Samstag, 3. Oktober 2009

یا حق بزن گردن نا حق 2


با تبریک آزادی سی و شش مجاهد خلق که از مرگ و از بند و از اسارت نجات یافتند. بدون شک نجات آنها شادی عظیم و پایان رنج 72 روزه ای نیز بود که برقلب وبر سینه های ما سنگینی می کرد. داستان اشک ها و لبخندها بود
! من هم از شادی آزادی و نجات آنها از مرگ ، سر به سجده نهادم.

داستان: نوشته ملیحه رهبری


یا حق بزن گردن ناحق
قسمت دوم

قیافه کتایون درهم رفت و جوابی نداد. ناگهان از جای خود بلند شد و شروع به راه رفتن در هال کرد. چند بار طول هال را طی کرد تا کمی آرام شد. بعد دوباره برگشت و رو به روی مادرش نشست. سعی می کرد برخود مسلط باشد اما صدایش به گونه آشکاری می لرزید، گفت:« او یک بازجو ویک شکنجه گر بوده که حالا دیوانه شده است! اگر به خاطر حرفه ام نبود، فراموشش می کردم اما آنچه از زبان او می شنوم، موضوع شخصی نیست، بلکه بخشی ازتاریخ تلخ یک ملت وگوشه ای از جنایت علیه بشریت بوده، شکنجه کردن مردم هنوز هم در ایران ادامه دارد و پدر من هم هنوز زنده است و در جلوی چشمان من است. شاید ما نسلی باشیم که بتوانیم ریشه های این واقعیت تلخ و لعنتی را بیرون بکشیم، این است که برای من مهم است. آزار و شکنجه انسان ها به خاطر باور نداشتن به یک دیکتاتور و به یک بیمار روانی به نام شاه یا ولی فقیه و امام یا رهبر مذهبی یا غیرمذهبی و... این تکرار تاریخ و تکرار ارزش های قرون وسطایی باید در ایران پایان پیدا کند، همانطور که چند قرن پیش درکشورهای آزاد پایان یافت ودوران هیولای فریبکار و پوشالی تقدس گذشت. رییس جمهور هم یک آدم است و هیچ سیاستمداری در دنیای سیاست مقدس یا پاک نیست!» گیتی خانم که حرف های دخترش را خوب نفهمیده بود، پرسید:«قصد داری اعترافات پدرت را کتاب کنی تا تاریخ تکرار نشود؟» کتایون که کلافه شده بود، سر خود را درمیان دستانش فشرد وگفت:«اعترافات یک دیوانه سندیت تاریخی ندارد اما برای من بحث دیگری مطرح است. دلم می خواهد، بدی های پدرم در حق ملت و مردمش را با تمام وجودم جبران کنم. دلم می خواهد در مسیری تلاش کنم که درآینده یک بنیاد حقوق بشر جدی در ایران پایه گذاری شود که هیچ شاه وامام ورهبرمذهبی یا غیرمذهبی... جرأت ویران کردن آن را به خاطرجنون قدرت وخودبزرگ بینی شاهانه یا امام گونه خودش نداشته باشد. دلم می خواهد آنچه را که درهر ده یا بیست سال یکبار به نام سرکوب ملت ایران اتفاق می افتد، بتوانیم پایان دهیم. درغرب در هر دهه تغییرات بزرگی به نفع دموکراسی اتفاق می افتد و این موج جدید دموکراسی، تعییرات سیاسی جامعه را متحول می کند و کل جامعه را به جلو می برد و در کشورهایی مثل ایران این موضوع برعکس است و در هر دهه دیکتاتوری حاکم، آن چند قدمی را هم که جامعه به جلو آمده و خواهان آزادی بیشتری در می شود با سرکوب دوباره به عقب برمی گرانند.» گیتی خانم ناگهان حرف دخترش را قطع کرد و به تندی گفت:« اگر بدونی که تلویزیون امروز چه صحنه هایی را نشان می داد! دوباره توی خیابان جوان ها را می زدند و حتی می کشتند. همه جا خون بود. صحنه هایی که لرزه به تن آدم می انداخت! به خدا من گریه کردم و دلم از درد درحال پاره شدن بود و آرزو می کردم که همونجا توی مملکتم بودم و فریاد می زدم ؛ مرگ بر دیکتاتور! حتی دلم میخواست که به جای آن جوان ها من کشته می شدم. باور کن راست می گویم از زمانی که این بلا و جنون عارض پدرت شد، با آنکه به هیچ چیز اعتقاد نداشتم اما ایمان آوردم که ظلم بی جواب نمی ماند و حق روزی گردن ناحق را می زند و حتی همینجا و توی همین دنیا!! همانموقع و از درون قلبم آرزو کردم که خداوند ما را ببخشد و به من فرصتی بدهد تا فرزندانم را طوری بزرگ کنم که به مردم خدمت کنند و لکه ننگ جنایات پدرت از دامن ما پاک شود. من قسم می خورم که آزارم حتی به یک مورچه هم نرسیده است، چه رسد به کسی یا به مردم! خوشحالم که تو به خاطر دفاع از حقوق انسانها و برای حقوق بشردر ایران کار وفعالیت می کنی. احساس می کنم که خداوند ما را بخشیده است.»
