و فرهنگی واجتماعی( تحولات مادی) همین قرن است و هیچ ربطی به چهارده قرن پیش ویا شباهتی به پیامبر یا امامان ندارد. زیرا آنها محصول تحولات عالم روح و رابطه بین انسان و خدا بودند. پیامبریا امامان به گفته خودشان کسانی بودند که از آسمان و یا ازعالم وحی و نور هدایت می یافتند تا بتوانند درست عمل کنند. خمینی و خامنه ای و امام های دروغگو برای دراختیار گرفتن تمام قدرت و تمام ثروت واختیار و تسلط برمردم... از تمام شیوه های ضد عقل و ضد بشری استفاده کردند و تا به امروز هم به هیچ بشری جوابگوی جنایاتشان نیستند، چون زیرعبای تقدس خزیده اند. وارونه نشان دادن این واقعیت ها فقط برای فریب دادن مردم است. چه کسی مانده که این سنگ ها را به مردم ما نزده وخودش را به جای خدا جا نزده باشد. آیا کافی نیست؟ بیچاره مردم ما که تاریخا گرفتار این دور و تسلسل شده اند....» صدا و دستان کتایون از خشم می لرزیدند. بقیه سیگارش خاکستر شده و بر روی زمین ریخته بود. گیتی خانم هاج و واج به دهان دخترش چشم دوخته بود. حرف های او که تمام شد، به خود آمد و بی اختیارآه کشید. جوابی نداشت که به او بدهد اما دلش می خواست که او را دلداری بدهد، گفت:« نا امید نباش! باور کن اینبار مثل دفعه های قبل نیست. حتما دموکراسی در ایران برقرار میشود؟ حتما مردم از دست این دیکتاتوری خلاص می شوند و آزاد می شوند تا نفس بکشند. من شکی ندارم! » کتایون سرش را تکان داد و گفت:« ورق زدن این تاریخ قرون وسطایی، کار آسانی نیست اما یک هدف شایسته و انسانی است. پدر من با سرسختی علیه آزادی و علیه حقوق مردم ایران قدم برداشت و من برعکس او، باید با سرسختی برای احقاق حقوق مردم ایران تلاش کنم. نباید بگذارم آخرین فریاد به حق میلیونها ایرانی با سرکوب و تجاوز و شکنجه و کشتن جوانان به دست فراموشی سپرده شود یا غرب دوباره با معامله گری و سیاست بازی و با ضد و بند به این جانی های منفور فرصت جدیدی برای بقای حکومتشان بدهد. آنقدردر پشت تریبون های آزاد فریاد خواهم زد تا قدم به قدم یک ساختارمحکم حقوق بشر برای مردم ایران بسازم. حقوق بشریعنی که آحاد بشر مساوی هستند و کسی برگزیده نیست تا زندگی بشر دیگری را به خاطرآعتقادات یا اهداف خود دراختیار بگیرد یا کسی را از زندگی محروم کند. حقوق بشر یعنی اجازه مشارکت مردم دراداره جامعه و یعنی در رأس قدرت، کسی بالاتر از قانون و بالاتر از دموکراسی و بالاتر از حقوق انسانی مردم و بالاتر از بقیه مردم نیست. امروزمردم در خیابان ها هستند. مردم برای دموکراسی کشته می دهند وآقایان مواظب خودشان هستند که کشته نشوند تا فردا به قدرت برسند. بعد از رسیدن به قدرت حاضر نیستند این قدرت را ولو به اندازه یک رأی یا یک سانتیمتر یا یک کرسی مجلس با تمام کسانی که برای کنار زدن دیکتاتوری زحمت کشیده و رنج برده اند، تقسیم کنند! دموکراسی غربی چیزی جز تقسیم قدرت نیست که اینها اصلا بحثش را نمی کنند و باز هم می گویند که ایران چند قرن با آن فاصله دارد. اگر این واقعیت دارد، پس چرا شعاردموکراسی می دهند!
حداقل صد سال است که این تراژدی در ایران درحال تکرار شدن است هربار هم با ذره بین به دنبال علل شکست آن می گردند! علل شکست را پیدا می کنند و برای برطرف کردن آن مبارزه می کنند و بعد باز دوباره به جای دموکراسی و تقسیم قدرت سیاسی ، دشمنی های سیاسی شروع می شود. تا یک نقطه همه با هم کنار می آیند اما خیلی زود همه از هم متنفر می شوند و تبر مقدسی بر می دارند تا بر ریشه افراد نامقدس بزنند. چون سرو کله مبارک یک اعلیحضرت یا یک امام مقدس یا یک کله گٌنده دیگری پیدا می شود که نمی تواند رقیبی را در صحنه سیاسی تحمل کند. یعنی فقط یکنفر است که نیک مطلق وخدا گونه یا جانشین خداست و یا ایران زمین میراث آبا واجدادی اوست و تمام حق با اوست و بقیه باید از او تبعیت کنند و اگر تبعیت از او ندارند پس خاین هستند و باید خفه شوند و اگر خفه نشوند باید مجازات شوند. یعنی دوباره زندان و دوباره اعدام... نمی فهمم! چرا این موضوع در تاریخ ایران تکرار می شود! و چرا اینهمه رنج و مبارزه و خون پاک به خاطر دموکراسی، بر زمین ریخته می شود و بعد برباد می رود.» کتایون ناگهان ساکت شد. گونه های سفیدش ازشدت خشم سرخ و زبانش خشک شده بود. حس میکرد که راه گلویش بسته شده است و دیگر نمی تواند حرف بزند وحتی قادر نیست بیش از این فکر کند. به سمت کاناپه آمد و دوباره روی آن نشست و سرخود را در میان دستانش گرفت.
گیتی خانم از شنیدن حرف های دخترش چنان گیج شده بود که حتی نفس نمی کشید. ناگهان تکانی خورد و نفس حبس شده را از درون سینه بیرون داد. بی اختیار از جای خود بلند شد و لیوان خالی را از روی میز برداشت و به سرعت به سوی آشپرخانه رفت. طولی نکشید که با لیوان پٌر ازآب برگشت و آن را روی میز گذاشت و با دلسوزی گفت:« خواهش می کنم این لیوان آب را بخور! خودت را ناراحت نکن! من به اندازه تو از سیاست سر در نمی آورم اما خیلی خوشبین هستم و راستش به مردم ایران و به جوانان آگاه وآزادیخواه آن که مثل سرو سرفرازند، افتخار می کنم. شعار مرگ بر دیکتاتور آنها به گوش تمام جهان رسیده است. این شعاری است که آنها معنی آن را خیلی خوب می فهمند و سی سال است که هر روزآن را تجربه کرده اند وکسی نمی تواند سرآنها را کلاه بگذارد. آنها می دانند که چه آزادی هایی به معنی دموکراسی است و این تفاوت دیروز با امروز در ایران است که باعث غرور همه ایرانیان است. دیر یا زود مردم ایران ازشرآخوندها خلاص خواهند شد و اینبار دیگر اشتباه نخواهند کرد! چرا امیدوار نباشیم! »
کتایون لیوان آب را سرکشید و به مادرش که روبه روی او نشسته بود، نگاه کرد. او را بسیاردوست داشت. درطی این سالها و با تمام تلخی هایش هرگز او را ناامید و شکست خورده ندیده بود. در برابرسختی ها خوب ایستاده بود؛ مثل درختان سبزی که در برابر خزان و زمستان زندگی مقاومت می کنند. درختانی هایی هستند که از درون خود سبز هستند و از پاییز و زمستان هم شکوه ای نمی کنند. احساس میکرد که این طبیعت شگفت انگیز و زیبا را در او بسیار دوست دارد. به مادرش چشم دوخت و خواست بحث را عوض کند و حتی حرف زیبایی بزند و بی اختیار به یاد کودکی های خود، گفت:«مامان تو زیبا هستی. منظورم این است که...» گونه های مادرش ناگهان سرخ شدند و بعد خندید. کتایون خنده مادرش را که به زیبایی شکفتن گلی در گونه های خندان و صورت شادش بود، از دوران کودکی خود به خاطر داشت و آن را دوست داشت. حتی به معجزه آن باور داشت! این چهره زییا سختی های بسیاری را پشت سر نهاده بود و هنوز شادمانی آن نمٌرد ه بود. گیتی خانم جواب داد:« می فهمم!... منظور تو اینست که آفرینش زییاست! این حرف درست است و من هم جزیی ازآن هستم. خیلی ها تمام این زیبایی یا بخشی از آن را خراب می کنند، از جمله پدر تو. اما من این کار را نکردم. من به سهم خودم در حفظ این آفرینش زیبا کوشیدم. کارسختی بود اما از نتیجه زحماتم راضی هستم. به تو نگاه می کنم. تو جزیی از آینده هستی.آینده ای که می خواهد در خدمت مردم ایران باشد. این همان چیزی است که از خدای خودم خواسته ام.»
کتایون ناگهان تکانی خورد وگفت:« آینده! باور نمی کنم که روزی بتوانیم تمام گذشته را جبران کنیم. و من...» گیتی خانم با اطمیان جواب داد:« چرا حمتا جبران خواهد شد. هیچ آینده ای به گذشته شباهت نخواهد داشت و اینبار بدتر از قبل نخواهد شد. دلیلش را هم از من مپرس. قلبم گواه این امید است. این هفتاد سال سیاه بر مردم ایران خواهد گذشت و آخرین نفس ها را می کشد و آینده ایران درخشان خواهد بود.! آینده ای برای همه که بدون ترس بتوانند در کنارهم زندگی کنند...»
کتایون خواست چیزی بگوید اما سکوت کرد. برای قضاوت کردن بسیار زود بود. همه چیز دوباره از نو آغاز شده بود و او درباره آن بسیار کم می دانست. آغازی که بدون شک از فراز و نشیب های سنگین خود خواهد گذشت و رویای شیرین پیروزی آن تا رسیدن به سر منزل مقصود با هر جان شیفته ای همراه خواهد بود!
پایان!