کتایون گفت:« هرکس یک اعتقاداتی دارد و همان هم برایش خدا و یا اینکه عین حقیقت است. مهم این است که براساس آن اعتقادات و قوانینش چطور با انسان رفتارمی شود. کسانی که براساس اعتقاداتشان مردم را به هرشکلی رنج وآزار و شکنجه می دهند، ناحق ترین کسان هستند. هرجا که کسی به نوعی تیشه برریشه بشری بیگناه زده باشد، عملی ناحق انجام داده است. متاسفانه اکثراعتقادات وحتی ایده های بشردوستانه هم! به مرور زمان سلاح های زنگ زنده ای می شوند چیزی که امروز حقیقت است، فردا سلاح زنگ زده ای بیش نیست، آنچه زنگ نمی زند، رعایت حقوق انسان هاست. داستان این سی ساله اخیر و حتی چهل سال قبل در ایران یا حتی در جهان نشان می دهد که وقتی شاه یا رهبر یا امام یا هر مقام دیگری از سطح بشرعادی بالاتر برود و صاحب قدرت زیادی شود و قانون خاص برای او وضع شود و رسما مقدس یا بت شود تا او را بپرستند و فقط خواسته ها ی او را انجام دهند ،آغاز یک فاجعه است. پدر من خودش یک تحصیلکرده بود ولی تحصیلکرده ترین و شریف ترین آدم ها را شکنجه کرد و کشت به خاطر وجود مقدس اعلیحضرت که بالاتر از شهروند عادی جامعه بود و قانون شامل حالش نمی شد و به این دلیل که شاه نماینده خدا بود و ملک و ملت به وجود ایشان( یکنفر) بستگی داشت. هرکس با او یا با نظام او مخالف یا حتی منتقد جدی بود، به مرگ محکوم می شد. آقای خمینی که هفتاد سال از عمرش را یک آدم مثل همه آدمها با اندکی تفاوت .. یک آخوند یا.. مجتهد تبعیدی در عراق بود ناگهان با تیتر روزنامه کیهان امام و بعد رهبر محبوب انقلاب و مقام معظم و... شد. بعدها هم به طور رسمی جزو مقدسات وفراتر از قانون شد و نظامش هم همان سرنوشت دیکتاتوری شاه را طی کرد. بازجوهای مسلمان و مؤمن به امام خمینی و شکنجه گرهای جمهوری اسلامی، برخلاف قانون اساسی مملکت، ده ها هزار جوان آزادیخواه و دانشجو و دانش آموز را شکنجه کردند و به آنها تجاوز کردند و بعد هم کشتند، به خاطر اعتقادشان به خمینی که او را مقدس وآسمانی و بالاتر از شهروندان ایرانی می دانستند و قانون شامل حال او وزندانها و کشتارهایش نمی شد و این تقدس پرده بر روی یک تاریخ جنایات آشکار همان امام خمینی کشید! حالا بعد از سی سال خودشان در شوی تلویزیونی این پرده را کمی بالا زدند که چه بلایی برسر مردم آورده اند. دیروز و امروز هم مؤمنین به خامنه ای، هزاران نفر را دستگیر کرده اند و در خیابان ها مردم را کتک می زنند ودر زندان ها و در زیرشکنجه به دختران و پسران بیگناه تجاوز می کنند وآنها را می کشند زیرا خامنه ای که سالهای سال یک آخوند معمولی بود، قدم به قدم به یک بشرغیرعادی و مقدس به نام ولی فقیه با طول وعرضی از ایران تا لبنان وفلسطین شد. از قدرتی بی حد و مرز و از مشت آهنین برخوردار شد تا به کمک شکنجه گرانش مردم را در برابر اعتراضات به حق شان، بزند و بکشد و جنایت کند و هیچکس هم صدایش درنیاید. رأی مردم را در انتخابات بدزد و به یک میمون بدهد که باعث ننگ مردم ایران است و به اعتراض میلیون ها مردم هم به اندازه باد شکمش اهمیت ندهد ! سرآدم سوت می کشد اما همه اینها از برکات تقدس حضرات است!»
گیتی خانم که نمی توانست بیش از این طاقت بیاورد، گفت:«لعنت بر همه شان! امروز صدای شکنجه شدگان را نمی شنوند اما فردا سزای جنایاتشان را می بینندد! حتی اگر به دور ترین قاره دنیا فرارکنند! من هم آدم بی اعتقادی بودم اما دیدم آنهایی که دیگران را تیرباران می کردند، خودشان هم تیرباران شدند وآن کسانی هم که از مجازات فرار کردند، بقیه عمرش را توی تیمارستان گذراندند!» کتایون با دردمندی سر خود را تکان داد و گفت:« جنایت نه از شکنجه گری بیشعور و بیمارو مبتلا به سادیسم(جانی) بلکه از یک فرد با شعور و زرنگ به نام شاه یا امام یا ولی فقیه یا رهبری که مبتلا به (سادیسم قدرت طلبی) است، شروع می شود. همین یکنفر باید علاوه بر قدرت بینهایت مادی از قدرت معنوی هم برخوردار و باصطلاح مقدس قلمداد شود یعنی که همیشه تمام کارهایش درست است و همین یکنفر باید مادام العمر در رأس قدرت و بالاتر از همه باشد. همین یکنفر نه تنها خودش را بلکه دروغ ها و فریبکاری ها و تمام خطاهای خودش را هم درست و حتی مقدس می داند وهیچکس حق ندارد به او شک کند یا درباره او فکر کند بلکه باید به او ایمان آورده باشد. این یک نفر از همه طلبکار است و بقیه بدهکار ابدی به او هستند تا اراده او را محقق کنند. این یکنفرجز خودش بقیه را گناهکار یا خاین می داند و مثل همه دیکتاتورها به هیچکس هم اعتماد ندارد. این یکنفر حتی فضولات فکری و پشگلش هم مقدس میشوند و بقیه آدم ها باید این فضولات (تناقضات) را قورت بدهند و خفه بشوند اما صدایشان در نیاید. این یکنفر خودش اولین نفری است که می داند، یک آدم مثل بقیه آدمها و شاید بدبخت تر ازآنها وحتی تریاکی است اما باز دست از تقدس(مافوق انسان و همسطح خدا بودن) بر نمی دارد و به قول عوام الناس دجال می شود. دجال کسی است که دروغ ها و خیانتهایش هم مقدس هستند و کسی اجازه ندارد درباره آنها سؤال یا به آن ها فکر کند. هزاران نفر باید بمیرند تا صحت ادعاهای کشک حضرتش اثبات شود! دجال کسی است که ملت را تا سرچشمه آزادی وانتخابات می آورد و دوباره تشنه برمی گرداند و از یک صحنه شعبده بازی به صحنه شعبده بازی دیگری می کشاند. سرانجام همین یکنفربه تدریج چنان منفور و بیمار می شود که به گونه ای جنون آمیز راهی جز حذف بقیه، برایش باقی نمی ماند. تمام این بساط هم در هر شکل آن به خاطر قدرت وحاکمیت است و قدرت یک موضوع جدی سیاسی است وربطی به آسمانها ندارد. کسی که در قرن بیست یا بیست ویک زندگی می کند، محصول همین قرن و تحولات فکری و فرهنگی واجتماعی( تحولات مادی) همین قرن است و هیچ ربطی به چهارده قرن پیش ویا شباهتی به پیامبر یا امامان ندارد. زیرا آنها محصول تحولات عالم روح و رابطه بین انسان و خدا بودند. پیامبریا امامان به گفته خودشان کسانی بودند که از آسمان و یا ازعالم وحی و نور هدایت می یافتند تا بتوانند درست عمل کنند. خمینی و خامنه ای و امام های دروغگو برای دراختیار گرفتن تمام قدرت و تمام ثروت واختیار و تسلط برمردم... از تمام شیوه های ضد عقل و ضد بشری استفاده کردند و تا به امروز هم به هیچ بشری جوابگوی جنایاتشان نیستند، چون زیرعبای تقدس خزیده اند. وارونه نشان دادن این واقعیت ها فقط برای فریب دادن مردم است. چه کسی مانده که این سنگ ها را به مردم ما نزده وخودش را به جای خدا جا نزده باشد. آیا کافی نیست؟ بیچاره مردم ما که تاریخا گرفتار این دور و تسلسل شده اند....» صدا و دستان کتایون از خشم می لرزیدند. بقیه سیگارش خاکستر شده و بر روی زمین ریخته بود. گیتی خانم هاج و واج به دهان دخترش چشم دوخته بود. حرف های او که تمام شد، به خود آمد و بی اختیارآه کشید. جوابی نداشت که به او بدهد اما دلش می خواست که او را دلداری بدهد، گفت:« نا امید نباش! باور کن اینبار مثل دفعه های قبل نیست. حتما دموکراسی در ایران برقرار میشود؟ حتما مردم از دست این دیکتاتوری خلاص می شوند و آزاد می شوند تا نفس بکشند. من شکی ندارم! » کتایون سرش را تکان داد و گفت:« ورق زدن این تاریخ قرون وسطایی، کار آسانی نیست اما یک هدف شایسته و انسانی است. پدر من با سرسختی علیه آزادی و علیه حقوق مردم ایران قدم برداشت و من برعکس او، باید با سرسختی برای احقاق حقوق مردم ایران تلاش کنم. نباید بگذارم آخرین فریاد به حق میلیونها ایرانی با سرکوب و تجاوز و شکنجه و کشتن جوانان به دست فراموشی سپرده شود یا غرب دوباره با معامله گری و سیاست بازی و با ضد و بند به این جانی های منفور فرصت جدیدی برای بقای حکومتشان بدهد. آنقدردر پشت تریبون های آزاد فریاد خواهم زد تا قدم به قدم یک ساختارمحکم حقوق بشر برای مردم ایران بسازم. حقوق بشریعنی که آحاد بشر مساوی هستند و کسی برگزیده نیست تا زندگی بشر دیگری را به خاطرآعتقادات یا اهداف خود دراختیار بگیرد یا کسی را از زندگی محروم کند. حقوق بشر یعنی اجازه مشارکت مردم دراداره جامعه و یعنی در رأس قدرت، کسی بالاتر از قانون و بالاتر از دموکراسی و بالاتر از حقوق انسانی مردم و بالاتر از بقیه مردم نیست. امروزمردم در خیابان ها هستند. مردم برای دموکراسی کشته می دهند وآقایان مواظب خودشان هستند که کشته نشوند تا فردا به قدرت برسند. بعد از رسیدن به قدرت حاضر نیستند این قدرت را ولو به اندازه یک رأی یا یک سانتیمتر یا یک کرسی مجلس با تمام کسانی که برای کنار زدن دیکتاتوری زحمت کشیده و رنج برده اند، تقسیم کنند! دموکراسی غربی چیزی جز تقسیم قدرت نیست که اینها اصلا بحثش را نمی کنند و باز هم می گویند که ایران چند قرن با آن فاصله دارد. اگر این واقعیت دارد، پس چرا شعاردموکراسی می دهند!
حداقل صد سال است که این تراژدی در ایران درحال تکرار شدن است هربار هم با ذره بین به دنبال علل شکست آن می گردند! علل شکست را پیدا می کنند و برای برطرف کردن آن مبارزه می کنند و بعد باز دوباره به جای دموکراسی و تقسیم قدرت سیاسی ، دشمنی های سیاسی شروع می شود. تا یک نقطه همه با هم کنار می آیند اما خیلی زود همه از هم متنفر می شوند و تبر مقدسی بر می دارند تا بر ریشه افراد نامقدس بزنند. چون سرو کله مبارک یک اعلیحضرت یا یک امام مقدس یا یک کله گٌنده دیگری پیدا می شود که نمی تواند رقیبی را در صحنه سیاسی تحمل کند. یعنی فقط یکنفر است که نیک مطلق وخدا گونه یا جانشین خداست و یا ایران زمین میراث آبا واجدادی اوست و تمام حق با اوست و بقیه باید از او تبعیت کنند و اگر تبعیت از او ندارند پس خاین هستند و باید خفه شوند و اگر خفه نشوند باید مجازات شوند. یعنی دوباره زندان و دوباره اعدام... نمی فهمم! چرا این موضوع در تاریخ ایران تکرار می شود! و چرا اینهمه رنج و مبارزه و خون پاک به خاطر دموکراسی، بر زمین ریخته می شود و بعد برباد می رود.» کتایون ناگهان ساکت شد. گونه های سفیدش ازشدت خشم سرخ و زبانش خشک شده بود. حس میکرد که راه گلویش بسته شده است و دیگر نمی تواند حرف بزند وحتی قادر نیست بیش از این فکر کند. به سمت کاناپه آمد و دوباره روی آن نشست و سرخود را در میان دستانش گرفت.