مهرماه 1388- ماه سپتامبر 2009
ملیحه رهبری
mrahbari@hotmail.com


یا حق بزن گردن ناحق 1

به یاد مقاومت مردم
از دیروز تا امروز
داستان: نوشته ملیحه رهبری 
 
یا حق بزن گردن ناحق را(1)ـ
قسمت اول



کتایون خسته از بیمارستان و از ملاقات پدر به خانه برگشت. وارد هال شد و همانجا روی کاناپه مثل یک جنازه افتاد و سرش را در میان دستانش گرفت. در تمام طول راه نتوانسته بود این جمله را ازذهن خود دور کند:« یا حق بزن گردن ناحق را!» با خود فکر می کرد که چه کسی یک روزی این جمله را گفته است و چگونه می تواند یک جمله چنین تأثیرگذار بر زندگی پدرش بوده باشد بگونه ای که همین یک جمله او را به جنون کشیده است. همین یک جمله بیش از ربع قرن بود که زندگی پدرش را درچنگ خود گرفته بود وگلویش را فشار می داد و رها نمی کرد.
تلویزیون در سالن خانه روشن بود و اخبار تظاهرات مردم در ایران را نشان میداد. بیش از یکساعت بود که گیتی خانم بهت زده پای تلویزیون نشسته بود و اخبار تظاهرات را نگاه می کرد و با دیدن صحنه های درگیری و کتک خوردن بی رحمانه جوانان به شدت ناراحت شده بود. چشمانش پر از اشک شده بودند و بغض راه گلویش را بسته بود. به درستی نمی فهمید که چه اتفاقی در ایران افتاده است یا عاقبت آن چه خواهد شد اما آنچه اتفاق افتاده بود، چنان بزرگ بود و چنان عواطف و احساسات ملی و مردمی را دراو برانگیخته بود که دلش می خواست در ایران بود ومثل مردم فریاد می زد:« مرگ بر دیکتاتور!»
صدای به هم خوردن در خانه او را از حال و هوای ایران و تظاهرات مردم بیرون آورد. لحظه ای گوش داد. سر و صدای دیگری نشنید. از درون اتاق سرک کشید، کتایون را دید که توی هال و روی کاناپه افتاده است. حدس زد که از ملاقات برگشته باشد، هر بار که او از ملاقات برمی گشت، همین بساط بود. گیتی خانم با اندوه سر خود را تکان داد و بعد بلند شد و به هال آمد و بالای سرکتایون ایستاد. بی اختیار آهی کشید و بعد با دلسوزی از او پرسید:« چطوری ؟ دوباره سردرد گرفتی؟ یک قرص بخور!» کتایون با صدای خفه ای گفت:« نه! فقط یک لیوان آب! هوا خیلی گرم بود.» گیتی خانم با عجله به آشپزخانه برگشت. لیوانی برداشت و آن را از بطری آب داخل یخچال پٌر کرد و دوباره به هال برگشت. کیف کتایون در پای کاناپه افتاده بود، کیف را برداشت و مقداری درون آن را گشت و بسته قرص او را پیدا کردو به کتایون گفت:«بلند شو، قرصت را بخور!» کتایون بلند شد و روی کاناپه نشست. گیتی خانم روبه روی او نشست. کتایون قرص را نخورد اما لیوان آب را تا ته سرکشید. لیوان خالی را روی میز گذاشت و لبخندی کوتاه زد. گیتی خانم با اندوه از دخترش پرسید:«چطوربود؟حالش چطور بود؟» کتایون ابروانش راهم کشید وگفت:«چی بگم؟! فرقی نکرده بود اما دکترش عوض شده بود.» گیتی خانم با امید ضعیفی که خودش هم به آن هیچ اعتقادی نداشت پرسید:« دکترش را دیدی؟ چی می گفت؟ ممکن است که یکروز خوب بشود؟» کتایون با نگاه مأیوسی در صورت مادرش نگاه کرد و جواب داد:« با دکترش حرف زدم. میگفت که این آدم تن و بدن سالم و بنیه خوبی دارد و خیلی هم باهوش است و نباید دیوانه می شد. چه اتفاقی در زندگی او افتاده که او اینقدر رنج می برد؟ این اتفاق چی بوده وچرا به ما نمی گویید.اگر به ما بگویید شاید بتوانیم کمکش کنیم. او به فارسی حرف هایی می زند که ما نمی فهمیم و بعد اعصابش به شدت به هم می ریزد؟» گیتی خانم آه تلخی کشید و پرسید:« خوب، تو چی گفتی؟» کتایون با ناراحتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« چه جوابی می توانستم بدهم؟ به دکترگفتم، من آن موقع یک بچه بودم و نمی دانم چه اتفاقی برای پدرم افتاده است و مادرم هم از او جدا شده وبه من چیزی نمی گوید.» گیتی خانم سرش را تکان داد و پرسید، هنوز هم آن جمله:« یا حق بزن گردن ناحق را!» تکرار می کند. کتایون سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت:«آره ! همین یک جمله است که او را ول نمی کند و روز و شب داره گردنش را می زند! هربار که به دیدنش می روم در انتظار من است و می خواهد که با من حرف بزند. مثل یک زندانی است که درزندان گذشته خودش حبس شده باشد. تک تک آن روزها و اعمال وحشتناک را به خاطر دارد و کله اش مثل کامپیوتری است که تمام گذشته درآن ضبط شده است و کافی است که روشنش بکند. معمولا از من می پرسد که امروز چه تاریخی است؟ تاریخ را که به او می گویم، تمام حوادث آن روز را دریکی ازسالهای خدمتش جزء به جزء به خاطرمی آورد. شروع می کند به حرف زدن. حالم از خودش وحرف هایش به هم می خورد. اما به حرف هایش گوش می دهم. عجیب است که هربار جزییات تازه ای را به خاطر می آورد. اینبار می گفت:«... آنها سه تا بودند.آن نویسنده معروف، غلامحسین ساعدی ویک دبیر دبیرستان و آن جوانک هم بود. توی اتاق فوتبال بودیم وآنها را می زدیم و به هم پاس می دادیم. آن جوانک خیلی لاغر و ریز بود و زیر مشت و لگد نفسش بند می آمد. حسابی می زدمش و بعد ولش می کردم که نفس بکشد و نمیرد و به اش می گفتم، حرف بزن! حرف بزن! آنوقت به جای حرف زدن می گفت:« یا حق بزن گردن ناحق را!» یکماه تمام کتک خورد و هر بار هم همین یک جمله را در زیر مشت و لگد می گفت. حرفش منو خیلی عصبانی می کرد، برای اینکه این حرف مزخرف را ازآن دیوانه نشنوم و با آنکه می دانستم کاره ای نیست اما زیر تمام شکنجه ها بردمش تا بفهمد حق و ناحقی وجود ندارد اما دست بردار نبود و دست آخر باز هم می گفت:« یا حق بزن گردن ناحق..» آنموقع فکر می کردم که حق با من است و اینها یک مشت آشغال های جامعه هستند که باید له و نابود شوند اما دو سه سال بعد که انقلاب شد، فهمیدم که حق با جوانک بوده است. ...» بعد پدر ساکت شد و مثل همیشه رفت توی فکر... من بلند شدم و رفتم سراغ پرستار بخش. معمولا آنها چنان به آدم لبخند می زنند که آدم فکر می کند، در این فاصله معجزه ای اتفاق افتاد است اما هیچوقت نمی گویند که حال پدر بهتراست یا فرقی کرده است. اینبار هم پرستارش می گفت:« حالش مثل همیشه است! صبح ها خیلی منظم و مرتب رفتار می کند و حتی به موقع صبحانه اش را می خورد ولباس می پوشد وازکسی خیالی دراتاق خداحافظی می کند. با خوشرویی خودش را به پرستاربخش معرفی می کند و اجازه می گیرد و به حیاط می رود. درحیاط برای خودش در پشت درختان اتاق کاری خیالی دارد ودرآنجا مدتی می نشیند وفکر می کند و بعد با صدای بلند فارسی حرف می زند وگاه عصبانی می شود. مثل این می ماند که در یک صحنه جنگ و دعواست و بعد بلند می شود و آنقدر به درختان مشت و لگد می زند که گاه خودش را زخمی می کند.آنوقت با زحمت می توانیم او را بگیریم و به اوآمپولی بزنیم و به اتاقش برگردانیم. چندین ساعت به خواب می رود وبعد حالش بهتر می شود اما مثل همه دیوانه ها دردنیای دردناک خودش زندگی می کند واز وجود دشمنان خیالی رنج می برد واکثر مریض های ما همینطور هستند. بعضی وقتها هم از ما کاغذ می خواهد وساعت ها فکر می کند و به زبان فارسی چیزهایی می نویسد که آنها را به شدت مخفی می کند.» گیتی خانم پرسید:« کاغذهایش را دیدی؟ چی نوشته بود؟» کتایون لحظه ای مکث کرد و بعد در کیفش به دنبال پاکت سیگارش گشت. پاکت را بیرون آورد و سیگاری آتش زد و گفت:« ببخشید مامان جان! ...آره کاغذهایش را دیدم. خودش به من نشان داد. می گفت اسرار سه ستاره هستند. سؤالهایی بودند که درزمان بازجو بودنش از مخالفان حکومت کرده بود وتمام جواب های آنها را هم نوشته بود. دست آخر هم نظر خودش(به اصطلاح تحلیلش) را درباره زندانیانش نوشته بود. جرم همه آنها را مقاوم بودن، دانسته و برای همه آنها هم تقاضای اعدام کرده بود! همه اینها نشان می دهند که او با کسانی که آنها را بازجویی وشکنجه کرده ویا شاید... کشته است، زندگی می کند و شاید هم درست تر این باشد که بگویم، با آنها مرده است.» کتایون ساکت شد. چند پک محکم به سیگارش زد و خیره به دود آن نگریست و بعد ادامه داد.« واقعیت این است که او یک دیوانه است. با اصرار می گفت که این مطالب مهم را به روزنامه ها بده تا چاپ کنند و مردم آگاه بشوند و دیگر کسی در ایران شکنجه نشود. بگو که حق گردن ناحق را می زند! بگو که این قبیل کارها همه اشتباه است!» به او گفتم، روزنامه ها تمام اعترافات شما را نوشته اند و دیگر ساواک در ایران کسی را شکنجه نمی کند.[ بیچاره خبر ندارد که چه بساطی در ایران است و امروز بدتر و بیشتر از دوران شاه و ساواک مردم را شکنجه می کنند.] نمی دانم چرا شاید به خاطر شغلم است که به من اعتماد دارد و حرفم را باورمی کند. خیلی خوشحال است که من یک وکیل و یک فعال حقوق بشر و...توی این قبیل فعالیت ها هستم. ... راستی، بازهم درباره تو ازمن پرسید. تو را فراموش نکرده! گیتی خانم آهی کشید وگفت:« دلم نمی خواهد که من نقشی در این حقیقت تلخ داشته باشم. اما شاید هم مقصر بوده ام. نمی دانم! روزی که باپدرت آشنا شدم، ازروی علاقه بود. او یک دانشجوی بی پول اما نخبه وبا استعداد وجوان خوب و برازنده ای بود.آینده درخشانی در پیش رو داشت. او هم مثل هر جوانی به دنبال پول و مقام بود. شاید به خاطرمن حاضر بود دست به هرکاری بزند. دلش می خواست که ما زودتر ازدواج کنیم. درهمان دوران دانشجویی اش پیشنهادی را که به او کردند، قبول کرد و به خاطر پول خوبی که می دادند، رفت توی آن اداره بدنام و لعنتی اطلاعات و... البته او هم بی تجربه بود و چه می دانست که بعدها چه کاری از او خواهند خواست. خوشحال بودیم که شغلش آینده دارد و حتی برای تخصص او را به آمریکا و اسراییل خواهند فرستاد. من هیچوقت نفهمیدم شغل واقعی او چیست، نگران هم نبودم چون او روز به روز ترقی می کرد و بعد از چند سال آدم مهم و با شخصیتی شده بود. آنموقع ما فقط یک بچه داشتیم و پدرت با بچه دیگری در زندگی ما مخالف بود و من علت آن را نمی فهمیدم. برادرت کوروش هفت ساله بود که در ایران انقلاب شد و بعد از رفتن شاه از ایران، او دست من و کوروش را گرفت و ما خیلی سریع از ایران خارج شدیم. باز هم من به اوبدگمان نبودم. فکر می کردم که همه آدمهای مهم در حال ترک ایران هستند و این شلوغی ها دیر یا زود تمام می شود و ما دوباره به ایران برمی گردیم. در ابتدا اقامت ما موقت بود اما بعد از یکسال او تصمیم گرفت که ما درآمریکا بمانیم. شاید به این دلیل که انقلاب در ایران پیروز شده بود و ما دیگر امیدی به برگشتن نداشتیم. به هر حال ما زندگی جدیدی را شروع کردیم. من درآمریکا هم خوشبخت بودم و فکر می کردم که این سعادت تا به ابد هم خواهد بود. در همین موقع بود که تو به دنیا آمدی. اما قبل از تولد تو و به خصوص بعد از پیروزی انقلاب در ایران، رفتار پدرت کاملا عوض شده بود. آدم عجیبی شده بود. مقداری طبیعی بود، چون نه فقط زمین سفت شاهنشاهی زیر پایش لرزیده بلکه آسمان خدا هم برسرش خراب شده بود. ایران زیر و رو شده بود واو اکثرا فکر می کرد. اخبار انقلاب در ایران را دنبال می کرد و تمام کتاب های جدیدی را که درباره ایران چاپ می شدند، می خواند. راستش پدرت دیگر آن آدم سابق نبود و به خصوص به خاطر گذشته خیلی ناراحت بود. هیچگاه صراحتا حرفی نمیزد که درگذشته چه کاره بوده یا چه کار خلافی کرده است اما با شنیدن خبراعدام شکنجه گرهای سابق ساواک در ایران حالش خیلی بد می شد به من می گفت:« بدترین کار در دنیا کسب پول و رسیدن به مقام از راه رنج دادن وتحقیر و کتک زدن و آزار دادن یا شکنجه کردن سایر انسان هاست. چرا باید اصلا چنین شغلی وجود داشته باشد و چرا باید من در دوران دانشجوییم از لودادن بقیه دانشجوها کسب درآمد می کردم و چرا به جای متخصص شدن در رشته خودم، از من باید یک بازجوی پیچیده و متخصص در کار آدم کشی می ساختند. ما با قدرت ساواک یک دژمحکم مثل اهرام مصر برای اعلیحضرت ساخته بودیم تا شاهنشاهی جاودان بماند اما باز هم فایده نداشت و دست آخرش، باز هم حق گردن ناحق را زد! تمام آن اقتدار را یک باد با خود برد...» بعد پدرت با تأثر گریه می کرد. من او را دلداری می دادم و می گفتم که همه چیز تمام شده است و او باید گذشته را فراموش کند و آن اداره بدنام لعنتی هم نابود شده است. اما او نمی توانست گذشته را فراموش کند و نمی توانست هم به کسی بگوید که از چه چیزی رنج می برد. روزها فکر می کرد و شب ها دچار کابوس بود واز خواب می پرید. در ابتدا بیخوابی شدید داشت و به دنبال آن رفتارهای عصبی او هم شروع شدند. فریاد می کشید. طوری شد که او را به بیمارستان بردیم و بعد از چند هفته او را از بیمارستان به خانه آوردیم و چند وقت بعد او را دوباره بردیم و.... دوباره آوردیم و تا شد یک قصه دردناک بیست و چند ساله که متأسفانه ادامه اش به تو رسیده...» گیتی خانم ناگهان ساکت شد و نگاهش را به زیر انداخت. قطرات اشک از گوشه چشمانش سرازیر شدند. کتایون در حالیکه سعی می کرد، بغض خود را پنهان کند،گفت:« گریه نکن مامان . تو گناهی نداری. تو نسبت به همه مهربان و برای فرزندانت مادر خوبی بودی.» گیتی خانم توی صورت دخترش نگاه کرد وگفت:« تو چرا به ملاقاتش می روی، چرا باهاش حرف می زنی. چرا به او کمک می کنی که گذشته را به خاطر بیاورد ورنج ببرد؟» کتایون با اندوه سرش را تکان داد و گفت:« سالهاست که او یک مٌرده است و من احساس نمی کنم که پدر من است. آدم ننگش می آید که بگوید این دیوانه با من نسبتی دارد. تاریخ با او وامثال او تسویه حساب کرده و موضوع تمام شده اما آدم نمی تواند پدرش و داستان او را فراموش کند! من یک انسان هستم و او جلوی چشم من است.» گیتی خانم با ناراحتی گفت:« صد بار به ات گفته ام که فراموشش کن و به دیدنش نرو! تو خودت را مثل او شکنجه می کنی! چرا به دیدن یک مٌرده می روی؟» قیافه کتایون درهم رفت و جوابی نداد. ناگهان از جای خود بلند شد و شروع به راه رفتن در هال کرد. چند
.بار طول هال را طی کرد تا کمی آرام شد. بعد دوباره برگشت و رو به روی مادرش نشست

تیرماه 1388- ماه یونی 2009

:یادداشت نویسنده
قصه حاضر را من همراه و با شروع قیام مردم ایران پس از انتخابات و..... علیه دیکتاتوری ولایت فقیه و در پیوند با گذشته ای که نمی خواستم به دست فراموشی سپرده شود(جنایات وشکنجه دوران شاه)، شروع کردم. ناگهان و با پیش آمدن حمله مزدوران عقیدتی خامنه ای به شهر اشرف، آنچه که قابل تصور نبود، پیش آمد و صحنه های جنایات ولی فقیه در شهر اشرف نیز تکرار و مجاهدان به خاک و خون کشیده شدند. بزرگی و ابعاد حوادث پس از آن به ویژه دستگیری و زندانی شدن مجاهدان واعتصاب غذای صدها مجاهد خلق(ازجمله وجود فرزندان مجروح و اعتصاب کننده خودم در شهر اشرف) بالطبع سایر مسایل و موضوعات و حتی عواطف و احساسات و افکار شخصی ما را نیز تحت شعاع بزرگ و تلاطم امواج طوفانی خود قرار داد. کدام مادر یا خواهری است که به هنگام بلا و رنج و خطر مرگ عزیزان خود آرام باشد و یا در خود نسوزد. بدون شک این روزها و ماه ها برای همه یاران مقاومت در سراسر جهان با رنج و اضطراب و باغم و اندوه سنگینی به خاطر جان مجاهدان اشرف و به ویژه جان مجاهدان زندانی و اسیر همراه بوده است. من نیز مثل بسیاری از شما، شبها را با کابوس گذرانده و صبح ها نیز پس از باز کردن چشمان خود، خیره به صحنه رنج کسانی چشم دوخته ام که شمع جانشان در میان بیابان های سرخ اشرف یا در خیابانهای سرد سراسر جهان با اعتصاب غذا هر روز و هر شب و هر ساعت و هر لحظه رو به خاموشی می نهاد و اینان عزیزان ما و عزیزان مردم ایران هستند و من هم مثل شما با قلب مجروح خود بر اینهمه رنج گریسته ام وآرزوی نجات جان اشرفیان، قهرمان خلق ایران و آرزوی پیروزی شکوهمند این مقاومت را بر زورگویان و دست نشاندگان ولی فقیه را نموده ام.
روزهایی گذشته اند که درسختی انسانی غیرقابل وصف می باشند. همه ما می فهمیم که اعتصاب کننده، تیرجان خود را درکمند مرگ نهاده وآن را کشیده و تیرآخرین پرواز خود را طی می کند. جدالی سخت بین مرگ و زندگی در میگیرد که در هر نفسی با سختی و سوختن همراه است و نمی توان مصاف با مرگ را با سخن گفتن ساده نمود و همان به که خاموش ماند اما شایسته ارج گذاری حتی فردی ماست.
به تجربه می دانیم که باز هم مجاهدین با سلاح مقاومت و به کمک پشتیبانانش که خانواده بزرگ جهانی او را می سازند، برفتنه و دجالیت آخوندها پیروز خواهند شد و برآنها پیشی خواهند گرفت و همین امید پلی بین ما و اندوه های ماست. به امید پیروزی!
*
(برای خواهران و برادران در اشرف ، شاخه های گل امید)

پٌل بود جانشان
تا بگذرد بر آن
شهسوار آزادی
و
اینک
دروازه گشت جان بی تن شان
تا بگذرد ازآن
فردا
!موکب پیروزی

....

Mittwoch, 8. April 2009

جانی دالر و امام جمعه

نوشته: ملیحه رهبری


مناسبت: سی سال حکومت آخوندی
!جانی دالر و امام جمعه
محمد آقا هر روز در ساعت سه بعد از ظهر از کارخانه برمی گشت. کارخانه در 20 کیلومتری شهر بود و او این راه را با ماشینش رفت و آمد می کرد. آن روز هم ساعت سه بعد از ظهر کارخانه را ترک کرد. تیرماه و هوا گرم بود. کولر ماشین را روشن کرد ویک نوار توی ضبط گذاشت و صدای موزیک را بلند کرد. جاده نسبتا خلوت بود و او با سرعت رانندگی میکرد. ناگهان متوجه شد که ماشینی از پشت سر در حال چراغ زدن است. از سرعتش کم کرد تا علت را بفهمد. ماشین نزدیکتر شد و محمد آقا از توی آینه نگاه کرد! یک دفعه تکان خورد. از داخل ماشین عقبی کسی لوله سلاح را به سوی سر او نشانه رفته بود و با دست علامت می داد که توقف کند. محمدآقا بی اختیار گفت:« تموم شد. کارم ساخته است! » ماشین های دیگر به سرعت در حال حرکت بودند و کسی توجهی به او نداشت. محمدآقا امیدی نداشت که کسی متوجه آنها شده باشد و یا به او کمک کند. ماشین عقبی که یک پیکان بود، فاصله اش کمتر شده بود و مرتب چراغ می زد. محمد آقا دست و پایش را گم کرده بود. نمی فهمید که موضوع چیست و قادر نبود درآن لحظه تصمیم درستی بگیرد. شاید باید پایش را روی گاز می گذاشت و فرار می کرد اما بعید نبود که از پشت سر به او شلیک کنند، سلاح به سمتش نشانه گرفته شده بود. چاره ای نداشت و از سرعت ماشین کم کرد. ماشین عقبی همچنان در پشت سرش بود و سلاح هم رو به شقیقه اش نشانه رفته شده بود. چرا؟ تنها چیزی که به فکرش رسید: موضوع ماشین دزدی بود. آیا ماشینش را می خواستند که بدزدند !؟ بعید نبود. خدا کند که نخواهند یک گلوله توی کله اش خالی کنند. ماشین پیکان به موازاتش رسیده بود. ماشین دو سرنشین داشت. راننده و یک نفر دیگرکه مرد جوانی بود و همچنان سلاحش را قاطعانه به سمت کله او نشانه رفته بود وبه نظر نمی رسید که رحم و مروتی داشته باشد! محمد آقا بیشتر ترسید. چاره ای نداشت و تصمیم به توقف گرفت. آهسته کشید کنار جاده و ایستاد. ماشین پیکان هم پشت سرش ایستاد. مردی به سرعت از آن پیاده شد و به سمت ماشین محمدآقا دوید و درب جلو را به تندی باز کرد. به داخل ماشین پرید. سلاحش همچنان کشیده بود. محمد آقا چنان ترسیده و رنگ و رویش را باخته بود که مرد غریبه متوجه آن شد و سلاحش را پایین آورد. عجیب بود که مرد سلام کرد. محمد آقا جرأت کرد و پرسید:« شما کی هستید و با من چه کار دارید؟». مرد کوتاه و مختصر به او گفت:« آقا نترسید! ما به شما کاری نداریم. فقط به ماشین شما نیاز داریم. سرعت ماشین ما پایین بود. ما در حال مأموریت هستیم. آنچه به شما فرمان می دهم انجام دهید. مطمین باشید که به وطنتان خدمت می کنید.» محمد آقا مات و متحیر به مرد نگاه کرد. اولین بار بود که از زبان کسی جمله « خدمت به وطن!» را می شنید. جمله به نظرش مسخره آمد. مگر این خراب شده و جولانگاه آخوندها هنوز هم وطن کسی هست که به آن بشود، خدمت کرد؟! اینجا هر کسی دنبال گلیم خودش بود که با هزار بدبختی از آب بیرون بکشد. این مردیکه کی است و چه می گوید!
جرأت نکرد سؤالی بکند زیرا مرد جوان بلافاصله به او فرمان داد :« حرکت کن! عجله کن!» محمدآقا حرکت کرد. اتومبیل پیکانی هم که مرد جوان از داخل آن پایین پریده بود در پشت سرآنها حرکت کرد.
محمد آقا وارد جاده شد. پا را روی گاز گذاشت. مرد جوان محکم روی صندلی نشسته و درحالی که دستش روی سلاحش بود و با دست دیگر بیسیمی را جلوی دهانش گرفته بود، همچنان به او فرمان می داد:« سریع تر! سریع تر!»
محمدآقا پا را روی گاز گذاشته بود و با سرعت رانندگی می کرد. اما به شدت اضطراب داشت و دستانش می لرزیدند. می ترسید که تصادف کند. طولی نکشید که از فاصله دور ماشین بنزی را دیدند. در این هنگام مرد جوان گفت: «ماشین بنز را تعقیب کن، اما طوری که متوجه نشود.» محمد آقا با نگرانی به سوی مرد نگاه کرد. مرد که متوجه سؤال او شده بود، گفت:« نگران نباش! من یک مأمور مخفی و در حال مأموریت هستم. شما هیچ ترسی نداشته باشید، هراتفاقی بیفتد، مسؤلیتش با من است.» محمدآقا از شنیدن کلمه مأمور مخفی خنده اش گرفت. به یاد سریال رادیویی جانی دالر در زمان شاه افتاد. سریال های جالبی بودند و حتی به کسی که راز قتل را کشف می کرد، جایزه هم می دادند. حالا خود ش بخشی ازیک سریال زنده پلیسی شده بود. اما این سریال نبود. جدی بود. سلاح مرد به نظرش خطرناک می آمد. مرد آن را از روی زانویش دور نمی کرد. احتمال شلیک کردن و درگیرشدن وجود داشت. جانی دالر با مکالمات بیسیمی جملات رمزی می گفت که محمدآقا چیزی از آنها نمی فهمید فقط نگرانی اش بیشتر می شد. می ترسید که یکدفعه مانند فیلم های سینمایی، درگیری پیش بیآید و به سویشان شلیک کنند. با احتیاط ماشین بنز را تعقیب می کرد. هنوز نمی دانست سرنشینان ماشین بنز چه کسانی هستند. نگران جانش، نگران ماشینش... نگران همه چیز بود. خیلی ساده و درعرض چند دقیقه تمام زندگیش زیر و رو شده بود. آخر و عاقبت کار هم معلوم نبود. اتفاقی هم می افتاد، دست آخرش می گفتند که داوطلبانه در راه خدمت به وطن کشته شد! اصلا این بابا کی هست که اینطور به او فرمان می دهد! حیف که نمیتوانست اما دلش می خواست کنار جاده بزند و مردیکه را از ماشین بیاندازد پایین! گور بابای همه شون از پاسدار تا مأمور مخفی شان. مرده شور قیافه همه شان را ببرد؛ از پاسدار ریشو و بدقواره گرفته تا این مٌدلش که خیلی هم جوان و ژیگول وغلط انداز است.
از این ماجرا عصبانی بود. افسوس می خورد. تا به حال صدبار تصمیم گرفته بود که از این خرابشده برود اما زنش( مژده) مخالفت کرده بود. صد بار به او گفته بود :« بابا جان! اینقدر نگو به ما کاری ندارند. اینها هرجا و هر وقت دلشون خواست، خٍرٍ آدم را می گیرند و بعد حساب آدم با کرام الکاتبین می افتد.» حالا تقصیر خودش است اگر امشب بیوه شود! اما اگر زنده ماندم، برایش تعریف می کنم که مملکت چنان مٌدره شد که جانی دالرهم داریم، آن هم چه جور! اگر بفهمم که مأموریتش برای وطن چیه! آنوقت می توانم برای مژده تعریف کنم که بنده هم امروز در رکاب جانی دالر به وطنم خدمت کردم.
مسافتی ماشین بنزرا تعقیب کردند. گاه فاصله شان کم می شد. محمدآقا تلاش کرد که راننده را ببیند و بالآخره موفق شد. اما با کمال تعجب متوجه شد که راننده ماشین یک آخوند است. با خود فکر می کرد که چرا جانی دالر دارد یک آخوند را تعقیب می کند! آخوند ها که در مملکت همه کاره هستند. کسی جرأت ندارد علیه اینها کاری بکند! داستان چیه؟
موضوع برای محمد آقا هیجان انگیز شده بود. اما وقتی که ماشین بنز به سمت قبرستان پیچید، کمی ترسید که موضوع قتل ویا جنازه ای و... درکار باشد! در این لحظه جانی دالرهم به شدت مشغول سوژه بود و نمی خواست که سوژه پی ببرد که تعقیب شده است. ماشین بنز وارد قبرستان شد. جانی دالر به محمدآقا دستور داد که جلوتر نرود و متوقف شود و تا او فرمانی نداده است، هیچ حرکتی نکند. محمدآقا در ابتدای قبرستان ماشین را متوقف کرد. بعد بدون حرکت در پشت فرمان نشست. نفس در سینه اش حبس شده بود. جانی دالر به دقت روبه روی خود را نگاه می کرد. آنها ماشین بنز را می دیدند. به سمت مقبره های شخصی در قبرستان پیچید و بعد در برابر مقبره ای متوقف شد. چند دقیقه طول کشید تا آخوندی که پشت فرمان بود ازآن پیاده شد. یکنفر دیگرهم از ماشین پیاده شد. از دور مشخص نبود اما هر دو به سمت مقبره رفته و داخل آن شدند. جانی دالر به محمدآقا فرمان داد که سریع به سمت مقبره حرکت کند. محمدآقا حرکت کرد و اینبار در نزدیکی مقبره متوقف شد. ناگهان متوجه شد که تنها نیستند و از پشت مقبره چند نفر دیگر هم سرو کله شان پیدا شد. بلافاصله جانی دالراز ماشین پیاده شد و به او گفت:« همینجا بمان تا بعد به تو بگویم که باید چه کارکنی؟» محمدآقا به ناچار اطاعت کرد و در ماشین ماند اما دلش می خواست که از ماشین پیاده شود و ببیند که چه خبر است؟ جانی دالر با احتیاط به سمت مقبره و به سوی آن چند نفر رفت.
محمدآقا نگران و ناراحت بود. چیزی از موضوع نمی فهمید و در جای خود بی حرکت نشسته بود. نمی دانست که چه پیش خواهد آمد. انتظار داشت که صدای تیراندازی بلند شود. سر خود را پایین آورده بود تا اگر ناگهان تیراندازی شد و گلوله به شیشه ماشین خورد مستقیم به مغز یا صورش اصابت نکند. دلش می خواست از ماشین پیاده شود. احساس امنیت نداشت.
قبرستان ساکت بود. هیچکس در این ساعت روز در قبرستان نبود. محمدآقا به مقبره مذکور چشم دوخته بود. مقبره خیلی قدیمی و نسبتا بزرگ بود. احتمالا مقبره آبا و اجدادی خاندانی بود که چندین نفر مهم فامیل را درآن خاک کرده باشند. مقبره یک درب چوبی و پنجره های کوچک با میله های آهنی داشت که پرده های تیره آن کیپ کشیده شده بودند. محمدآقا با دقت نگاه می کرد.
جانی دالر به جمع آن چند نفر دیگری که از پشت مقبره پیدایشان شد بود، پیوست. آنها صحبت نمی کردند بلکه با حرکات دست، علامتی به یکدیگر می دادند. معلوم بود که از قبل با هم هماهنگ کرده اند. زبان هم را می فهمیدند. همه لباس شخصی پوشیده اما مسلح بودند. محمدآقا مات و متحیر مانده بود که اینها با آخوند مذکور همدست هستند یا علیه او هستند؟ آیا موضوع مواد مخدر و یا معاملات مافیایی درکار است؟ هرچه هست باید خطرناک باشد! تعجب می کرد که چرا قبرستان را برای این جور کارها انتخاب کرده اند. معمولا این جور کارها یا معاملات را در کازینوها و هتل ها انجام می دهند. خوب! کشور اسلامی چون کازینو ندارد، آخوندها هم قبرستان را انتخاب کرده اند . از فکرکردن و حدس زدن خسته شد. آرام گرفت اما ناراحت بود که بی خود و بی جهت پایش به این ماجرا کشیده شده بود. دلش می خواست که فرار کند اما می ترسید که نامردها به سمتش شلیک کنند. مملکت حساب و کتاب نداشت اگر داشت که وسط جاده سلاح را به سمت شقیقه آدم نشانه نمی رفتند تا ماشین آدم را بگیرند. مردیکه اصلا برایش مهم نبود که من کار و زندگی دارم یا نه؟ بدون هیچ اجازه ای پرید بالا و حالا هم دنبال یک آخوند ما را آورده به این قبرستون. بلایی هم سرم بیآید، یکراست می اندازنم توی یک قبر و مفقود....فاتحه!
به نظر می رسید که جانی دالر و همدستانش در انتظار فرصت مناسب هستند تا مجرم یا قاتل را سربه زنگاه دستگیر کنند.
مأموری قوی هیکل خود را پشت پنجره رسانده و گوشش را به شیشه چسبانده بود. بقیه مقبره را محاصره کرده بودند. جانی دالر با سلاح کشیده پشت درب مقبره سنگر گرفته بود. صحنه هیجان انگیز شده بود. مردی که پشت پنجره بود، علاماتی می داد. محمدآقا طاقت نیاورد و از ماشین پیاده شد. در این موقع صدای جانی دالر را شنید که بلند می گفت:« یکدقیقه به شما فرصت می دهم که درب را باز کنید! در غیر اینصورت شلیک می کنم.»
درب باز نشد. جانی دالر با لگد به درب کوبید. مرد قوی هیکل پیش دوید و چند لگد به در زد. در باز شد. بلافاصله هر سه مأموری که پشت درب بودند خود را به داخل مقبره انداختند. محمدآقا که می خواست ماجرا را از نزدیک ببیند، ازمیان قبرها به سمت مقبره دوید. داستان به جای حساس خود رسیده بود و می خواست از نزدیک شاهد آن باشد.
نزدیکتر که شد به وضوح صدای جیغ و شیون زنی به گوشش رسید. محمدآقا چند قدم بلند برداشت. درست روبه روی مقبره قرار گرفت. درب باز بود و داخل آن را می توانست به خوبی ببیند. جانی دالر و دو مأمور دیگری که در حال خدمت به وطن بودند، مردی ریشوی نسبتا مسن و زن نسبتا جوانی را محکم گرفته بودند. مرد و زن لباس درستی به تن نداشتند و حتی هر دو ظاهر زننده ای داشتند. در همین موقع مأمور دیگری که دوربین به دست داشت، دوید و وارد شد و به سرعت شروع به گرفتن عکس کرد. صدای جیغ زن بلندتر شد. تلاش می کرد که دستان خود را آزاد کند. محمدآقا مثل برق زده ها در جای خودش خشکش زده بود. ناگهان پی برد، آخوندی که از بنز پیاده شد و داخل مقبره رفت، باید همین مرد ریشو باشد؟ به خود جرأتی داد و جلو رفت. به خوبی می توانست صحنه را ببیند. مرد ریشو در حال داد و فریاد بود. به جانی دالر و بقیه فحش می داد. می گفت:« غلط کردید! پدرتان را در می آورم. دخالت در کار و زندگی شخصی مردم می کنید! سگ کی باشید! می دهم سنگسارتان کنند. گور پدر خودتان و وزارتتان! ». زن جوان با دو دست صورت خود را پوشانده و گریه می کرد. روی زمین کفش های آنها و یک مشت لباس ریخته شده بود. محمدآقا به چشم ها و گوش های خود ش باور نداشت. جانی دالر با صدای بلند داد می زد:« بگو این زن کیه؟ خجالت نمی کشی؟ تو امام جمعه شهر هستی!» عجیب بود که مرد ریشو با پٌررویی جواب می داد:« شما مدرکی علیه من ندارید! من کاری برخلاف قانون نکرده ام. این خانم سه طلاقه است، می خواست دوباره سرخانه و زندگی اش برگردد، احتیاج به یک محلل داشت. به من مراجعه کرد. خودش از من خواست که مشکل او را حل کنم. بنده هم می خواستم به او کمک کنم. کار خلافی نکردم. قانون اسلام را اجرا کردم!» جانی دالر که عصبانی شده بود، داد می زد:« خجالت نمی کشی؟ کار امام جمعه شهر این است! مملکت را به گند کشیده اید! من خجالت می کشم که کارم باید دستگیر کردن تو و امثالت با چنین فضاحتی باشد ! من جای پسر تو هستم! دروغگو! این داستان هم ساختگی است!» امام جمعه با پٌررویی گفت:« من چرا دروغ بگم. اگر این خانم به من دروغ گفته باشد، خودش مقصر است!»
محمدآقا بی اختیار فریاد کشید. مدتی بود که نفس در سینه اش حبس شده بود. احساس می کرد که پاهایش می لرزند. چنان خشم و غضبی به او دست داه بود که آرزو می کرد که آن چند مرد به آخوند مذکور حمله کنند و او هم خودش را قاطی معرکه کند و یک لگد جانانه چنان نثارٍ مقراسلام امام جمعه کند که برای همیشه از خدمت معاف شود.
اما یکی از مأمورین متوجه او شد و با لحن بدی به او دستور داد:« دور شو! برگرد برو داخل ماشینت!» محمدآقا شانه هایش را بالا انداخت. همه چیز را دیده بود و بقیه اش دیگر چه اهمیتی داشت.
مأموران از داخل مقبره، حضرت امام جمعه و زن مذکور را با خفت بسیار به سمت ماشین بنز کشانده و داخل آن انداختند.
جانی دالر به محمدآقا نزدیک شد. دستی به شانه اش زد و گفت:« می توانید بروید. خیلی ممنون از کمک شما! اگر ماشینتون را در اختیار ما نمی گذاشتید، رد آقا را گم می کردیم. سرعتش خیلی بالا بود. مدتی است که دنبالش هستیم اما توی تله نمی افتاد. چند نفری از دستش شکایت کرده بودند اما مدرکی نداشتیم. خدا کند که در دادگاه محکوم شود و زحمات امروز به هدر نرود. معمولا مواردٍ اینچنینی یک باند خطرناک هستند. همه چیز در اختیار دارند و حتی کار به تیراندازی می کشد و از یک سوراخی که ما خبر نداریم، در می روند. شانس آوردیم که امروز کار به جاهای باریک نکشید! طرح مان البته با همکاری شما موفق بود!»
محمد آقا جوابی نداد. سًر و زبانش هر دو سنگین شده بودند. می خواست سًرٍجانی دالر داد بزند و به او بگوید:« باز هم نمی فهمی که توی این مملکت که دلت را به خدمت به آن خوش کرده ای ، چه خبر است؟ تا کی می توانی دلت را به شغلت خوش کنی،گرحکم کنند که مست گیرند، تمام مقامات این مملکت را باید بگیرند و دار بزنند ! » اما نمی توانست حرفی بزند. ازخشم زبانش را چنان بین دندان هایش فشرد که مزه شور خون را در دهانش حس کرد. جانی دالر که متوجه حال و روز او شده بود، درب ماشین را باز کرد و او را به داخل ماشین هل داد و گفت:« به ات گفتم، برو! اما نباید حرفی بزنی!» محمدآقا با عصبانیت پشت فرمان نشست. جانی دالر هم به سمت ماشین بنز برگشت. محمدآقا از پنجره تفی آغشته به خون بر روی زمین انداخت و گفت:« این هم خدمت ما به وطن اسلامی! اما یک خدمت به وطنی نشانتان بدهم که یادتان بماند.»
صبح روز بعد روزنامه های شهر ... از دستگیری امام جمعه خبر داده بودند اما درباره علت آن خبر درستی نداده بودند. عجیب بود که در شهرهمه ازقضیه با خبر شده بودند.
محمدآقا اینبار قاطعانه چمدان خود را بسته بود!
اول فوریه 2009
ملیحه رهبری

بهشتیان می سوزند 1

داستان
نوشته ملیحه رهبری

بهشتیان می سوزند 1
قسمت اول

مژده خسته از سرکار به خانه برگشت. مانتویش را به جالباسی آویزان کرد و با ساک خرید به آشپزخانه رفت. ساک را روی میز گذاشت. پاکت ها را به دقت بیرون آورد و ساک را خالی کرد. بعد در یخچال را بازکرد. یخچال تقریبا خالی بود. یک شیشه آب برداشت و در یخچال را بست. نگاهی به پاکت های میوه روی میز انداخت. خیلی خسته بود، حوصله نداشت که آنها را در یخچال بگذارد. مقداری میوه برداشت و در بشقاب گذاشت ونگاهی به ساعت دیواری انداخت، ساعت نزدیک چهاربود، باید سر وکله سعید هم پیدا می شد. ساعت ده صبح به او زنگ زده وگفته بود که آماده باشد، امروز عصر قراراست که جایی بروند اما نگفته بود که کجا خواهند رفت؟ مژده با خود فکر کرده بود که شاید کسی برای شام دعوتشان کرده است وحمید نخواسته بود آن را بگوید تا برایش یک سورپریز باشد. شاید هم بروند بیرون و یک جایی غذا یا ساندویچی بخورند! راستش نمی دانست که چه حدسی بزند، شوهرش دوست و آشنا زیاد داشت و آنها مثل یک شبکه بودند وگاه اتفاقاتی می افتد که به طورناگهانی دورهم جمع میشدند و ساعتها جر و بحث می کردند. مژده زیاد کاری به اینجورکارهای او نداشت. حمیید آدم فضول و کنجکاوی بود و باید از همه چیز با خبر می شد اما محتاط بود و دسته گل به آب نمی داد! مژده شیشه آب و بشقاب میوه را برداشت و به اتاق نشیمن رفت. تلویزیون را روشن کرد و کنترل زاتالیت را در دست گرفت. چند کانال را چک کرد. بعد روی یک برنامه متوقف شد. صدای تلویزیون را بلند کرد و روی کاناپه نشست. لیوان آب و بشقاب میوه را روی میز گذاشت. به تلویزیون نگاه کرد. نفهمید موضوع فیلم چیست اما به نظرش جالب آمد. درباره طبیعت و جنگل بود! جایی آرام وساکت مثل بهشت بود. گوینده می گفت:« جنگل کهکشانی سبز و مکانی پراز معجزه است که هنوز کسی تمام رازهایش را نشناخته است.» برای اعصاب مژده و بعد از سرو کله زدن با 50 تا شاگرد و گریز از جهنم مدرسه، تماشای کهکشانی سبز، بد نبود. پاهایش را با آرامش روی کاناپه دراز کرد و دستش را به سمت بشقاب میوه بٌرد. و بعد به صفحه تلویزیون چشم دوخت. انبوه ابرهای سیاه و خاکستری از فراز جنگل می گذشتند. نور ضعیف خورشید از میان شاخه های خشک به درون جنگل می تاببد. بادی سرد زوزه می کشید. برف ویخ قامت درختان را به مجسمه های زیبا و سپیدی بدل کرده بودند. از بالای کوه تا پایین دره و تا کوهپایه های وسیع همه جا ساکت، سفید و زیبا و با شکوه چون کهکشانی سپید بود.
مژده آهسته با خود نجوا کرد:«کاش زندگی را برای ما جهنم نکرده بودند و می توانستیم از زیبایی جهان با خیال راحت لذت میبردیم. ما که یا در ترس و کابوس زندگی می کنیم و یا در رؤیا!» دوباره به صفحه تلویزیون چشم دوخت. برفراز جنگل انبوه ابرهای سفید در دست باد تندی می گذشتند. زمستان سپری شده بود و با وزش بادهای گرم، قطره قطره یخ های زمستانی آب می شدند. نخستین جویبارها جاری شده بوند تا نخستین گیاهان برویند. جنگل نفس های گرم خورشید را چون شیری از پستان مادر می نوشید. تن برهنه خاک با فرشٍ سبزه پوشیده می شد. نخستین گلهای وحشی، با دمٍ بادهای گرم می روییدند و با نوای فلوت بهاری با رقص و شادی می شکفتند و سر خود را ستایشگرانه رو به سوی خورشید وآسمان آبی بالا می گرفتند.
آبهای جاری به همراه بادهای گرم و با تابش نورخورشید، دست در دست هم به جنگل زندگی دوباره می بخشیدند وکنسرت حیات در جنگل نواخته می شد. خورشید با طلوع و گرمای خود، جنگل سرد و سیاه و خشک را دگرگون کرده بود. خاک جنگل دریای مواج و سبزی ازگلها و گیاهان گشته بود که تا فراز کوه ها را در بر می گرفت و فرش سبز زمین درآن بالاها گویی که با آبی لاجوردی آسمان به هم می پیوست. در جنگل گرم، نخستین گلهای آویخته از شاخه درخت بادام ، با گرم شدن هوا، گرده افشانی خود را آغاز می کردند. تک و توک غنچه های شکفته برتن ساقه، گلبرگ های خود را می گشودند. باد بود که مشاطه گری آغازمی کرد و دستفشان وعاشقانه، چون ابری از توده طلا، گرده های رها شده از شاخه ها را با خود به سوی دهان گشوده غنچه ها می برد تا قدرت سحرآمیز باروری را درآنان محقق سازد.
مژده غرق در شگفتی و رؤیا خود را به نفس های سبز و رویان جنگل سپرده بود که با صدای چرخش کلید در قفل در لحظه ای سر خود را به سمت در آپارتمان چرخاند. هیکل لاغر و بلند حمید را که درآستانه در دید با خیال راحت به تلویزیون نگاه کرد. لحظه ای بعد در بسته شد و حمید وارد هال شد. مژده چشمش به تلویزیون و گوشش به صدای داخل هال بود. قبل ازآنکه صدای حمید بلند شود، داد زد:« سلام من اینجا هستم. دراز کشیده ام. دستت درد نکند، رفتی آشپزخانه،آن میوه ها را هم بگذار توی یخچال خراب نشوند، مرسی!» حمید با صدای بلند جواب سلامش را داد و نگاهی به داخل اتاق انداخت. مژده دراز کشیده بود. چیز بیشتری نگفت. بدون حقوق مژده اموراتشان نمی گذشت، نمی توانست به او بگوید که در خانه بنشین و کارهای خانه را خودت انجام بده! چند سال از زندگی مشترکشان می گذشت و به دستور دادن های مژده و اخلاقیات و خستگی هایش از دست کارش و ...عادت کرده بود.
مژده چند صحنه از فیلم را از دست داد. اخمی کرد و دوباره به تلویزیون نگاه کرد.
در پای درختان سبز گلهای بهاری شکفتن آغاز می کردند. سفید، زرد و بنفش و صورتی، وگاه تا صدها هزار گل زیبا، بهشت پٌر سخاوتی برای زنبورها و حشرات می آفریدند. بیشتر گلها از مورچه ها برای پراکندن گرد های خود استفاده می کنند. زنبورهای عسل با استادی چنان نیششان را در شهد گل فرو می بردند که به خود گل آزاری نرسد. شیره گل ها را می مکیدند و گرده های آنها را با خود از گلی به گل دیگر برده و گرده افشانی می کردند و گلها نیز معامله گرانه، شیره خود را به آنها می بخشیدند تا دانه های گرده به معشوق شکفته و چشم انتظار برسد و باروری دانه محقق گردد.
*
حمید کاپشنش را درآوره و به جالباسی آویزان کرد و کیفش را در پایین آن نهاد. لباس خود را عوض کرد و پاکتی را که به همراه داشت، برداشته و به آشپزخانه رفت. پاکت را که داخل آن ساندویچ مرغ بود روی میز گذاشت. نگاهی به میوه های روی میز انداخت. بعد مشغول به کار شد. در ضمن کار با صدای بلند شروع به سوت زدن و نواختن آهنگ غم انگیزی کرد. مژده همچنان غرق تماشای برنامه تلویزیون بود.
در جنگل شب فرا رسیده و تاریکی، سیاهی هولناک خود را بر همه جا افکنده و جنگل را قلمرو آفرینش دیگری نموده بود. برفراز جنگل تاریک، آسمان به رنگ زیبای لاجوردی و مملو از ستاره های درخشان و چشمک زن و رقصان بود. در جنگل اما ازآوازهای دلانگیز مرغان دیگر خبری نبود و نواهای هراس آوری از هرگوشه به گوش می رسید.آنها که به هنگام روز در جنگل خفته بودند به هنگام شب بیدارشده بودند تا به شکار بروند. خفاش به دنبال موش و شیر به دنبال آهو در میان تاریکی در جستجو بودند و..... اما آهو یا دیگر جانوران را از شب تاریک و هولناک جنگل هراس چندانی نبود یا نیست زیرا آنان حتی باهوش تر و مسلح تر از انسان می توانند در شب ببینند یا خطر را حس کنند و به خوبی ازپٍسٍ شب و تاریکی آن برآیند و شب را با خطراتش از سر بگذرانند و به سلامت و با ستایش قدم در صبح دلانگیز دیگری بگذارند.
با طلوع صبح بهاری و درروشنای سپیده دم مه خیال انگیزی ازفراز جنگل چون رودی سپید می گذرد. در طبقه بالای جنگل و برسر بلندترین شاخه ها پرندگان کوچک و بزرگ شاخه های پٌر شکوفه را تقسیم کرده اند. مرغ طلایی، زیباترین پرنده جنگل اولین مرغی است که یکساعت بعد از سپیده سحر بیدار شده و با قوی ترین صدا چنان نغمه می خواند که در تمام جنگل طنین می افکند و همزمان دٌم چتری خود را با غرور در برابر نخستین انوار خورشید به نمایش می گذارد تا رنگ های نقره ای و طلایی آن بدرخشند. نغمه های پٌر آواز او، رازی است بین او و زیباییش وآسمان و خورشید! پس از او پرندگان دیگر نغمه می خوانند. به هنگام بهاردر جنگل غوغایی از کنسرت با شکوه بلبل ها ومرغان خوش الحان برپاست. مرغ حق بر فراز بلندترین شاخه ها نشسته و می خواند: کوکو!کوکو! دو لک لک که در بهار باز گشته اند، بر فراز شاخه های بلند با سلیقه بسیار آشیانه جدید خود را می سازند.
با چرخش نور خورشید تا اعماق جنگل، گلهای نهفته شکوفان شده و رقصان و شادان به سوی نور خورشید، سرک می کشند. گاه تنها در یک روز زمین پوشیده از هزاران هزارگل می گردد. هرجا که نور خورشید بیشتر به درون جنگل راه یابد درپای درختان سربه فلک کشیده دشتهای وسیع، چون خرمنی از گل می رویند. گلهای اٌرکیده در بهار با رنگهای خود دلنوازی می کنند و برخی با عطرافشانی گوی سبقت از بقیه می ربایند و کسی گله نمی کند وقتی برخی از زیباترین ارکیده های بنفش خوراک گرازهای جنگل می شوند. یا دیگر ارکیده های مغرور بدون آنکه شیره ای به زنبورها بدهند، دانه های گرده خود را با تردستی به دست و پای آنها می چسبانند تا آنها را برایشان بیافشانند باز هم کسی گله نمی کند. درماه اول بهار بوته های وحشی و درختان گیلاس جنگلی نیزشکوفه کرده و غوغایی از شادی خاموش برپا می کنند. آن بالا وبر فراز شاخه های درختان گیلاس چنان سمفونی زیبایی از رنگهای صورتی و سفید و زرد و شکوفه های پٌر عطر برپا میشود که جانوران قوی جنگل را به هوس تقسیم این بهشت مقدس می اندازند. برخی از آنها با نعره های بلند و رعد آسا و با کمک اورین خود برای خود قلمروی از حاکمیت برای چرا کردن به پا می کنند.[جانوران همیشه به دنبال حاکمیت و تظاهر کردن به قدرت خود و مالکیت برزیبایی و ثروت هستند و قلمرومقدسی را که گلها وشکوفه و برگ درختان سبزآن را با تن و جان خود و با عشق آفریده اند، به راحتی از آن خود و برای خوردن و زیستن و اعمال هژمونی خود می کنند! البته جای شکوه ای نیست زیرا این خصیصه در نهاد آنهاست و قانون طبیعت است!]
*
کار حمید درآشپزخانه تمام شد. سالاد هم درست کرده بود. باصدای بلند پرسید:« مژده خانم ناهار بخوریم؟» مژده پرسید:« چی خریدی؟» حمید کوتاه جواب داد:«ساندویچ مرغ!» مژده گفت:« بیار همینجا! من مشغول دیدن یک برنامه جالب هستم.» حمید سینی بزرگی برداشت و کاسه سالاد و دو تا قاشق و دو تا ساندویچ و بطری نوشابه را در آن گذاشته و به اتاق آورد. مژده بلند شد و صاف نشست. جایی روی مبل برای سعید باز کرد تا بنشیند. حواسش به برنامه تلویزیون بود، اما لبخندی معامله گرانه به روی حمید زد و به نرمی شروع به حرف زدن کرد:« اوه! دستت درد نکند. راستش امروزخیلی خسته شده بودم. آمدم و کمی دراز کشیدم. تلویزیون را روشن کردم. اتفاقا برنامه قشنگی داشت، جذ بش شدم وبقیه اش را خودت می دانی.. » حمید خنده کوتاهی کرد و بعد با بی اعتنایی شانه اش را بالا انداخت و گفت:« ای بابا! مهم نیست. حالا ناهار بخوریم! » سینی غذا را روی میز گذاشت و روی مبل نشست. سعی می کرد عادی رفتار کند اما قیافه اش گرفته بود. مژده پرسید:« ناراحت هستی؟ چرا؟ چی شده!» حمید گفت:« راستش حالم سرجایش نیست اما بعد برایت تعریف می کنم. اول ناهار بخوریم.» مژده نگاهی خیره به او کرد ولی چیزی نفهمید. معمولا در قیافه حمید برای او چیزی ناخوانده یا پوشیده باقی نمی ماند اما الان چیزی متوجه نشد. سؤالی نکرد. فرصت زیاد است حالا خیلی گرسنه بود. کاغذ ساندویچ را باز کرده و شروع به گاز زدن کرد.حمید با بی میلی ساندویچ خود را باز کرد و به سوی تلویزیون نگاه کرد.
*
پس از شکوفه ها نوبت به رویش برگها رسیده بود. تنها در عرض چند روز جنگل سرشار از شاخه های سبز درختان گشت. پس از سبز شدن درختان رسالت بهار پایان یافته وجنگل و جنگل نشینان در کمال مهربانی به زندگی پٌر راز و پرشکوه خود تا پایان بهار ادامه دادند. در جنگل هر گل یا گیاه یا درختی به تنهایی و در تلاش برای زیستن از چنان هوش وهنری برخوردار است که نمادی از شاهکار هستی است. فرقی نیست بین گیاه یا جانور، هریک برای زیستن وبرای بقا و برای استمرار بخشیدن به نوع خود چنان شوق و تلاش مقدسی از خود نشان می دهد که شگفت انگیز می نماید و همچنین برای این تنها یا بزرگترین هدف یعنی برای بقای کهکشان سبز که خود جزیی از آن است از رفاقت و دوستی و احترام دیگر جنگل نشینان به رایگان برخوردار است.
گیاهان با لطافت و با عطرو با شیرینی و با سخاوت خود نه تنها شکوه و جنگل که زندگی جانوران را نیز ممکن می سازند. فرقی نمی کند گیاه یا جانور، هدف هر موجود زنده ای در جنگل این است که با موفقیت وبا به خدمت گرفتن سایر پدیده ها نوع خود را بیآفریند و از خود به جا نهد و استمرار این حیات مقدس و پر شکوه و پٌرراز را ممکن سازد.
در جنگل نیز زمان به سرعت می گذرد و پس از تابستان، خورشید عقب می نشیند و از زمین و از جنگل فاصله می گیرد و راه را برای فرارسیدن فصل پاییز می گشاید. گاه فرارسیدن پاییز نه به معنای مرگ جنگل و جنگ نشینان که به معنای آغاز دیگری است.
در یک غروب سرد خورشید در افق های دور فرو می رود و وآرام آرام از نظر ناپدید می گردد. از فراز دریاها ابرهای سیاه و انبوه به همراه بادهای سرد به سوی جنگل سبز می تازند. آسمان سر تا سر به تسخیر ابرهای سیاه درآمده و تاریکی جنگل را به ناگاه فرا می گیرد. غرش رعد، هراس بر دل جنگل نشینان می افکند. برقی تند نخست بوته های خشک را به آتش می کشد. شعله های آتش در دست باد به سرعت گسترش می یابند. دیری نمی پایید که ترو خشک در جنگل سبز آتش می گیرند. شعله های سرخ آتش همچون اژدهایی عظیم کام خود را گشوده و درختان را یکی پس از دیگری می بلعند. جهنم هولناکی برپا می شود و دود سیاه و غلیظ آن تا به آسمان می رسد. جانوران بزرگتر و تیز پا به سرعت می گریزند تا با فرار جان خود را از مهلکه نجات دهند. برای کوچکترها جزمرگ و یا درسوراخی در زمین مخفی شدن راهی دیگر باقی نمی ماند. همه می سوزند حتی بیشمار مورچه ها و موریانه ها که به شکل تپه ای گرد هم آمده و لانه های عظیم برای خود ساخته بودند.
بوی خفه کننده دود درهزاران هکتار جنگل چنان می پیچد که جایی برای نفس کشیدن باقی نمی ماند. در تمام طول شب جنگل در آتش می سوزد و به هنگام طلوع سپیده از هزاران هزار هکتار جنگل، جز تلی از هیزم سوخته و خاکستر سیاه باقی نمی ماند. همه چیز پایان می یابد. آن بهشت با شکوه، آن آفرینش با عظمت، آن کاخ شادی و خرمی به یکباره نابود می گردد. خاکستری سیاه و زشت جایگزین آنهمه خرمی می گردد. چرا؟
ادامه دارد...
ملیحه رهبری
ف 10 فروردین 1388 برابر با 31 ماه مارس 2009

Montag, 6. April 2009

بهشتیان می سوزند 2

نویسنده ملیحه رهبری

بهشتیان می سوزند

قسمت دوم
سکوت سنگین
اتاق ساکت بود. حتی صدای خوردن ساندویچ هم به گوش نمی رسید. تماشای سوختن جنگلی سبز، تماشای سوختن بهشت و بهشتیان و دیدن مرگ جنگل برای انسان دردآور و غیر قابل تحمل است.
مژده چون یک عزادرا ساندویچ خود را نیمه خورده رها کرده و سرغمگین خود را به شانه حمید تکیه داده بود. رنج سوختن جنگل را چنان در جانش حس می کرد که گویی عزیزو یا تکیه گاهی در زندگی مثل پدر یا برادر یا همسرش را از دست داده باشد، ترسی ناشناخته لرزه به دلش می انداخت. آهی تلخ و سیاه کشید. رو به حمید کرد و گفت:« دیدی بهشت و بهشتیان با هم سوختند! چرا سوخت؟ چرا باید اینطور ظالمانه می سوختند؟ احساس بدی دارم. آدم ناامید می شود. دنیا همیشه همینطور است!» بعد اشک های خود را با سر انگشتان پاک کرد. حمید که بنا به طبیعت مردانه از خود ضعف نشان نمی داد ، لبخندی زد وانگشتان خیس او را در میان مشت بزرگ خود گرفته و اشک تر آن را پا ک کرد. درحالیکه سعی می کرد کلامی برای دلداری دادن و حرفی علیه این باور او پیدا کند به او گفت:« نگاه کن! داستان هنوز تمام نشده است! ادامه دارد..! »
شبی سرخ و هولناک در میان شعله های شعله ورآتش به پایان می رسید. در آستانه طلوع خورشید، از جنگل سبزی که با دستان گرم خورشید و با مهربانی جویبار و با کمک بادهای گرم آفریده شده بود، جز تلی خاکستر باقی نمانده بود. تلی خاکستر! از پای درختان کهن هنوز شعله های سرخ آتش زبانه می کشید. تنها صدای باقی مانده در جنگل، صدای آهسته پایان یافتن شعله ها در پای درختان بود. همه چیز نابود شده بود. بوی دودی که از سوختن درختان، فضا را پٌرکرده است به بوی لاشه سوخته پرندگان و جانوران آغشته بود. دیدن تن زخمی جنگل چنان دردناک بود که حتی خورشید نیز رخ از تابیدن بر تافت و درپشت توده های عظیم ابرهای سیاه پنهان گشت. گویی آسمان صورت زیبای خود را از شرم در زیر چادر سیاهی که زمین برسرش افکنده بود، پوشانده بود. از زیر این پرده سیاه و سنگین، باران ریزی از چشمان آبی آسمان شروع به باریدن کردند. بارانی که پایان نمی یافت. روزهای پی در پی باران بارید و سیلاب های کوچک در همه جا جاری شدند.
زمین سوخته و به خاکستر نشسته تنها نماند و باران زخم های سیاه جنگل را می شست و با خود می برد. به نظرمی رسید که باران با ترانه های زیبایش یا با لبان پٌر مهرش در گوش جنگل امیدی دوباره را زمزمه می کند. دیری نپایید که خاک سوخته شروع به نفس کشیدن کرد. از پای درختان سوخته و از درون خاک، جایی که هیچ آتشی نمی تواند بسوزاندش، نخستین دانه های پنهان شده از میان خاکسترهای سیاه جوانه سبز زدند و به سرعت سر از خاک برآوردند. جانورانی که خود را در سوراخ ها پنهان کرده بودند، بیرون آمده و به دنبال یافتن غدا روانه شدند. بدینگونه زندگی از میان خاکسترهای گرم دوباره و برای آیندگان آغاز شد. اما چرا جنگل آتش گرفت و چرا سوخت در پس این جهنم تلخ چه واقعیت اجتناب ناپذیری نهفته بود؟ چرا باید این سوختن اتفاق می افتاد؟ چه رازی در این فنا شدن نهفته بود؟ راز آن ساده و علت آن در زمین ودر خاک سرد بود. جنگل در طی سالیان چنان انبوه گشته بود که نور خورشید از میان شاخه های آن به زمین نمی رسید و خاک سرد و سیاه گشته و دیگر قوتی نداشت تا جنگلی سالم و سبز را برای بهار آینده برویاند. زمین نیاز به گرما و نیاز به انرژی حاصل از خاکسترٍ درختان داشت تا بتواند قوت گیرد و دوباره سنگینی جنگلی سبز را برشانه های خود برای سالیانی نو تحمل کند. و این دستان سفید باران بود که خاکستر سیاه را با خود به درون زمین می برد تاخاک سرد را گرم و شکم خالی اش را سیر نماید. بدینگونه خاک قوت می یافت تا بتواند دوباره بروید. داستان مرگ و زندگی که هر دو به یکسان واقعی بودند، اتفاق افتاده بود. حیات ، مرگ، دوباره حیاتی نو...! به زودی نهال های نحیف برساق های نازک خود از میان خاکسترها سیاه در همه جا روییدند و چند سالی بیش طول نکشید تا جنگل دوباره پٌر قدرت بر ساق درختان خود ایستاد و در آینه آب وآسمان نگریست و بر زیبایی و عظمت خود بالید.
مژده نفس حبس شده خود را از درون سینه بیرون داد و لبخندی زد. سبک شده و بار سنگینی از روی قلبش برداشته شده بود. بی اختیارگفت:
- عجب داستانی بود. مثل خیال و افسانه ... اما نظر منو عوض کرد. فکر میکردم که سوختن درختان سبز ظالمانه و بی هدف است اما نمی دانستم که جنگل در اصل مرده بود و باید آن جهنم برپا می شد. راه حل دیگری هم نداشت. طبیعت خودش استاد است؟ حمید گفت:
- درست است و فهمیدن آن به افق فکری انسان وسعت بیشتری می بخشد اما زندگی آدمها مثل زندگی گیاهان نیست. توی این مملکت خرابشده ما درست وسط آتش هستیم. بعضی ها سوخته و بعضی دیگر نیم سوخته اند. ممکن است که با دعوا سربمب اتمی هرآن همه جا آتش بگیرد. معلوم نیست که این آتش افروزی های لعنتی کی تمام میشود؟ بیشتر از ربع قرن است که بوی دود و بوی لاشه این حکومت همه را خفه کرد است.
مژده گفت:
- اما دیدی که.. زندگی دوباره رویید و سبز شد. درست میشود!
حمید آهی کشید و گفت: باید یک چیزی به ات بگویم. یادت است که صبح به ات زنگ زدم و گفتم که امروز عصرباید جایی برویم.
-آره اما نگفتی که کجا؟
- راستش باید برویم به ختم یک جوون.
حالت مژده تغییر کرد. ناگهان صاف نشست و با نگرانی در صورت حمید نگاه کرد و گفت:
- ای وای ختم کی؟ چرا همان صبح نگفتی؟ کی مٌرده؟
- نمی شناسیش. اسمش مجید بود. نمرده بلکه اعدامش کرده اند. خانواده اش برایش مخفیانه ختم گرفته اند. داستانش طولانی است. از صبح که شنیدم، شوکه شد ه ام.
می شناختیش!
-آره بابا! بچه محل ما بود وبا هم بزرگ شده بودیم. پسر نازنینی بود.
- واسه چی اعدامش کرده اند؟
- هیچکس جرمش را نمی داند! حتی خانواده اش. سربسته برایت بگویم، سیاسی بوده! وزارت اطلاعات جسدش را به سه شرط به خانواده اش تحویل داده تا آنها بتوانند خاکش کنند. اول یک میلیون تومان پول تیر ازآنها گرفته اند و دوم هیچکس دیگری جز پدر و مادرو زنش حق ندارند سرخاکسپاریش حاضر باشند حتی خواهر و برادرهایش، تجمع ممنوع است. سوم هم اجازه ندارند مجلس ختم برایش بگیرند چون ضد نظام بوده است و کسی که ضد نظام جمهوری اسلامی است نه حق دارد در این مملکت زندگی کند و نه به خاک سپرده شود و نه برایش مجلس ختم بگیرند!
مژده با خشم از کوره دررفت و گفت:« بی پدر و مادرها! مارها و افعی ها... ای لعنت بر این آدمکش های وزارت اطلاعات، کی اینها را وکیل و وصی این مملکت کرده؟» بعد ناگهان پرسید:
- زن داشت؟
- آره! تازه ازدواج کرده بود و زنش هم هفت ماهه حامله است.
مژده دیگر طاقت نیآورد و زد زیر گریه و صورتش را با دستانش پوشاند و گفت:«وای برمن! وای! وای!...»
چشمان حمید هم پٌر از اشک شدند. بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
یکساعت بعد به مجلس ختم رفتند.
مژده برای اولین بار خانه و خانوده مجید را می دید. درب خانه نیمه باز و یکنفر در جلوی درب خانه ایستاده بود. به نظر میرسد که اطراف را زیر نظر دارد. حمید با او سلام و علیک کرد و به او تسلیت گفت. مرد میانسال بود و به نظر میرسید که برادر بزرگترمجید باشد. او به گرمی آنها را پذیرفت. وارد خانه شدند. از ابتدای ورود به خانه حالت اندوه عجیبی به مژده دست داد. حس میکرد که نه برسر سنگفرش بی جان حیاط خانه که گویی بر سر درد و رنج پای نهاده است. حس میکرد که از این داغ باید که حتی سنگ های حیاط خانه هم به فریاد درآیند وعزادار باشند. پدری اعدام شده است که کودکش به دنیا نیامده است. همسری اعدام شده است که هنوز یکسال از ازدواجش نگذشته است. فغان از بیداد و ستم...
از حیاط خانه گذشتند و وارد ساختمان شدند. در هال چند زن و مرد ایستاده بودند. اهالی خانه حتی لباس سیاه بر تن نداشتند تا اگرپاسدارها حمله کردند مشخص نشود که مجلس ختم گرفته اند. سکوت عجیبی درهمه جا حکمفرما بود. لب ها همه دوخته و چشمها همه پٌر از خشم و پراز درد بودند. باز احساس غریبی به مژده دست داد. نه تنها در غم خانواه خود را شریک می دانست که درکشته شدن یک جوان پاک هم خود را به نوعی شریک یا مسؤل احساس میکرد.آیا برای نجات این وطن از دست یک مشت جانی و آخوند بی کفایت که کشور و مردم را به نابودی کشیده اند ، جان خود را نباخته بود؟ آیا او نمی دانست که همسرش باردار است و آیا نمی دانست که کودکش هرگز پدر خود را نخواهد دید؟ چرا ! می دانست و باز هم به جان خود فکر نکرده بود.
سیل اشک از چشمان مژده روانه شدند و به ناگاه بنای هق هق گریه را گذاشت. در این لحظه یکی از خانم ها به سوی او آمد تا او را آرام کند. به مژده گفت:« ترا خدا آرام باشید. به ما اخطار کرده اند که نباید کسی را خبر کنیم! نباید مجلس عزا برگزار کنیم! صدای گریه و زاری و فریاد ما نباید به گوش همسایه ها برسد، اینها را به ما دیکته کرده و از ما تعهد گرفته اند.» مژده بغض خود را خفه کرد. زن بازوی او را گرفت و او را به سوی سالن خانه که مجلس ختم در آن برگزار می شد، کشاند. مژده اشک های خود را پاک کرد اما دلش می خواست که هق هق خفه شده در گلویش را فریاد بزند و بیرون بریزد.
سالن خانه پٌر از جمعیت بود. مژده از دیدن جمعیت تعجب کرد. صدای آهسته قرآن درآن پخش می شد. در قسمت بالای اتاق مادر مجید( فرد اعدام شده) نشسته بود و در سمت راست او زن جوان و لاغری با شکمی برآمده نشسته بود که حتی لباس سیاه بر تن نداشت اما شال سیاهی برسر انداخته بود وآرام آرام اشک می ریخت. حتما همسرش بود. مادر مجید ساکت بود وحتی گریه نمی کرد. مژده پیش رفت. آنها را نمی شناخت اما رویشان را بوسید و نتوانست کلامی بگوید و گریست. مادر اعدامی آرام گفت:« گریه نکن دخترم! مجید من مثل گل پاک و بیگناه بود و به ناحق اعدام شد. تا زنده بود باعث افتخار من بود و حالا هم هست. من شرمنده از اعدام فرزندم نیستم و با افتخار هم مرگش را تحمل میکنم.» قلب مژده از شنیدن این کلمات آرام شد اما درد یک مادر را می فهمید. می دانست که سخت است چنان سخت که خیلی از جمله خودش حاضر هستند اینطور ذلت بار زیر چکمه نظام آخوندی زندگی کنند اما دم برنیاورند. سخت است چنان سخت که بسیاری حتی هیچ اعتقادی برای تغییر دادن این وضع ننگ آور ندارند.
مژده در گوشه ای نشست. همه خاموش بودند. کلامی رد و بدل نمی شد. ختم مخفیانه بود و ترس و خفقان نیز چنان حاکم که هیچکس از بستگان مجید یا دوستان و آشنایان نمی پرسید که او چه فعالیتی کرده است و به چه جرم و چرا اعدام شده است!
فضا سنگین بود و چیزی ذهن مژده را به خود مشغول کرده بود. آگاه یا ناآگاه نه تنها او بلکه همه حس میکردند که او(مجید) نمرده بود تا مثل همه مرده ها چندی بعد نیز از خاطرها برود بلکه او برای خاطرآنها ، برای آزادی و برای نجات مملکت با این رژیم مبارزه کرده و جان خود و عشق به همسر و فرزندش را نثار وهدیه کرده بود و نمی شد اینهمه را نادیده گرفت. این واقعیت احساس خاصی در بین جمعیت به وجود آورده و سکوت سنگینی را برهمه جا حکمفرما کرده بود. سکوت خاصی بود. شاید یک سکوت ملکوتی بود. شاید احساس پیوند با او، شاید احساس احترام شاید احساس مسؤلیت یا بدهکاری،... هرچه بود آنها می فهمیدند که مجید جان خود را به رایگان نباخته بود و نباید به راحتی و با خواندن یک فاتحه یا باخوردن یک خرما از خاطرآنان محو میشد. او در ضمیر و در وجدان آنان قدم نهاده بود و جنگی در درون هرکس آغاز شده بود. مژده این جنگ را خیلی قوی در خود حس میکرد. بی اختیار فیلمی را که در تلویزیون دیده بود به خاطر می آورد. بهشتیان می سوزند؛ جنگل خرم ایران زمین درآتش استبداد می سوزد. سرزمین و خلقی از سر تا به پا در میان شعله های آتش می سوزند و در پای هردرختی، در پای هر ریشه ای، توده ای خاکستر به جای مانده است. دود خفه کننده ای که با بوی گوشت و پوست ولاشه های سوخته آمیخته است، قدرت حیات و زندگی آزاد را از هر جنبده ای سلب کرده است. قوی ترها گریخته اند؛ برای ضعیف ترها راهی باقی نمانده است یا به سوراخی در زیر زمین بخزند یا بمیرند!
چه سرنوشت دردناکی و چرا به آن تن داده بودند. مژده برآشفته بود و در وجدان خود قسم یاد می کرد که از فردا در برابر استبداد حاکم ساکت نماند و درکلاس درس دهانش را نبندد. خیلی کارها می توانست بکند که انجام نداده بود وآنها را بی فایده دانسته بود. اما فردا! از فردا کاری خواهد کرد. نسلی در زیر دست او پرورش می یابند. نگاهی به جمعیت کرد. زن و مرد می گریستند. باران اشک ازچشم ها می بارید. این باران خاکسترداغی را که در پای چوبه اعدام برجا مانده بود، با خود به دل خاک خواهد برد تا قوت گیرد. از این باران سیلاب ها برخواهد خاست تا سیاهی ها را بشوید. زود و خیلی زودتر ازآنچه باور کنیم، تمام جنگل آتش خواهد گرفت و خواهد سوخت اما ازدرون ابدیت بی پایان، نخستین دانه های نهفته درخاک این سرزمین از میان خاکستر گرم جوانه خواهند زد. تا نهالهای سرسبز آزادی برویند و جنگلی نو و خرم و سربلند و پراقتدار دوباره بر فراز این خاک سایه سبز خود را بیفکند. سخت است اما اتفاق خواهد افتاد.
ساعتی بعد مراسم ختم خاتمه یافته بود. دردناک بود یا باشکوه کسی نمی دانست اما تولدی در راه بود و همه قلب ها به همراه نوزادی که درآستانه تولد بود می تپید!
پایان
ملیحه رهبری
دوازد مارس 2009 برابر با هشتم فروردین 1388

Sonntag, 15. März 2009

هفت آسمان


هفت آسمان چه نزدیک

حمید ماشین را روشن کرد و قبل از حركت رو به مينا و دخترکش کرد و با لحن شوخی اما به طور جدي‌‌ گفت: « چشماتونو ببنديد. هنوز هوا تاريكه. بخوابيد. اين يك دستوره! همه بخوابيد. من هم مي‌خوابم. ضابطه چشم بسته بودن را بايد همه رعايت‌كنيم. ماشين خودش راه‌ رو بلده. ميره! » دخترك با ترس‌گفت:
= عمو خطرناكه. اين‌كارو نكنيد! مگه مي‌شه با چشم بسته هم رانندگي كرد. تصادف می کنید. فکرشو بکنید، توی ماشین بچه کوچیک داریم.
عمو حمید با خنده جواب داد: «كارهاي خطرناك هم شدني هستند! حالا مي‌بيني که ماشین خودش راه را بلده و میره و بعد هم این خاطره يادت می مونه!»
مينا ازحميد خواهش‌كرد: « لطفاً‌ شوخي‌ نكنيد! باور مي‌كنه! بعد خارج‌كردن موضوع از ذهنش مشكله.»
دخترك به تندی جواب داد: « خودم مي‌فهمم! اما عمو بلده دروغ بگه. »
حميد خنديد ولي بعد با لحن جدي‌گفت:« اين دروغ نيست. اين شوخيه. ولي چشماتو ببند! مي‌فهمي‌كه ضوابطٍ تردد چيه؟»
— بله‌ كه مي‌فهمم! براي‌ همين‌‌ چشمم را مي‌بندم. اصلاً خوابم مي‌آد.
— درود بر تو! چشماتو ببند. سکوت را هم رعایت کن. ساعتٍ استراحته.
— عمو تو که نمی خوابی؟ می دونی که برادرم و خواهر کوچیکم توی ماشین هستند. حواست باشه که تصادف نکنی. می دونی که من خیلی دوستشون دارم.
البته که میدونم تو دوستشون داری. خیالت راحت باشه. امروز جاده را خلوت کرده اند که به غیرازما کسی توش نباشه و تصادفی نشه. تو هم خیال منو راحت کن و چشماتو محکم ببند!
— عمو باز هم که دروغ گفتی؟ مگه می شه که به خاطر ما جاده را خلوت کنند! اگه ما رو بشناسندکه تمام جاده رو می بندند تا دستگیرمون کنند.
حمید باز هم خندید وگفت:« تو که خودت همه چیز را میدونی. پس....» دخترک با تندی گفت:« من با چشمهای بسته دارم با شما حرف می زنم. شما بلند می خندید. خواب از سرم می ره.» مینا دخالت کرد:« ساکت! همه ساکت باشند! ضوابط تردد را رعایت کنیم.»
سفر از مکانی نامعلوم( یک پایگاه مخفی)، به مکانٍ نامعلومٍ دیگری که شهری مرزی بود، شروع شد. ماشينِ، پيكان دست دوم قراضه‌اي بود. با اين حال از وظيفه‌اش سرباز نزد و مسافرانش را در راه نگذاشت. هفت ساعت بعد حدود ساعت يك بعد ازظهر در شهرستان‌كوچكي جلوي تلفنخانه‌ شهر متوقف شدند.‌ حميد اجازه دادكه چشمشان را بازكنند اما اطلاعاتي‌كسب نكنند. حميد به تلفنخانه رفت.‌ به دنبال تلفن بود اما‌گويي‌كه به شخص مورد نظر وصل نمي‌شد. يكساعتي در شهر معطل شدند بعد به مسافرخانه‌اي رفتند. در مسافرخانه به اتاق بسيار بزرگي‌كه پنجره‌هاي‌كوچك آن با پرده‌هاي كلفت محكم بسته شده بودند، هدايت شدند. حميد، مينا و بچه‌ها را در مسافرخانه گذاشت تا ناهار بخورند و استراحت كنند. تأكيدكرد:« از اتاق خود خارج نشوید، مگربراي توالت رفتن.» توضيحي ندادكه‌‌كجا مي‌رود يا‌ چه‌كار دارد اما از مسافرخانه بيرون رفت.
ساعتها گذشت. او باز نگشته بود. نگراني و اضطراب مينا با تيك تاك ساعت و گذشت لحظه‌ها، ثانيه‌ها و دقيقه‌ها و ساعتها افزايش مي‌يافت. به نظر نمي‌رسيد‌كه حميد برگردد. تنها‌كاري‌كه از دستش برمي‌آمد، دعا بود. اگر براي حميد اتفاقي مي‌افتاد، تمام اميدش بر باد مي‌رفت؛ اميد رسيدن به منطقهٍ آزاد شده از دست می رفت. اين اميد از اول هم سراب مي‌نمود. چرا باوركرده بود. چرا به راحتي ريسك‌كرده بود. تازه به تشکیلات وصل شده و دربه دريش تمام شده بود. آه…آيا به همين راحتي دوباره در به در شده بود؟ بچه‌هایٍ کوچکش چه مي‌شوند؟ با بچه‌ها به‌كجا برگردد. نه. خدا نكند‌كه براي حميد اتفاقي‌ افتاده‌ باشد.‌ دچار ‌اضطراب‌ شده بود. نماز خواند. دعاكرد: « خدايا تو می دانی آنچه را که جز تو کسی نمیداند! لحظه‌ا‌‌‌‌ي در نجات من از اين مخمصه درنگ نكن.‌ حميد را زنده نگه‌دار. او تنها شانس من وبچه‌ها براي رسيدن به‌‌ منطقه آزاد شده ‌است. خدايا مي‌شنوي … »
اتاق نيمه تاريك و دلگير بود. لامپ‌كم نوري از سقف آويزان بود. درو ديوارها به رنگ سبزتيره بودند. زيلوي‌كهنه و ‌پُرخاكي‌كف اتاق پهن بود. همه چيز تيره ودلگير مي‌نمود، جز اميد روشن مينا به خدا، به تحقق يافتن غيرممكن؛ به تحقق رؤياي رهايي از جهنم خميني و رفتن به بهشتٍِ منطقه آزاد شده. این امید تنها چراغ روشنی بود که در قلبش شعله ور بود.
در اتاق زده شد. قلب مينا ريخت. تا به حال چند بار صاحب مهمانخانه‌كه لهجه كردي‌ داشت، در زده و سراغ حميد‌آقا راگرفته بود. ميناگقته بود: « هنوز برنگشته است.» مردگفته بود: « خوب، خوب. برمي‌گردد!» به نظر مي‌رسيدكه حميد را مي‌شناسد. وحالا چه مي‌خواهد؟ مينا در را گشود. از ديدن حميد چنان خوشحال شد‌كه‌گويي با هٌماي سعادت رو به رو شده باشد‌، اما نتوانست اضطراب خود را بپوشاند و‌گفت‌:« ديركرديد.‌ دلم شور مي‌زد. صاحب‌ مهمانخانه چندبار سرزد. حدس مي‌زدم‌كه خطري پيش‌‌ آمده باشد. خيلي‌ نگران شدم.» حميد به داخل‌ اتاق‌آمد.‌ خونسرد و مسلط بر‌اعصاب خود بود.‌ لبخندي برلب داشت.‌ ‌به نظر مي‌رسيد‌كه نگراني فكري يا دلشوره مينا‌‌ برايش‌ مسئله‌ اي نيست. به مينا‌گفت:«‌ شانس‌آوردي‌ وگرنه ممكن بود‌كه سه روز‌ يا‌ يك هفته‌ ديگر اينجا بماني.» مينا از شنيدن‌كلمه شانس‌آوردي، خوشحال‌ شد. حميد نگاهي به بچه‌ها انداخت. از مينا پرسيدكه براي راه افتادن آماده هستند؟‌ مينا پاسخ داد‌:« ساعتهاست‌‌‌‌‌كه من‌آماده هستم.» چهره حميد جدي و در فكر بود. به مينا كمك‌كرد بچه‌ها و چمدان و ساک را بردارند. بدون لحظه‌اي درنگ مهمانخانه را ترك و سوار ماشين شده و حركت‌كردند. هواي بيرون سرد بود.‌ نزديك به نيمه‌ آبانماه بود.‌
ساعتها در راه بودند. در راه نسبتاً راحت از پستهاي بازرسي مي‌گذشتند. اغلب پاسدارها به بازرسي صندوق عقب اكتفا مي‌كردند. رفتار مطمئن حميد و تركيب زن و بچه در ماشين مانع از مشكوك شدن وگشتن دقيق ماشين مي‌شد. حميد سلاحش را در ماشين مخفي‌كرده بود. مينا‌ سلاحش را قبل‌ از حركت به حميد تحويل‌ داده بود. نخستين بار بود‌كه بدون سلاح تردد مي‌كرد.‌ فكرش راحت نبود. هر‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌’ايست و بازرسي‘ دلهره و ريسكِ جديدي بود. دلهر‌ه‌اي‌كه مشخص نبود‌كي تمام مي‌شود؟
به‌ دليل‌‌ تاريكيٍ غليظ شب‌‌‌ زمان و مكان مشخص نبود. مينا‌گاه چشمش را باز مي‌كرد و به جاده نگاه مي‌كرد. اجازه نداشت به ساعتش نگاه‌كند اما ازگريه بچه‌اش براي شيرآخر شب، مي‌فهميد‌كه بايد حوالي ساعت يازده شب باشد. بچه‌ را شيرداد و در يك توقف‌كوتاهٍ ماشین، بچه را عوض‌كرد. پس ازآن به سرعت به راه ادامه دادند. حميد مرتب به ساعتش نگاه مي‌كرد. به نظرمي‌رسيد لحظات جدي و تعيين‌كننده هستند. حرف نمي‌زد. به دقت رانندگي مي‌كرد. سكوتي هراس ‌انگيز حاكم بود. به‌كجا مي‌رويم؟ چه‌ خواهد شد؟
جاده‌كاملاً خلوت و تاريك و باريك بود.گاه مينا چشم باز مي‌كرد، نگاهي به بيرون مي‌انداخت. تمام طول راه چشم بسته سفركرده بود. سرگيجه‌آزارش مي‌داد. به همين دليل حميد اجازه داد‌كه‌گاه چشمانش را بازكند.‌ به نظر مي‌رسيد‌كه ‌در يك جاده فرعي‌ هستند.‌ جاده خلوت و تاريك و با دشت های سیاهٍ دو طرفش مخوف مینمود‌‌. مشخص نبود به‌كجا وكدام سمت سفر مي‌كنند. دركجاي ايران بودند؟ مينا هيچ اطلاعاتي در اين سفركسب‌ نكرده بود.
سفر ادامه داشت. بچه‌ها خواب بودند. نزديك به نيمه‌هاي شب بود. ماشين در زير پلي از سرعت خودكم وكنار جاده ‌خاكي‌‌ توقف‌كرد. حميد به مينا‌ گفت‌:« تمام‌ شد، رسيديم.» مينا نفس‌ راحتي‌كشيد. فكركرد‌كه به منطقه آزاد شده رسيده‌اند. باكنجكاوي به بيرون نگاه‌كرد. چراغ‌هاي جلوي ماشين روشن‌ بودند. ناگهان از دل تاريكي شب چند نفر بيرون ‌آمدند. حميد‌آنها را شناخت و بعد چراغ‌‌هاي‌‌‌ ماشين را خامو‌ش‌كرد.‌ با‌‌ خوشحالي‌گفت: « بچه‌ها هستند!» و به سرعت‌‌‌ از ماشين پياده شد به سمت نفرات رفت. مينا به بيرون نگاه‌كرد.‌ در تاريكي به سختي مي‌توانست ببيند اما حميد درحال درآغوش‌گرفتن بچه‌ها بود. هيجان‌ شديدي به مينا دست داد. از آنچه مي‌ديد، قلبش به تندي درسينه مي‌زد. شادي غير قابل وصفي‌ سراپايش را‌‌گرفته بود. تنش ازهيجان مي‌لرزيد. انگار‌كه‌آسمان سياه ناگهان لبريز از نورآبي ستار‌گان‌گرديده باشد. مينا از خوشحالي و هيجان نمي‌دانست‌كه چه بايد بكند؟ بچه‌ها‌كه حالا به‌كنار ماشين رسيده بودند،آشكارا ديده مي‌شدند‌كه سلاح بر دوش داشتند. سروصورت خود را با شال وكلاه پوشانده بودند وكاپشن نظامي به تن داشتند. مينا در ماشين را بازكرد و پياده شد. از خوشحالي دلش مي‌خواست بچه‌ها را درآغوش بگيرد. اما نمي‌شد مجاهدين را درآغوش‌گرفت. پس به سلام و عليك‌گرم خواهرو برادرانه‌ كه لبريز از عشق انقلابي‌ بود، اكتفاكردند. يكي از چريكها به مينا نزديك شد. شب چنان تاريك بودكه مينا صورت پوشيده او را به درستي نمي‌‌ديد. اما كلام او را را به خوبي شنيدكه ‌با شادي بسيار به اوگفت: «خواهر به منطقه آزاد شده، خوش آمدي. مبارك باشد. سالم رسيديد.» با شنيدن اين جملات‌‌گويي‌‌كلام مقدس خدا به‌گوش مينا رسيد ه باشند، جاني تازه دركالبد بي‌روحش دميده شد. رستاخيزي نو را در خود حس‌كرد. خوني تازه در رگهايش، قلبي تازه در سينه‌اش براي طپيدن متولد می شد. از شدت شوق نمي‌دانست چه بگويد.‌ ’منطقه آزاد شده‘ تحقق يك رؤيا بود. رؤياي دو دهه مبارزه با دو ديكتاتوري. نه رؤيا نبود، بلكه معجزه بود. معجزه و مرحم برشكستها و بر روحها و قلبهاي شكسته. »
كارها با ماكزيمم سرعت و هيجان انجام‌گرفتند. در‌كمتر از يك دقيقه‌ دو بچه‌‌كوچك و ساك و چمدان از ماشين تخليه شده و در ميان دستان و بازوان يا بر شانه‌هاي چريكي قرار‌گرفتند. حتي‌ مجال خداحافظي و تشكر از حميد پيش نيامد. از شدت عجله مينا حتي چادر خود را در ماشين جا‌‌گذاشت. بلافاصله اين فرمان صادر شد: « بچه‌ها بدويد! با تمام قوا بدويد! خواهر بدويد! بايد از اين منطقه زودتر خارج شويم.» در همان لحظه عده ديگري نيزكه لباس شهر به تن و ساكي هم در دست‌ داشتند، بدون سرو صدا و ساكت از درون سياهي و از زير پل خارج شدند. مينا فهميد قبل از او، اكيپهاي ديگري هم رسيده و منتظر اكيپ آنها مانده بودند. همه شروع به دويدن‌كردند.
ماه در محاق و شب سياه بود. آنچنان تاريك‌كه هيچ‌كس و هيچ سايه‌اي ديده نمي‌شد.كوره راهي‌كه از‌آن مي‌گذشتند،كوهستاني به نظر مي‌رسيد. همه نفس نفس مي‌زدند و مي‌دويدند و ارتفاع مي‌گرفتند. مسافتي را طي‌كردند. ساعتي‌گذشت.‌ برادري‌كه ‌همراه مينا بود‌گفت:« از زير پاسگاه رژيم‌گذشتيم. ديگر خطري نيست.‌‌ اين مناطق‌آزاد است. نيازي نيست‌كه بدويد.» هيچ صدايي به‌گوش نمي‌رسيد. هيچ‌كسي ديده نمي‌شد. مينا از بچه‌هايش بي‌خبر بود. اما نگران نبود. از هيجان ‌انگيزترين و باورنكردني‌ترين قله و فراز زندگيش در حال عبور بود. دلش مي‌خواست ببيند. دلش مي‌خواست ببويد. دلش مي‌خواست فرصت داشتتند، لحظه‌اي بايستد.آنگاه خم شود، برخاك افتد و خاك منطقه آزاده شده را سجده‌كند. خاك آزاد را. سرزمين موعود ايدئولوژيش را. منطقه‌اي خارج ازحاكميت خميني و مرتجعين و براي نخستين بار در تاريخ مبارزات‌ رهايي بخش ميهنش، سرزميني‌آزاد، تحت حاكميت مجاهدين و اسلام انقلابي را.‌‌‌آيا با‌آزاد‌كردن منطقه، انقلاب به ثمر نرسيده بود؟‌ قاعدتاً بايد رسيده باشد. آسمان سعادت چنین نزدیک شده بود. از سرعت‌ خود‌كم‌كرده بودند‌ اما‌‌ همچنان به‌ راه ادامه مي‌دادند. به‌‌كجا مي‌رفتند؟ نمي‌‌دانست. دل‌گرمي‌ مينا به برادري بودكه پا به پايش مي‌آمد با دلسوزي مواظبش بود. مواظبش بودكه به زمين نخورد.‌گم نشود. عقب نماند. در يك كلام مواظب جانش بود. در ميان راه مينا به خود جرئت داد و از او پرسيد:
— برادر بقيه بچه‌هاكجا هستند؟ هيچ كسي را نمي‌بينم. صداي بچه‌ هم به گوشم نمي‌رسد. عجيب است حتي‌گريه نمي‌كنند.
— نگران نباش خواهر. جلوتر هستند. چشماي شما به تاريكي عادت ندارند. اما من مي‌بينمشان. از ‌اين منطقه‌كه خارج شويم، بچه‌ها متوقف مي‌شوند. صبرمي‌كنند تا دوباره با هم حركت كنيم. چيزي نمانده‌ است. ما از منطقه گشت دشمن خارج شده‌ايم. اينجاها ديگر منطقه ‌‌آزاد شده است. رژيم جرئت نمي‌كند، پابش را اينجاها بگذارد. رژيم در اينجا نه پاسگاهي دارد نه‌گًشتي. خاك وطن در اينجا مال خودماست.
— ‌‌با تمام سلول‌هايم خوشحالم. چه سعادتي‌كه خاك وطن در اينجا آزاد شده است. آرزو مي‌كنم که به تمام خاك ايران هم برسد. اما باور نمي‌كنم. از خوشحالي باور نمي‌كنم كه منطقه آزاد شده جاي من هم باشد. چقدر بچه‌هايي كه شهيد شدند، آرزوي چنين جايي را داشتند. اگر يك سال زودتر اين منطقه را داشتيم، فكرشو بكن چه كساني زنده مي‌موندند.
برادر در تاريكي آه‌‌كشيد. اما با لحن پر اميدي‌گفت:
= بن بست شكسته شده خواهر! خلق ‌‌‌‌‌‌آزاد خواهد شد. يكنفر مجاهد خلق هم‌كه زنده بماند، رژيم را سرنگون خواهد كرد.
= درسته برادر! اين ايمان و اعتقاد ما از روز اول بوده. ما ميراث برندگان زمين هستيم. پيروزي نهايي از آن ماست. رژيم رفتني است. از لحظه‌اي‌كه پا به اين خاك آزاد شده‌‌گذاشتم، از دقيقه‌اي‌كه شما، ميليشياها را كه چريك شده‌ايد‌، ديدم، اين ايمان دوباره در من قوت‌گرفت‌كه ما بي‌شكستيم، جاودانيم. باور نمي‌كردم اصلاً كسي از ما زنده مونده باشه.كسي راه را ادامه بدهد، اما معجزه‌اي چراغ راه مجاهدينه.
با هم صحبت مي‌كردند و به پيش مي‌رفتند.‌ هوا سرد بود اما‌ آن را حس نمي‌كردند. ماه از محاق به درآمده و راه را روشن كرده بود.‌آه‌كه چه شب و چه راهي بود. آسمان چه زیبا و ستارگان چه نزدیک بودند. هرچه جلوتر مي‌رفتند بر خوشبختي مينا افزوده مي‌شد. احساس تحولي در خود مي‌كرد. تحولي كه نمي‌توانست آن را بيان كند. تحولي‌كه دم به دم برآن افزوده مي‌شد. تحولي‌كه با هيچ حادثه ديگري در زندگيش قابل مقايسه نبود. احساس تحول در “روح” خود مي‌كرد. تحولي كه با احساس آزادگي ارتباط داشت. احساس ملاقات با خداي آزادي مي‌كرد. احساس پرشكوهي بود. چشمها از آن روشن مي‌شد. دل مي‌خنديد. قلب ‌ظرفيت مي‌گرفت. دنيا نو و بزرگ و سراسر نور مي‌شد. …تحولي‌ چون سبزشدن درختي خشك در دل سوز و سرماي زمستان را در خود حس مي‌كرد؛ درختي‌ سبز وناميرا چون كاج را. ناگهان داستان عجيبي را به خاطر آورد. داستانِ زيبايٍِِ تولد عيسي مسيح درسوز و سرماي زمستان و سمبلي‌ از تولد عيسي مسيح، درخت‌كاج را…به فكر فرو رفت. عليرغم سوزي‌كه بر صورتش مي‌وزيد،‌ دلش‌گرم و شاد بود و‌دراعماق‌ شادي‌‌اش‌ چيزي را حس‌‌‌ مي‌كرد. احساس‌‌‌ مي‌كرد‌كه سعادتش واقعي‌‌ است و شادماني‌‌هاي بزرگ تنها در‌ راه‌ آزادي قابل‌ لمس‌‌ هستند. در‌اين راه‌‌ قلب‌ انسان هزار بار‌ مي‌ميرد وهزار بار زنده مي‌شود. شبي‌ عجيب واحساسي عجيبي بود.
ساعتها مي‌گذشت و آنان همچنان در ميان كوه وكمر راه مي‌رفتند. هيچكس از خستگي راه شكوه نمي‌كرد.گاه و بيگاه مينا با برادرِ همراهش حرف مي‌زد.
= خوب، برادر چه خبرها؟ برام از خبراي منطقه آزاد شده بگو. واقعاً رژيم اينجا نيست؟
چطور منطقه آزاد كرديد؟
- خبر…؟ جات خالي خواهر! نمي‌دوني يك هفته پيش چه جنگي اينجا با رژيم‌كرديم. جنگ رو در رو. انتقام بچه‌هاي توي زندون رو هم ازش‌گرفتيم. رژيم به“مقر” ما حمله‌كرد. قصد‌گرفتن مقر و عقب راندن ما رو داشت. اما چنان تارو مارش‌كرديم‌كه كشته‌هاشو برداشت و رفت و ديگه برنگشت. سر سوزن هم از مواضع خودمون عقب نرفتيم. بلكه رژيم رو عقب رونديم. اوضاع روز به روز اينجا داره بيشتر به نفع ما مي‌شه. اولين برف‌ هم كه روي زمين بنشينه ديگه رژيم جرئت نمي‌كنه اين طرفها پيداش بشه.
برادر با شوق و قهرماني صحبت مي‌كرد. با افتخاري‌كه مينا احساس مي‌كرد به هر مجاهد خلقي تعلق دارد. شرافت وكرامت زندگي در منطقه‌ آزاد شده و پيوند با خلق‌ و جنگ رو در رو با دشمن‌، دفاع از منافع خلق و‌ دفاع از خاك‌ِ‌آزاد شده‌ ميهن.
پس‌‌ از‌ اين‌گفتگو مينا ساكت شد. به‌آنچه شنيده بود، فكرمي‌كرد و لذت مي‌برد؛ لذتي‌ بي‌پايان. به ناگاه سعادت او را احاطه‌كرده بود و فكر وذهن و قلب و روح و تن و جانش از رنج آزاد شده بودند؛ ازهر رنجي. اينهمه سعادت كافي بود.آه، اي منطقه آزاد شده؛ اي بهشت موعود. تو زيباترين باغي. تو… تو…
در قلب و روح خود به ستايش مشغول بود. به ستايش هر آنچه در پرتو نور ماه قابل رؤيت بود. قلبش از شوق مالامال بود. در اينجا همه‌كس و همه چيز آزاد بود. خلق‌آزاد است.كوهساران، خاكها، پرندگان، رودهاآزادند. خدا، خداي آزادي بر اينجا حكم مي‌راند.“عشق” اين چشمه لايزال هستي در همه جا مي‌جوشد؛ از دل تاريكي شب، از غبار راه، از چهرماه، از نفس خفته در خواب‌كوهساران واز درون سينه هر موحد و مجاهد خلق…
ساعتها مي‌گذشت و همچنان از يالها بالا مي‌رفتند. درست مثل‌كوهنوردي بود. مينا خوشحال بود‌كه با‌كوهنوردي‌آشنا است و زياد دچار مشكل نمي‌شود. در راه يكبار توقف كردند. مينا بچه‌كوچكش را شيرداد. پاهاي بچه از سرما يخ‌‌زده بودند. مينا با نگراني پاهاي او را در ميان شال پشمي‌اش پيچيد تا گرم شوند. عجيب بود بچه از سرما‌گريه وبي‌تابي نمي‌كرد. برادري‌كه او را تا اينجا حمل‌كرده بود، بدون هيچ شكوه‌اي او را دوباره در بغل گرفت و به راه ادامه دادند.آيا برادراني‌كه بچه‌هاي كوچك را حمل مي‌كردند، خسته نمي‌شدند. پس چرا لب به شكوه نمي‌گشودند؟ پس چراكلام تلخي بر زبان نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آوردند. چرا روح مينا را نمي‌‌‌‌‌آزردند؟ خدايا اين چه مناسبات پاك انساني و چه عشق و علاقه و فداكاري بين مجاهدين بودكه چون‌كوه بنيان‌گذاشته شده بود و چون رود ادامه داشت و اينگونه نسلها و تاريخ را پشت سر مي‌گذاشت. شايد تولد نويني از عشق انساني بود. عشقي‌كه ساير عشقها در كنارش هيچ بود. آنچنان هيچ كه مينا احساس مي‌كرد‌،گذشته‌ را چنان پشت سرگذاشته‌كه‌گويي‌آنرا نمي‌شناسد. رؤيايي در يك شب مهتابي در سفري سحرانگيز در نور ماه بوده‌ وگذشته است.
سرانجام به روستايي رسيدند. روستا در تاريكي شب به خوبي ديده نمي‌شد اما از روي پلي چوبي‌گذشتند. درآن سوي پل به مقرچريكي و عجيبي ساخته شده از سنگ وگِل قدم‌گذاشتند. به راحتي مي‌شد، حدس زد‌كه مقر مجاهدين خلق در منطقه آزاد شده كردستان بود. از راهروي ورودي‌‌اي‌كه ازكيسه‌هاي شن ساخته شده بود و سنگر طولاني‌اي بود، عبوركردند. جلوي در وروديِ مقركفشها را كندند. سمت راست جاكفشي چوبي‌اي قرار داشت. كفشها را منظم درجاكفشي‌گذاشتند. وارد مقر رؤيايي و مكان مقدسِ مجاهدين شدند. پاگردكوچكي را پشت سرگذاشتند. برادري پيش آمد. قدي‌كوتاه وجثه‌اي‌كوچك داشت. در روشناي فانوس مي‌شد لبخند شادي را كه به وضوح تمام صورتش را در برگرفته بود، ديد. چشمان درشت سياهش آكنده از شوق و محبت برادرانه بودند. عليرغم لباس نظامي وكلاهي‌كه به سر داشت، مينا او را به سرعت شناخت و خوشحال شد. او سعيد بود. او از زندانيان سياسي زمان شاه بود. مينا او را در فاز سياسي در ستادهاي مجاهدين بسيار ديده بود. سعيد خود را به نام مستعار و عجیبٍ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌’كاك فولاد‘ معرفي‌كرد. رسيدن بچه‌ها را خوش‌آمد‌گفت. موفق بودن عمليات بچه‌ها را تبريك‌گفت. بچه‌ها را به شام‌گرمي‌‌كه آماده شده بود، دعوت‌كرد. عجيب بود حتي شام‌گرم و چاي درآن ساعت در مقرآماده بود. ساعت چهار ‌يا پنج صبح بود. چاي دركتري‌هاي بزرگ روئي بر روي اجاق نفتي بخار مي‌كرد و مسافران خسته و سرمازده را به شوق نوشيدن مي‌آورد. مسافراني‌‌كه بيست و دو ساعت از سفرشان مي‌‌‌گذشت‌ اما در‌ اينجا‌ كسي احساس خستگي نمي‌كرد. همه خوشحال بودند.‌‌ مينا به سرعت مشغولِ‌ رسيدگي‌ به بچه‌هاي‌كوچك شد.‌كار بسياري بايد انجام مي‌داد. دخترجوان‌ و بلند بالا و سبزه‌ رويي‌كه با‌ اكيپ همراهشان‌ بود، با خوش‌رويي و مهرباني به سوي مينا آمد. مينا براي اولين بار او را مي‌ديد. با‌‌آنكه همه بسيار خسته بودند اما‌ دخترجوان با علاقه‌ به‌كمك مينا شتافت. در رسيدگي به بچه‌هاي‌كوچك‌كمك‌كرد.كمك او باعث تعجب مينا شد. چون مينا هميشه اين كارها را به تنهايي انجام مي‌داد.كسي براي او دل نمي‌سوزاند. اما اينجا در منطقه آزاد شده، دوست داشتن ‌همرزم و به ياري هم شتافتن وظيفه‌اي مقدس بود‌كه به سرعت خود را نشان مي‌داد. شب خوبي بود. به دمدمه‌هاي صبح پيوسته بود. بچه‌ها نماز خواندند و در دوآسايشگاه جداگانه خوابيدند.آسايشگاهي براي برادران وآسايشگاه ديگري هم براي خواهران در نظرگرفته شده بود. شايد هيچكس نمي‌توانست با وجود خستگيٍ‌ شديد بخوابد. همه هيجان‌زده و دچارشگفتي بودند و به دنياي جديد وغيرقابل باوري‌كه درآن قدم‌گذاشته بودند، فكر مي‌‌كردند. منطقه آزاد شده، تحقق يك آرزو، آرزوي همه انقلابيون از زمان شاه تا به امروز بود.
روز بعد روز غيرقابل پيش‌بيني‌اي بود. هيچكس از سرنوشت‌ يا‌كارو برنامه خود در منطقه آزاد شده اطلاعي نداشت. بيش از فيلمهاي سينمايي و مقاومت‌‌‌هاي چريكي در جنگ جهاني دوم يا كم و بيش در اين حدود، قلمرو ذهني‌كسي بازتر در مورد منطقه‌ آزاد شده نبود. در روشناي فردا هركس به دنبال كشف‌‌ چگونگي‌ و قانونمنديهاي اين زندگيِ‌ مقدس وخّلص مبارزاتي بود.
’مقر‘ ساختمان‌كوچكي بود.‌ يك‌ پاگرد‌‌‌‌‌ داشت‌كه به منزله‌ آشپزخانه بود و دوآسايشگاه‌كوچك‌(اتاق‌‌‌گِلي) در‌ اين‌ پاگرد و روبه روي در ورودي داشت. اتاقهاي ستاد و فرماندهي در پشت راهرو قرارگرفته بودند‌كه به وسيله پرده‌اي از راهرو جدا مي‌شد. بچه‌هايي‌كه شب قبل وارد شده بودند اجازه ورود به‌آن قسمت مقر را نداشتند. فرمانده خودش به نزد بچه‌ها مي‌آمد و سئوالاتي مي‌كرد.كاك فولاد( سعيد) مينا را شناخت. با صميمتي‌كه در فاز سياسي يكديگر را مي‌شناختند با او احوالپرسي‌كرد. بعد او را به اتاق فرماندهي صدا‌كرد. اتاق‌ فرماندهي‌، يك‌ چهار‌ ديواري‌‌ محقرِگِلي بود.‌ فرمانده مقر با حيرت از مينا درباره بچه‌‌هاي‌كوچك پرسيد. مينا‌گفت‌كه بچه‌هاي خودم هستند. كاك‌ فولاد نمي‌توانست آن را بفهمد.‌ سه تا بچه براي يك خانواده مجاهد؟ انگشت به دهان مانده بود و مي‌خنديد و سرتكان مي‌داد. بعد به‌كنايه‌گفت: « خوب بد هم نيست. اگر مبارزه در‌كوهستان طولاني مدت بشه. بچه‌ها بزرگ مي‌شن و نيروهاي ذخيره انقلاب مي‌شن.» به اين ترتيب دلداري برادرانه‌ اي به مينا داد. …مينا از او درباره همسرش پرسيد. همسر او را مي‌شناخت. خواهرجوان و زيبايي بود‌كه در فاز سياسي با هم ازدواج‌كرده بودند. مينا به خوبي خبر داشت كه سعيد چقدر او را دوست داشت. علاقه‌ اي‌كه حتي پنهانش نيز نمي‌كرد…به يكباره چهره سعيد را هاله‌ اي از اندوه در برگرفت. چشمانش پر از اشك شدند. سرش را تكان داد وگفت: « كشته شد.» خبردردناكي‌كه مينا انتظار شنيدنش را نداشت. با ناراحتي پرسيد:« چرا؟ چطور؟» سعيد ادامه داد:‌‌« اول منو توي خيابون دستگير‌كردند. از همون لحظه اول شكنجه را از توي ماشين شروع‌كردند. بي‌شرفها بدتر از زمان شاه شكنجه مي‌كردند. شكنجه‌‌ اي‌كه شاه يك‌ ماهه مي‌داد، اينا يك شبه همه‌شو روي من امتحان كردند. روز بعدآدرس پايگاه رو دادم. منوآوردند به پايگاه. اميد داشتم‌كه همه در رفته باشند. اما همسرم‌ در پايگاه مانده بود. من به خاطر اطلاعاتم طرح فرار‌ از پايگاه را داشتم. پاسدارا داشتن خونه رو مي‌گشتن، حواسشون به من نبود. در يك فرصت‌كوتاه با همكاري ‌همسرم‌كه در اتاق را بست، از پنجره آشپزخانه فراركردم.’ راهِ دررو‘ خونه عالي بود. با پاي خونين و مجروح فراركردم. نتونستن منو بگيرن. اما همسرم را همونجا كتك زده بودند. بعد بردنش اوين ... و بعد هم اعدامش‌كردند.. حيف شد. خيلي فداكار بود.
چون اینطور شهید شد، بیشتر رنج می برم.
اشكهاي سعيد بر پهنه صورت سوخته‌اش ازآفتاب و بادكوهستان مي‌ريخت. سرش با تأثر‌ روي‌گردنش‌كج‌ شده بود. نگاهش را به پايين انداخته بود.آه‌كشيد. با وجود تأثرشديدي‌كه به مينا دست داده بود‌ اما به دلداري جدي از او برخاست: « رنج شما را می فهمم اما رژيم مقصره. رژيم‌ جنايتكاره. اگر شما فرار هم نمي‌كرديد، به هرحال رژيم هردوي شما را مثل بقیه ‌هم شكنجه و هم اعدام مي‌كرد. شما به خاطرحفظ اطلاعاتتون نه‌ به خاطر جونتون بايد فرار مي‌كرديد. به هر حال جون چند نفر ديگه با فرار شما و فداكاري او حفظ شدند. وظيفه همه ما همين بود؛ حفظ بقيه. نگاه کنید، الآن اینجا هستید. دارید بقیه بچه ها را از حاکمیت رﮊیم خارج می کنید.»
چشمان سعيد چون دوكاسه خون سرخ شده بود. عضلات صورتش مي‌لرزيدند. اشكهايش را با پشت دست از روي صورت پاك‌كرد. با صداي لرزان گفت:«آره. اما خيلي جاش خاليه. بعد از شهادت پاكش، ارزشش را فهميدم. به همين دليل شهادتش برام رنج مضاعفي است. همه جا سايه‌‌اش رو مي‌بينم. تا چشمم به تو افتاد، يادش افتادم. مي‌بيني‌كه باهات حرف زدم. يادت مي‌آد‌كي وكجا سه تايي با هم حرف مي‌زديم.» بغض گلوی مینا را می فشرد.گفت:« دقيقاً يادم مي‌آد. جلوي ستاد بود. خنده‌هاي شاد و قشنگش يادم مونده. خيلي جوون بود. وقتي مي‌خنديد مثل يك‌گل رُز بود. خوش‌رو بود. خيلي خوشرو بود. نمي‌‌شه مرگ چنين كساني را باوركرد.» سعید گفت:« نمي‌‌شه مرگش را باوركرد. مرگ هیچکدام از بچه ها را نمی شود باورکرد.» ناگهان چیزی به خاطر مینا رسید و در لحظه ای احساس کرد که نفسش بند آمد. با صدایی بریده به سعید گفت: «یادم افتاد. توی پایگاه یکبار خبری درباره او شنیدم. شنیدم که در زندان حامله بوده. حتی بچه اش را به دنیا آورده.» سعيد‌‌ ازگفته مينا حیرتزده شد و‌گفت:« چطورچنين چيزي ممكنه؟ من خبر نداشتم.» مینا گفت:« چیز عجیبی نیست!» سعید با نا باوری گفت:« اما با آنهمه شکنجه چطوری بچه اش را به دنیا آورده؟» مينا‌گفت‌‌:« به خداي مجاهدين‌ ايمان داشته باش.‌ تو يك مجاهدي و همسرت با ایمان و عشقي‌كه به مجاهد خلق داشت، حاصل‌ اين عشق را حفظ‌كرده. حرف منو باوركن! اینگونه عشق ها هرگز نمي‌ميرند!» سعيد‌ ناباورانه گفت:« اخبار زیادی اشتباه بوده اند. این هم می تواند ازآنها باشد!» بعد صحبت را پایان داد. نفس عمیقی کشید و گفت:« مرگ برخميني. راستش تا به حال با هيچكس‌ درد دل‌ نكرده بود.‌ تو خاطرات زیادی را برایم زنده کردی…. مينا‌ گفت: « خوشحالم که تو زنده هستی. رنج تو را می فهمم اما راستش از ديشب‌كه توي منطقه آزاد شده پا گذاشتم، هرحادثه ديگه زندگيمو، چه خوب يا بد، را فراموش كرده‌ام. تولدي تازه‌ پيدا‌كرده‌ام. براي تو در اینجا اينطور نيست؟! » سعید لبخندی زد:« درسته! حق با توست. بايد به وظايفمون فكركنيم. نجات تک تک شما برای من شادی و سعادت بزرگی است. دلم می خواهد که تا قبل از برف سنگین حداکثر نفراتٍ ممکن را از حاکمیت رﮊیم خارج کنیم. کار و پروﮊه بزرگی است..... خوب برو به بچه‌هات برس. سريع آماده شو. بايد به مقر ديگري برويد. مقری بزرگ که تصورش را هم نمی توانی بکنی!»
مينا يكه خورد. با خود‌ فکرکرد :« مقری بزرگ در منطقه آزاد شده؟ كم چيزي نيست! كم‌كم در نظرم مركز ثقل زمين دارد عوض مي‌شود.آيا در منطقه آزاد شده، شهرآزاد شده هم داريم؟» جرئت نكرد از سعيد سؤال‌ كند. اطلاعات محسوب مي‌شد. از اتاق فرماندهي خارج شد. به سرعت به دنبال آماده‌كردن بچه‌هایش رفت.‌ دختر جوان و سبزه رو و بلند بالایٍ ناشناس هم داوطلبانه به‌كمكش‌ شتافت.
قبل از آنكه به راه بيفتند، مراسم خداحافظي‌ پُرشوري انجام‌گرفت. هريك تك به تك از فرمانده مقر’‌كاك فولاد‘ و برادران پيشمرگه‌ به خاطر عمليات شب قبل و از فداركاري‌آنها براي نجات جانشان تشكر‌كردند. براي همه روشن بود‌كه با شجاعت وفدا‌كاري اين برادران، نجات از جهنم خميني برايشان امكانپذير شده بود. هيچكس دلش نمي‌خواست‌كه از اين مقرجدا شود. غيرت‌ انقلابي‌ٍ همه برانگيخته شده و سينه‌ها‌ مملوازكينه‌اي مقدسي‌‌ عليه خميني‌ و‌ جنايات رﮊیمش بود‌. همه مي‌خواستند به صفوف نبردٍ آزاديبخش بپيوندند. تقريباً همه‌ از فرمانده مقر تقاضا‌ كردند‌كه همينجا لباس پيشمرگه مجاهد خلق را بپوشند.‌كاك فولاد با لبخند صميمانه‌اش اين تقاضا را رد‌كرد.‌گفت او نمي‌تواند چنين تصميمي بگيرد.گفت،« شما بايد به مقر بالا برويد. درآنجا درباره تك تك شما تصميم‌گرفته خواهد شد.آنچه مهم است‌، اينست‌كه شما در منطقه آزاد شده هستيد و دور نیست که این سعادت و آزادی برای تمام خلق باشد! » با شنیدن کلمات صمیمانه فرمانده مقر، اشک حلقه زده در چشم بچه ها بر روی گونه هایشان روان شد. اشک خاصی بود. اشکی که به هیچ اشک دیگری شبیه نبود. اشک سعادت بود. سعادتی که هفت آسمان را چنین نزدیک کرده بود.
***
گزیده ای ازکتابٍٍ چاپ نشده ام به نام با برگزیدگانٍ تاریخ نوشته در سال 2003
***
ضمیمه: فرزند سعید در زندان به دنیا آمده و زنده مانده بود. او در دامن خانواده ای گمنام بزرگ شد و پس از بیست سال به گونه ای کاملا اتفاقی به هویت پدر و مادر واقعی خود( مجاهد) پی برد. پس ازآن در جستجوی پدر بر آمد و به گونه ای معجزه آسا( معجزه عشق هایی که هزگز نمی میرند)به پدر قهرمانش در ارتش آزادیبخش پیوست.
ملیحه رهبری
28، 05،2006

طوفان شن

طوفان شن



دًمٍ غروب طوفان شن‌ شدت گرفت. هوا گرفته و تاریک شد. طوفان چنان شديد بودكه زن احساس مي‌كرد لازم نيست راه برود. باد او  را با خود مي‌برد اما هراسي از طوفان یا تاریکی هوا نداشت. به این آب و هوا عادت کرده بود و دوست داشت‌ که دست پرقدرت باد را روي شانه‌هايش حس كند. ذراتٍ ریز شن‌ پلكهايش را پُرکردند. زن به ياد شتر دوكوهان افتاد. ترجيح مي‌داد درکویر مثل شتر يك پلك ديگر هم داشت و ذرات شن اذیتش نمی کردند. به فكر خود خندید. هيچ عجله‌اي نداشت اما به‌كمكِ باد زودتر به خانه رسيد. خانه خاموش و ساکت بود. چراغ ها را روشن کرد. وارد آشپزخانه شد.گاز را روشن کرد وکتری را روی گازگذاشت. سینی چای را آماده کرد. در یخچال را بازکرد و دنبال چیزی برای خوردن گشت. درست در همین هنگام از پشت دیوار آشپزخانه سر و صدای ترمز ماشین را شنید. پشت پنجره گرد وخاکٍ توقف ماشین بلند شد. زن گوش تیزکرد. چند لحظه بعد دستگیره درب خانه چرخانده شد. مرد وارد خانه شد و به درون اتاق رفت. خانه چهار اتاق داشت. اتاق نزدیک به درب ورودی مال آنها بود. کمی بعد از او، زن هم سینی چای را برداشت و ازآشپزخانه به اتاق رفت. سلام کرد و جواب شنید و خسته لبه تخت‌ نشست. چند کلام عادی بینشان رد و بدل شد. زن دولا شد و جوراب‌هايِ درازِ سربازي را از پایش‌ بيرون كشيد. ندانست چرا برای اولین بار چشمش به رنگِ يشميٍ جوراب هایش خيره ماند. رنگِ سبزِ سربازي چه زیباست! این رنگِ سبز را دوست داشت! لبخندي لبانش را‌ از هم‌گشود. مرد متوجه لبخند او شد. کنار او نشست و به شوخی پرسيد:
ـ با مني؟
– نه!
– پس به كي لبخند زدي؟
– به جوراب‌هايم؛ به رنگِ يشمي، به رنگ سربازيِ جوراب‌هايم!
– آخه كي به رنگ جوراب‌هايش لبخند مي‌زند؟
– من! حس‌كردم‌كه آنها را با قلبم دوست دارم.
– فقط جوراب‌هاتو دوست داري؟
– نه، صداي طوفان را هم دوست دارم. هيچكس صداي طوفان را دوست ندارد اما من حس مي‌كنم‌كه با من دوست است. با من حرف مي‌زند و من دوستش دارم. حتي دستش را روي شانه من‌گذاشته بود. به تازگی عاشق شده ام؛ عاشق برتمام عالم.
مرد ناگهان خندید و به شوخی گفت:
– آه. ديوانه!
– چرا فكر مي‌كني‌ دوست داشتن دليل بر ديوانگي است؟
– دوست داشتن؟! فراموش کن!
– نمی توانم فراموش کنم. حس می کنم که عاشق شده ام. عاشق همه کس و همه چیز!
– ول کن این حرف ها را. ما وقتش را نداريم. صبح زود بايد برگردیم سرکار. باید زودتر خوابید.
– خواب؟نه! من احساس مي‌كنم‌كه در حال بيدار شدن از يك خواب هستم.
– از چه خوابي؟
– از يك خواب وحشتناك‌ درباره تو.
– درباره من؟
– آره، باوركن راست مي‌گم.
– چی می خوای بگی؟
– احساس مي‌كنم‌كه سال‌ها درباره تو اشتباه فکر‌كرده‌ بودم و هيچوقت هم حاضر نبودم درباره تو تغيير عقيده بدهم.گفتنش راحت نیست اما من به تازگي يكي از بزرگترين سدهايِ فكري‌ام را شكسته‌ام. من احساس مي‌كنم به يكي از بزرگترين موفقيت‌هاي زندگي‌ام در پرتو فكركردن، رسيده باشم. من‌ توانسته‌ام به روشني ببينم‌كه تو را در قلبم مي‌توانم دوست داشته باشم. مي‌توانم در زندگي‌ به تو اعتماد داشته باشم و خوبي‌هاي تو را ببينم.
به نظرمي‌‌‌رسيدكه مرد از شنیدن صحبت های زنش شوكه شده بود. نمي‌دانست او جدي حرف مي‌زند يا شوخي مي‌كند؟کنجکاو شده بود اما با آرامش گفت:
– تو هيچوقت از خودت حرف نمي‌زدي. براي اولين باراست‌كه درباره دوست داشتن حرف مي‌زني‌. من فكر نمي‌كردم‌كه ...
– درسته. من هم مثل تو فكر مي‌كردم‌كه ازدواج ما يك اشتباه بوده و نمی شود كاريش كرد. بن بستي بدونِ راه‌حل است و اين اتفاق كه ما بتوانيم روزي مثل بقیه... باشیم، هيچوقت نخواهد افتاد. فكرمي‌كردم‌كه تنها افراد نادري در زندگي مي‌توانند يكديگر را دوست داشته باشند. اما مدتی پیش بعد از شنیدن یکسری صحبت های جدید، ذهن من باز شد. بعد از آن به کمک عقل و نه با احساسم به خودم و به تو و مناسباتِ بينمان فكركردم. ابتدا اين موضوع را جدي‌گرفتم‌كه هر بن‌بستي بايد راه حلي‌ داشته باشد. بن‌بست مناسبات بين من و تو هم نبايد جاودان بماند. چون اراده ما براين است‌كه با هدف زندگی کنیم. پس می بايست اين بن‌بست و علت‌هايش را‌‌ بتوانم كشف‌كنم. باید خودم را می شناختم. براي اولين بار در زندگي جرئت‌ ‌كردم و برخلاف باور و میلم قدم برداشتم. از خودم سؤال‌كردم‌كه اين بي‌اعتمادي ازكجا آب مي‌خورد؟ خيلي عجيب است اما سركلاف را‌كه گرفتم و به عقب و عقب‌تر رفتم، ناگهان ديدم‌كه تصوير منفی از مرد و فقدان محبت و بدبيني به مناسبات بین زن و مرد، عمق و ريشه‌ه اي‌ چسبيده به دوران بچگي من دارد. تنفر از مرد به دليل رفتارهاي پدرم با مادرم یا بقیه مردهای فامیل یا جامعه با زنان در من به صورت ’باور‘ شكل‌گرفته بود. اعتماد و عاطفه و باور من از دوران‌‌كودكي نسبت به مرد خدشه‌دار بود. من تو را ناخودآگاه ادامه الگوي پدرم یا .... يافته و امكان دل دادن به تو را براي هميشه از دست داده بودم. همين فکر باعث به خواب رفتنِ يا‌كرخت شدن بخشي از روح من شده بود. بخشي از انديشه و عواطف من در رابطه با تو براي هميشه فلج شده بود. اولين بار بود‌كه من چيزي را‌ در خودم كشف مي‌كردم. باز فكركردم و در قدم بعدي به وضوح مي‌ديدم ‌كه تو هيچگاه شبيه به پدرم نبودي. هيچگاه‌كارهاي او را نكردي. بعد به ناگهان حس‌كردم‌كه مي‌توانم تو را جدا از او ببينم. بدبيني من نبايد از دوران بچگي و از پدرم به تو منتقل شود. بعد از یافتن چنين ريشه‌‌ اي،‌ بي‌اعتمادي در من تغييركرد. از چنگ انديشه‌هاي سابقم راحت شدم. به تدریج احساس مي‌كردم‌كه غول ذهني و پوچِ بزرگي از روح من برخاسته و دود شده و به هوا رفته.گره يا عقدهٍ محبتي‌‌كه در رابطه با تو ساليان باز نشده بود، باز شد. قادر به ديدن تو و تمام خوبي‌‌هاي تو شدم. مي‌توانستم به آنها فكركنم و ازآنها لذت ببرم. به نظرم مي‌رسيدكه در مناسبات بين دو انسان اصل و اساس بردوست داشتن يكديگر است‌ نه تنفر از هم. چرا من دوست داشتن را باور نكرده و اساس را تنفر‌گرفته‌ بودم؟ می بایست درانديشه‌ام به دنبال تغيير و زدودن آلودگی از باورهايم مي‌گشتم. در اين صورت لازم نبود تو تغيير‌كني تا من به تو اعتمادكنم بلكه اشكال در من بود. من براي اولين بار موفق به تغيير انديشه و به دنبال آن شرايط روحي‌ام شدم. به روشني حس‌كردم‌كه می توانم تو را دوست داشته باشم. هميشه هم سعادتمند بوده‌ام. با اين باوركمبودها و حفره‌هاي عاطفي در ذهن من همه پرشدند. مثل اين بود ‌كه در زندگي‌ شخصي‌ام به همه چيز رسيده‌ باشم. احساسٍ تعادل روحي و دروني و عاطفي می کردم و براي اولين باركسي را‌كه بايد دوست داشته باشم همان را دوست داشتم؛ يعني همسرم را. متأسفم‌كه اين عشق را جاي ديگري جستجو مي‌كردم.
حالت چهره مرد تغييركرده و رنگ صورتش سرخ شده بود. احساس غرور می کرد. براي اولين بار خود را بيش از خوشحال يعني خوشبخت حس می کرد. بدون شك هرگز نمي‌توانست تصوركندكه زنش، شجاعت و قدرت حل چنين تضادي را داشته باشد. با صميميت‌گفت:
– چقدر خوشحالم‌كه چنين تضاد بزرگی را حل‌كرده‌اي. حل تضاد های عاطفی، سنگین ترین تضاد ها هستند. تكيه به عواطفي محكم و مطمئن يكي از بزرگترين نيازهاي بشري است. رسيدن به آن به هر دو طرف خوشبختي مي‌بخشد. اين‌كمبود در زندگي من هم بود. تو به آن پايان بخشيده‌اي. مناسبات بين روحِ دو انسان، قلمرويي است‌كه ما هيچگاه وارد آن نشده‌ بودیم و ناشناخته مانده بود.
– من احساس خوشبختي می کنم؛ یک خوشبختی بی پایان در روحم. روحی که دیگر بار کینه و تنفر و دشمنی و عقده ای با خود حمل نمی کند.
– اين جديد است. خيلي سال از زندگي ما مي‌گذرد. به طور طبيعي با گذشت زمان عواطف آدم نسبت به هم تمام می شود اما ما تازه داريم‌ عواطفی عمیق و انسانی را كشف مي‌كنيم.
– شك ندارم‌كه اين احساس جديد متفاوت با علایق گذشته ماست. دوست داشتني‌‌ كه از درون قلب و توجه دو انسان به حيات و هستي و ارزش های يكديگر باشد، متفاوت از نیازی عادی است که آنها را به هم وصل می کند.
مرد با حیرت نگاهی به زن کرد وگفت:
– عجيبه! من هم مثل تو فكر مي‌كنم.
– به نظرم خيلي حرف زديم. تو باید خسته باشی.
مرد نفسی از درون سینه بیرون داد و گفت:
– من خسته نيستم. راستش چیزهایی هست‌كه مي‌خوام برات تعريف‌كنم.
– خوب بگو!
– خوابت نمي‌‌‌آد؟
– اگر چشمم هم خواب بره، روح من به حرف‌هاي توگوش مي‌كنه. روح من زنده و سالم شده. چه احساس جالبي است. رستاخيز روح‌هاي ما قبل از مرگمان فرا رسيده.
– مي‌خوام از جريانات اخير برات بگم. توكه از تحولات خبر نداري.
– نه؟ اما چه خبرشده‌؟ یک حالت غیر عادی را حس می کنم.
– خوب!… موضوع را تا اينجا‌كه من خودم فهميد‌ه‌ام، برات مي‌گم.
زن با علاقه و اشتیاق به حرف‌هاي مرد ‌گوش سپرد. دلش مي‌خواست‌كه از رازهايِ درون او با خبر شود. مرد احساسِ محرم بودن(گفتنِ رازهاي خود) را به او پيدا‌كرده بود. ساعتی شاید هم بیشتر حرف زد. صحبت هایش عجیب و تکان دهنده بودند. به زن گفت:« ما به دنبال هدفی انسانی هستیم. نگاه کن مرگ برای ما چیزی نیست. سال هاست که مرگ مثل شتر جلوی درب خانه ما خوابیده است اما بالاتر و سخت تر از مرگ انتخاب آزادی است. موانع بر سر راه آزادی را باید از پیش پای خود برداشت. سالهاست که تو مانعی برای من و من مانعی برای آزادی تو هستم. تو اسیر منی و من اسیر تو هستم. باید این بندهای بندگی را پاره کنیم. از من بگذر تا از قید و بندهای عاطفی آزاد شوی. تا بتوانی در این جهان که رها شده و کسی بار مسؤلیت درآن به دوش نمی گیرد، مسؤل شوی. صحبت های امشب تو دلیل بر رشد فکری توست. پس می توانم از تو بخواهم که مرا آزاد کنی. دلم می خواهد با آزادی تمام راه تکاملم را طی کنم. سعی کن بفهمی! صحبت از قله نوین آزادی انسان است. برای رسیدن به آن بایدکاملاً آزاد و حتی از یکدیگر جدا شویم. در واقع این جدایی نیست این رهایی از قید و بند هایٍ بنده سازٍ بین ما برای آزادی است. من تو را مجبور نمی کنم اما امیدوارم که بتوانی، بگذری. » زن تلاش می کرد که با اعتماد به او و راز بزرگی که بر او آشکارکرده بود، این قله آزادی را باور کند. در برابر انتخاب سختی قرار داشت. به خوبی درک می کردكه در روح و جان و روان با او يگانه شده است. درست مانند مايعي‌كه ظرفي را پركند. نمي‌خواست با جدایی، اين تعادل روحي به هم بخورد. پس از رنج سالیان، با یافتن عشق، روحی تازه و شاداب در جان خود و بهاری نو و شکوفان در قلب خود حس می کرد. در جستجو یا به دنبالٍ یافتن گمشده دیگری نبود. زیباتر و بالاتر از عشق سعادتی برای روح نمی شناخت. نمی خواست روح و جان خود را با درد جدایی و اندوهی تازه پٌرکند. اما اتفاق تازه ای افتاده بود. حرف های جدیدی می شنید. به سختی چیزی از آنها می فهمید اما یک چیز را می فهمید، صحبت ازآزادی بود. می دانست که هرگز وآگاهانه مانعی در مسیرٍ آزادی و رشدٍ هیچ انسانی نخواهد شد و همسرش را آزاد خواهد گذاشت. او را برای رشد و تکاملی که جستجوگر آن است، آزاد خواهد گذاشت. اما خود، مانند او فکر نمی کرد. برای او عشق آخرین قله انسانی و باورش بود و می دانست که هرگز از این قله بالاتر نخواهد بود. از هر سلول آفریده شدهٍ بشر و طبیعت صدای عشق می شنید. می دانست به سعادتی بالاتراز عشق نخواهد رسید و زیباتر از همین پیوند روحی و ممکن بین دو انسان ، برای جانش چیزی نخواهد بود اما در این باور تنها بود. در اتاق سکوت بود.کلامی نمانده بود. پشت پنجره و بیرون ساختمان صدای طوفان به گوش می رسید. زن خم شد و از کنار تخت جوراب های سبز سربازی اش را برداشت و آنها را دوباره پوشید. ساعتی پیش به هنگام درآوردنٍ آنها قلبش پٌر از عشق بود و در بین رنگ ها، رنگ سبز را بیش از همه دوست داشت وحالا چه احساس سنگین و عجیبی داشت. به ناگهان لبانش لرزیدند و قطرات اشک بر روی جوراب های سبزش چکیدند. زن از لبه تخت برخاست. لباس پوشید. بارانی اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. مرد ساکت در جای خود ماند. در قلبٍ قوی خود سوزشی را حس می کرد. قلبش می سوخت. چیزی را در قلب خود از دست داده بود اما با اختیار واراده اش چیزی به دست آورده بود.آخرین مانع زندگی یعنی عشق، از سر راهش به کنار رفته و خدایٍ مطلق آزادی آمده بود. احساس پیروزی داشت.
زن بیرون اتاق به ساعت دیواری نگاه کرد.کتش را پوشید و چکمه هایش را به پا کرد و از در خانه بیرون رفت. بیرون خانه طوفان شن دیوانه وار و وحشی غوغا می کرد. ذرات شن به سر و صورتش تاختند و به قطرات اشک در روی گونه هایش چسبیدند. طوفان چون گردباد به دورش می پیچید و درگوش هایش فریاد می زد. چشم هایش را ذرات شن پٌرکرده بودند. زن درهای قلب و روح خود
. گشود تا طوفان آن را پٌرکند. هراسی از طوفان نداشت. زبان طوفان را می فهمید.
5 ،juni ،2006،
ملیحه رهبری