گیتی خانم از شنیدن حرف های دخترش چنان گیج شده بود که حتی نفس نمی کشید. ناگهان تکانی خورد و نفس حبس شده را از درون سینه بیرون داد. بی اختیار از جای خود بلند شد و لیوان خالی را از روی میز برداشت و به سرعت به سوی آشپرخانه رفت. طولی نکشید که با لیوان پٌر ازآب برگشت و آن را روی میز گذاشت و با دلسوزی گفت:« خواهش می کنم این لیوان آب را بخور! خودت را ناراحت نکن! من به اندازه تو از سیاست سر در نمی آورم اما خیلی خوشبین هستم و راستش به مردم ایران و به جوانان آگاه وآزادیخواه آن که مثل سرو سرفرازند، افتخار می کنم. شعار مرگ بر دیکتاتور آنها به گوش تمام جهان رسیده است. این شعاری است که آنها معنی آن را خیلی خوب می فهمند و سی سال است که هر روزآن را تجربه کرده اند وکسی نمی تواند سرآنها را کلاه بگذارد. آنها می دانند که چه آزادی هایی به معنی دموکراسی است و این تفاوت دیروز با امروز در ایران است که باعث غرور همه ایرانیان است. دیر یا زود مردم ایران ازشرآخوندها خلاص خواهند شد و اینبار دیگر اشتباه نخواهند کرد! چرا امیدوار نباشیم! »
کتایون لیوان آب را سرکشید و به مادرش که روبه روی او نشسته بود، نگاه کرد. او را بسیاردوست داشت. درطی این سالها و با تمام تلخی هایش هرگز او را ناامید و شکست خورده ندیده بود. در برابرسختی ها خوب ایستاده بود؛ مثل درختان سبزی که در برابر خزان و زمستان زندگی مقاومت می کنند. درختانی هایی هستند که از درون خود سبز هستند و از پاییز و زمستان هم شکوه ای نمی کنند. احساس میکرد که این طبیعت شگفت انگیز و زیبا را در او بسیار دوست دارد. به مادرش چشم دوخت و خواست بحث را عوض کند و حتی حرف زیبایی بزند و بی اختیار به یاد کودکی های خود، گفت:«مامان تو زیبا هستی. منظورم این است که...» گونه های مادرش ناگهان سرخ شدند و بعد خندید. کتایون خنده مادرش را که به زیبایی شکفتن گلی در گونه های خندان و صورت شادش بود، از دوران کودکی خود به خاطر داشت و آن را دوست داشت. حتی به معجزه آن باور داشت! این چهره زییا سختی های بسیاری را پشت سر نهاده بود و هنوز شادمانی آن نمٌرد ه بود. گیتی خانم جواب داد:« می فهمم!... منظور تو اینست که آفرینش زییاست! این حرف درست است و من هم جزیی ازآن هستم. خیلی ها تمام این زیبایی یا بخشی از آن را خراب می کنند، از جمله پدر تو. اما من این کار را نکردم. من به سهم خودم در حفظ این آفرینش زیبا کوشیدم. کارسختی بود اما از نتیجه زحماتم راضی هستم. به تو نگاه می کنم. تو جزیی از آینده هستی.آینده ای که می خواهد در خدمت مردم ایران باشد. این همان چیزی است که از خدای خودم خواسته ام.»
کتایون ناگهان تکانی خورد وگفت:« آینده! باور نمی کنم که روزی بتوانیم تمام گذشته را جبران کنیم. و من...» گیتی خانم با اطمیان جواب داد:« چرا حمتا جبران خواهد شد. هیچ آینده ای به گذشته شباهت نخواهد داشت و اینبار بدتر از قبل نخواهد شد. دلیلش را هم از من مپرس. قلبم گواه این امید است. این هفتاد سال سیاه بر مردم ایران خواهد گذشت و آخرین نفس ها را می کشد و آینده ایران درخشان خواهد بود.! آینده ای برای همه که بدون ترس بتوانند در کنارهم زندگی کنند...»
کتایون خواست چیزی بگوید اما سکوت کرد. برای قضاوت کردن بسیار زود بود. همه چیز دوباره از نو آغاز شده بود و او درباره آن بسیار کم می دانست. آغازی که بدون شک از فراز و نشیب های سنگین خود خواهد گذشت و رویای شیرین پیروزی آن تا رسیدن به سر منزل مقصود با هر جان شیفته ای همراه خواهد بود!
پایان!

مهرماه 1388- ماه سپتامبر 2009
ملیحه رهبری
mrahbari@hotmail.com


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen