Dienstag, 26. Januar 2016

ایران خانم و توران خانم



نوشته از ملیحه رهبری
ایران خانم و توران خانم
ایران خانم تنها زندگی می کرد. شوهرِش کارمند اداره بود که فوت کرده بود. بچه ای نداشت و با آنکه زن زیبایی بود اما دوباره ازدواج نکرده و روی پای خودش ایستاده بود. به قول خودش:« احتیاجش به هیچکس نیاٌفتاده بود!» ایران خانم شاه پرست بود و با آنکه شهبانو فرح سه چهارتا بچه داشت اما هنوزعکس های شاه و ملکه ثریا را از بالای طاقچه وکنارِ آینه برنداشته بود. عکس های زیبایی بودند.عشق او به ملکه ثریا از نوعِ عشق های دیرینه و مقدس ایرانیان به ملکه ای محبوب بود که آن را در قلب خود برای ابد حفظ می کنند. ایران خانم خبر نداشت که "ثریا" بازیگرِسینما شده است و یا اینکه با دوست پسرش زندگی می کند یا اینکه برای بار دوم ازدواج کرده یا طلاق گرفته، اگراینها را می دانست حتما عکس های او وبه همراه آن باورهای خود را هم دور می ریخت. شاید هم چنین خبرهایی را شنیده بود اما هرگز باورنکرده بود. خوشبختانه یا بدبختانه باورهای ما به" بزرگان" مقدس ودگم هستند؛ غیرقابل بحث وغیرقابل تغییر وچنان جایگاهِ غیرواقعی پیدا می کنند که هیچگاه متحول نمی شوند. کافی است که چیزی را باور کرده باشیم و یا باوری را به ما قبولانده باشند، حاضر به شکستن آن نیستیم، حتی اگرضد و نقیض های آن مثل دٌمٍ خروس بیرون زده باشد؛ حاضریم بمیریم اما باورهای خود را روبه روی آینه قرار ندهیم بلکه در بالای طاقچه و درکنار آینه تا ابد حفظ کنیم.

 با آنکه غبارِمیانسالی واندکی گَردِ پیری برزیبایی ایران خانم سایه افکنده بود اما او محکم و استوار در برابرناملایمات زندگی ایستاده بود وکمرش خم نمی شد. اززیبایی زنانه اش هیچوقت به عنوان ثروت استفاده نکرده بود. اخلاق خوب ومردم داری اصلی ترین"دارایی" خدادادش بودند. البته گاهی هم اخلاقش سگ وطلبکارِ این یا آن می شد اما بدخٌلقی اش با مردم نبود وبا فامیلِ نزدیک بود. کارمی کرد و به اصطلاحِ امروزی سرپرست کودکان بود. زنان کارگرِیا مادرهایِ پٌر بچه که به طریقی می خواستند تا ظهر یا عصراز شر بچه هایشان خلاص شوند به سراغ ایران خانم می آمدند. درتمام محله وحتی چندین وچند محل دورتر هم مردم او را می شناختند و ازمحترم ترین افرادِ محل بود. حتی پاسبان محل هم به او سلام می کرد. گدای محله هم به جانش دعا می کرد چون غیرممکن بود که بی اعتنا از کنار مستمندی عبور کند. با آنکه اهالی محل و به خصوص زن های بی سواد محله هر روز با همدیگر دعوا می کردند و برسَرِ هیچ وپوچ رکیک ترین فحش ها را نثار هم می کردند ولی هیچکس به ایران خانم بی احترامی یا توهین نمی کرد. مردم به او اعتماد داشتند وصبح به صبح اتاقش پٌرمی شد از بچه هایِ ریز و درشتی که کیپ هم دوراتاق می نشستند. کار سختی بود و هر روز هم همین بود اما ایران خانم نه خسته می شد و نه شِکوه ای می کرد وگاهی وقت ها که اعصابش به هم می ریخت بعد از رفتن بچه ها، سیگاری می کشید و یک حبۂ تریاک هم می انداخت بالا. سرگرم کردن یا ساکت کردن بچه ها به خصوص پسربچه ها برای ساعت ها کار سختی بود اما او رام کنندۂ وحشی ترین پسربچه هایِ خبیث بود. ماشاء الله(خدا بیآمرز) ماده ببری بود. کافی بود یک نعره بکشد، بچه های کوچکترخودشان را خیس می کردند. ازاین طریق خرج زندگی اش را درمی آورد وکرایه خانه اش را می داد و شب جمعه ها هم تفریح و سینما رفتنش (حتی در ماهِ رمضان) تعطیل نمی شد. گاه وسط هفته هم به سینما می رفت. هیچوقت وقتش صرف غذا پختن وکار خانه مثل دیگر زنان نمی شد. روزنامه و مجله می خواند و مجله روشنفکر هر هفته برایش می آمد ومجله زن روز را هم از روزنامه فروشی سرکوچه می خرید. غروب ها و گاهی هم شب ها درپرتو نورلامپ عینکش را به چشم می زد و کارش خواندن مجله و داستان های دنباله دارِ آن به خصوص داستانِ -"مردی که عشق می خرید" - را با صدای بلند برای زهرا خانم زنِ بیسوادِ صاحبخانه بود. ایران خانوم یک زن امروزی و به قول خودش روشنفکری بود واز بزرگترین افتخارات زندگی اش این بود که ازچهارده سالگی کشف حجاب کرده بود. می گفت:« زیبا مثل ماه بودم و وقتی ازخانه بیرون می آدم و سوار کالسکه می شدم، جوان ها به دنبال کالسکه می دویدند تا مرا تماشا کنند. "بی بی" می گفت که توآنقدر خواستگار داری که آخرش بی شوهر خواهی ماند!» البته بی شوهر نمانده بود اما درهمان جوانی بیوه شده بود. بعد از کشف حجاب قدم بعدی درس خواندن و قدم نهایی هم "استقلال" بود که در زندگی اش برداشته بود. یک مدتی در یک کودکستان کار کرده بود اما حقوقش خیلی کم بود که  بعد خودش سرپرست کودکان شده بود. محتاج هیچ مردی نبود؛ درهیچ زمینه ای وخودش معتقد بود که زنی آزاد است. با آنکه اهل دین و مذهب و حجاب نبود اما شرایط محله فقیر نشین و محیطش را خوب می فهمید وموقع بیرون رفتن از خانه چادرمشکیِ نازکی به سر می کرد. جوراب نازک وکفش پاشنه بلند می پوشید تا شیک و امروزی جلوه کند. برایش مهم بود که او را زنِ نجیب و پاکدامن و یک «خانم» بدانند تا بتواند به کارش برسد و با آرامش نیز زندگی کند. با اهالی محل سلام وعلیک وخوش وبِشِ گرمی داشت و مرد و زن برایش فرقی نداشتند. گاه مردهای همسایه یا حتی بقالِ سرکوچه و...  یک ساعت با او حرف می زدند ولی هیچ حرف وسخنی پشت سرِ ایران خانم نبود. باکی ازمرد نداشت، حتی از دزد هم نمی ترسید با آنکه هرشب زن صاحبخانه داستان های ترسناکی از دزدانِ بی رحمِ محله تعریف می کرد اما او معتقد بود که شب دزد نمی آید. به این موضوع یا هر موضوعِ دیگری که خاطرش را مٌکدر کند، اصلا فکر نمی کرد. به زهرا خانم می گفت:« دزد که هرشب نمی آید، یکبار درعمرآدم می آید و فقط همان یک شب را باید ناراحت خوابید؛ نه هرشب را»! زهرا خانم می گفت:« درست است»! وانگهی او دعایی بلد بود که می خواند و به دیوارهای خانه فوت می کرد و درهوای گرم تابستان با اطمینان پنجره های اتاق را باز می گذاشت و تا صبح راحت می خوابید! البته قبل از خوابیدن قصه هایی بلد بود و برای من و خواهرم تعریف می کرد که درهیچ کتابِ قصه ای پیدا نمی شدند. به نظرم قصه ها را خودش می ساخت وبه قدری زیبا تعریف می کرد که آدم را عاشق افسانه ها می کرد؛ مثلِ قصۂ ملک جمشید؛ شاهزاده ای که خواستگارِ دختر شاه پریان شده بود وحوادث مافوق تصوری که باید پشت سر می گذاشت تا به معشوق برسد! گذشته ازافسانه سرایی اما در زندگی واقعی اش انسانی صاحب اراده بود ونظمی متشکل از کار وسخت کوشی و تفریحی سالم و خوراک فکری( مجله و اخبار و رادیوی کوچکش) وخوراک روحی( مردم داری وخوش رویی و خدمت به مردم) برزندگی کوچک اما شاهانه (ملکه وارش) حاکم بود. زندگی اش برنامه داشت. عجیب بود که همیشه یک کلفت هم داشت که تمام کارهای خانه را می کرد، یک قِرآن(سکه) هم به کلفتش پول نمی داد. فقط به او غذا می داد. فاطمه دخترکی بود که مادرش کارگر حمام بود ودخترش را به ایران خانم سپرده بود. سپاسگزارهم بود که ایران خانم پولی ماهانه از او نمی خواهد وخیالش راحت بود که دخترش درجای امنی است وغذا هم می خورد. کلفت قبلی اش هم دخترک با استعدادی به نان نگار بود که ایران خانم به او سواد خواندن و نوشتن آموخته و روانه مدرسه اش کرده بود و درمدرسه شاگرد اول می شد. فاطمه اما علاقه ای به درس نداشت و به مدرسه نرفت. ایران خانم تنها کسی بود که در آن محله کلفت داشت. تنها کسی بود که دیگران دوستش داشتند و حاضر بودند مجانی برایش کلفتی یا رختشویی کنند! نمی دانم چرا؟ اما مثل شمع بزرگ و روشنی بود که اطراف خود را هم روشن و گرم نگه می داشت و بر این اساس روابط حول او شکل می گرفتند. دستور دادن را خیلی خوب بلد بود و درخانۂ پدری آن را یاد گرفته بود. اگرچه نوکر وکلفت های خانۂ پدری دیگر نبودند اما او همچنان ایران خانم باقی مانده بود وهمانطورهم رفتار می کرد. جارو کردن  وظرفشویی و رختشویی وخرید خانه وغذا پختن همه را کلفت یا کارگرِ خانه اش انجام می داد. با آنکه چندان پولی نداشت اما هر هفته باید دلاک حمام سر وتنش را می شست و انعام خوبی هم به حمامی می داد وهرگز به فکر صرفه جویی کردن دراین مقولات نمی اٌفتاد تا عزت واحترامش درمیان مردم محل وشاید هم عزت نفس خودش حفظ شود. با آنکه همسر وفرزند وسرپرستی نداشت تا آینده اش را تضمین کنند اما هیچگاه به این فقدان اشاره ای نمی کرد وهرگزنگران هیچ چیزی درآینده نبود! شِکوه و شکایت کردن اززندگی یا از تنهایی برای او بی معنی بود. کاری به دین و مذهب نداشت وشاید نیازی هم احساس نمی کرد وحرف های آخوندها را خرافات می دانست اما هیچوقت بی خدا یا "ناشکر" نبود. عصرها وبعد از رفتن بچه ها و بعد از آنکه فاطمه اتاق را جارو و تمیز می کرد و به خانه اش می رفت، ایران خانم لبۂ تخت می نشست. سیگاری روشن می کرد و نفس راحتی می کشید. خدا را شکر می کرد که آن روز در سلامتی و به خیر گذشته است و بعد لامپ اتاق را روشن می کرد و به شکرانۂ وجود روشنایی صلواتی می فرستاد. تاریکی و روشنایی برای او یکسان نبودند؛ یکی امنیت وسلامتی وآن دیگری ترس وناامنی بود.

 در اول بهار و با تحویل سال نو خداوند را شکر می کرد که "نو" آمده و کهنه رفته است و او هم سال نو را می بیند. جشن نوروز را با شکوه برگزار می کرد و درایام نوروز به خانۂ تمام کسانی که می شناخت برای دید و بازدید می رفت. خوشرو وشادمان ومتحول مثل نوروز می شد و به هرسرایی که قدم می گذاشت صاحبخانه شادمان می شد. عید با اوعجب صفایی داشت!

 با آنکه اهل دین و مذهب نبود اما در شب های احیاء به منزل برادرش می رفت و درآنجا تا صبح نماز می خواند، برای اینکه گناهانِ یک سالش آمرزیده شوند و بعد از مٌردن بدهیِ نماز نداشته باشد. در روزاربعین با دستان خود و با دقت بسیاری آشپزی می کرد و یک دیگ بزرگ شعله زردِ خوشمزه وخوش عطری می پخت و در میان مردم فقیر محله پخش می کرد و به عهد خود با امام حسین وفا می کرد. بعد ازانجام این وظیفه یا پرداختنِ طلبشِ به مذهب یا اعتقاداتش... زندگی اش را می کرد. زندگی برای او آزاد بودن وکار کردن و محتاج نبودن وشاد زیستن ولذت بردن ازمواهبی بود که دراختیارش بودند. همان هایی که با دسترنج و با کار خود فراهم می کرد. هیچوقت حسرتِ چیزهایی را که نداشت، نمی خورد و درباره اش هم صحبتی نمی کرد. با آنکه دریک خانۂ اربابی ومادرسالاربه دنیا آمده بود ولی هرگز به خاطرزندگی محقرانۂ فعلی اش احساس خفت وخواری نداشت، چنین احساسی را اصلا نمی شناخت! معنویتی هم نداشت اما چی داشت که زندگی در کنارش سراسرلذت وشادی وسرشاراز سلامتی و سعادت واحساس امنیت وآزادی واعتماد به نفس وآرامشِ فکری و روحی و حتی احساسِ غرور بود؟ فرقی نمی کرد که تابستان یا زمستان باشد، هوا آفتابی یا بارانی، سرد یا گرم باشد، درهمه حال کلبۂ او گرم و زنده و بی غم وشاد بود؛ "وجودش" بی اندوه و بدون یأس و بدون درد یا ناله و شِکوه ای بود!

 ایران خانم آشپزی نمی کرد ودرقید پخت وپزهم نبود. شاید با نان لواش و پنیر وگردو و حتی آبدوغ خیار وکته ماست یا دَم پٌختک ونیمرو خوب کنارمی آمد اما وقتی در روز جمعه با عشق و علاقۂ خاصی برای من وخواهرم «خاگینه» درست می کرد، تمام اتاق پٌراز بوی شهدِ شکر وزعفران می شد وغذا با آنکه ساده بود اما لذتِ خوردن آن ازشکم تا روحِ ما نفوذ می کرد و شادی روزجمعه را درخاطر ما به اوج خود می رساند.

  صاحبخانه اش زهرا خانم زن بیوه ای بود که پیرشده بود اما بسیار خوش مشرب و دل زنده بود. داماد پولداری داشت که درشرکت نفتِ آبادان کار می کرد ورییس یک قسمتی بود. زهرا خانم اما به ثروتِ دختر و دامادش نیازی نداشت وازمحلِ اجارۂ دو اتاقِ خانۂ کوچکش زندگی می کرد."عار"ش می آمد که محتاج دختر یا دامادش باشد. زنی به غایت صمیمی بود. یک اتاقِ دیگر خانه اش را به مردی گاریچی کرایه داده بود که زن وبچه اش درشهرستان بودند، گویا که زهرا خانم با او سر وﺳﱠری هم داشت اما چنان با حیا و مَحرمانه رفتار می کرد که هیچکس نمی توانست بگوید بین آنها چیزی هست؟

 هر روزعصر گلیمی در حیاط وجلوی پنجرۂ اتاقش وکنارِ حوضِ کوچکِ خانه می انداخت وچایی عصر را آماده می کرد. سماور نفتی را روشن می کرد و یک قاشق کوچکِ چایِ معطر را به دقت درقوری می ریخت و تا نصفه آب جوش می کرد و بعد هم دستمالی به روی آن می انداخت تا بالای سماورِنفتی دَم بکشد. چانه ای گرم تراز سماورش داشت وساعت ها می توانست حرف بزند یا تعریف کند یا بخنداند و آدم را از خنده روده بر کند؛ عجب حافظه ای داشت! هردو زن عجیب بودند، به گونه ای زندگی می کردند که گویی تمامی مواهبِ دنیا را در اختیار خویش داشته وچشیده و سیر شده اند و دیگرهیچ حسرت یا طمعی به دنیا ندارند. هر دو زن اهلِ «فکر وخیال کردن» نبودند وسایه ای از ماتمِ ایام برروح و روان یا اندیشه هایشان نبود. خوش وخرم ومتکی به خود یا خدای خود زندگی می کردند وخوشحال بودند که محتاج کسی نیستند و آرزوی داشتنِ چیزهایی را که دیگران داشتند، نمی کردند. هیچوقت مریض نمی شدند، دکتر نمی رفتند وآه وناله نمی کردند. گله وشکایت یا طلبی ازهیچکس وحتی ازخدا یا پیامبری نداشتند. حسرت زیارت رفتن وطلب مغفرت برای گناهان خود را هم  نمی کردند." خدا خودش می بخشد" تمام! هیچ نفرینی ازدهانِ آنها شنیده نمی شد. نفرت وکینه ای هم ازکسی دردل نداشتند. اگراز کسی دلخور بودند، یکبار دعوا می کردند و تمام می شد. نه زندگی را برخود تلخ می کردند و نه بر دیگری! قدر زندگی را می دانستند واوقات خود را تلخ نمی کردند. سرزنده بودند و زیستن در کنارشان سرشاراز خوشی ولذت بود. ایران خانم هیچوقت «هیچ چیز» حتی یک کلمه ازگذشته ها تعریف نمی کرد و به نظرش دیگر«ارزشِ گفتن» نداشت.«گذشته ها» گذشته بودند واوغرق در کار وزندگی فعلی اش بود. کف اتاقش یک زیلوی سبز بود و دربالای اتاق تخت خوابی قرار داشت با بالشی بزرگ. ایران خانم برسرآن زیلوی سبزرنگ چنان قدم می نهاد که گویی آن فرش مخملِ سبزی است و برسَرِ آن تختِ چوبی چنان با غرور می نشست که گویی ملکه ای برتختی بنشیند. نه تنها زنی به غایت زیبا بلکه صاحب عزت نفسی بزرگ هم بود. درسمت چپ تخت یک قفسه دیواری بود. در روی یک طبقه آن یک چمدان قرار داشت و درچمدان دامن بسیار زیبایِ اطلسیِ طلایی رنگ او قرار داشت. ایران خانم به هنگام بیرون رفتن از خانه آن را به تن می کرد. با پوشیدنِ آن دامن اطلسی یک خانم تمام عیار می شد. در یک گوشۂ چمدانش یک جعبه بود. درون جعبه یک مارمولک خشک شده به همراه نوشته ای( شاید جادویی) هم بود که این مجموعۂ کوچک او را از گزند روزگار و بدخواهان و دشمنانش حفظ می کردند. تریاکش را هم همونجا قایم می کرد. شاید چمدان قفل وکلیدی هم داشت اما کسی اجازۂ دست زدن به آن را نداشت. زیر تخت جای نان های لواش بود که سفارش می داد ونانوا خودش آن سبد بزرگِ نان را برسر نهاده و می آورد و برای یکماه کافی بود. ایران خانم معتقد بود که وقتی نان در خانه باشد، فقر به خانه نمی آید. با آنکه هیچ وسیله ارزشمند مدرنی جز یک رادیو ترانزیستوری در خانه نداشت اما هرگز خود را فقیر نمی دانست و به فقرا هم کمک می کرد!!  

توران خانم کی بود؟ توران خانم اهل تبریز بود. زن جوان و بیوه ای که به همراه برادرانش به تهران آمده بود. خیلی زود در تهران یک مرد بیوه (برادرایران خانم) را پیدا کرده و زنش شده بود. ایران خانم و توران خانم با هم فامیل شده بودند، بی آنکه پیوند نزدیکی بین شان به وجود آمده باشد. شبیه به همدیگر نبودند ونمی توانستند هم باشند. توران خانم یک زن ساده وبی سوادِ روستایی بود که تمام توجه وانتظاراتش در زندگی ازشوهرش بود. خوشبختی یا بدبختی او مثل جام بلوری بود که در دستِ شوهرش بود وهیچ ربطی به وجود خودش نداشت. جامی که بعد از سه سال زندگی کردن و با ورودِ زن دوم به زمین اٌفتاده و شکسته بود. تمام! از آن به بعد انگار نه انگار که توران خانم وجود داشت یا زنده بود. البته وجود داشت اما برای بچه ها وبرای کارهای خانه. اقوام وفامیل همیشه دست پٌخت و نظافت و تمیزی خانۂ او را تحسین می کردند. زحمتکش بودن وفداکاری وپاکدامنی و صبر وشکیبایی او را در قبالِ خیانت شوهرش تحسین می کردند. چون طلاق نگرفته بود و نرفته بود. بلکه داشت بابدبختی بچه هایش را بزرگ می کرد تا زیر دستِ زن بابا نیٌفتند وظلم نبینند. این لیاقت های معنوی افتخار بزرگی برای او بودند اما زندگی برای او هیچ لطفی نداشت؛ عاری ازشادی و رضایت و سعادت وخرسندی بود. با آنکه گرد وخاک خانه را همیشه تمیز می کرد وصبح تا شب کارِ خانه می کرد و یک دقیقه هم نمی نشست اما غبار غم از روح و روان او هیچوقت پاک نمی شد. ستم دیده و انتقام ناگرفته باقی مانده بود. زندگی یک نفرین بود که او هم متقابلا زندگی را نفرین می کرد. دلی مٌرده و روحی به شدت آسیب دیده و زخمی داشت که با دعوا کردن آن را سبک می کرد. با آنکه به ظاهرچیزهایی مثل شوهر و بچه وخانواده داشت که ایران خانم آنها را نداشت اما نیست ونابود شده بود. زندگی برای او سراسر حسرت بود؛ حسرت های مادی ومعنوی. به زبان ساده می گفت:« بهشت وجهنمِ هرکس در همین دنیاست! جهنم من هم اینجور بود!» بدبختانه زندگی اوجهنم بود. چرا؟ به دلیل وجودِ هَوو؟ به دلیل فقر؟ بی سوادی؟ نداشتن استقلالِ مادی؟ یا وابستگی به شوهر به خاطر یک لقمه نان یا به خاطر دور بودن از ولایت خود ومصیبت هایی که درغربت دیده بود!؟ گاه آه بلندی می کشید و با ترانه هایی که از روزگار جوانی  به خاطر داشت در ستایش گذشته ها در دیار خود ترانه می خواند. بسیار با مهارت دایره  می نواخت و می خواند:« من آذری هستم\ مثل آتش گرم و سرزنده بودم\ مثل پرنده ای در باغ آزاد\ تابستان دربٌستان بودم و زمستان ها با برف هایِ"قله" می رقصیدم\ در بهار عاشق بودم و مثل بلبلِ آواز می خواندم\ در بهارباغ  را می کاشتم و درتابستان درود می کردم و با دست های خود خوراک زمستان را انبار می کردم وحالا آواره ای دور از وطنم\ آه ای آذربایجان\ تو مادرم بودی\ دردامن تو نمی دانستم غم چیست؟ بٌستان جای من بود و نمی پرسیدم زندگی چیست؟\ بی توخاکستری بیش نیستم\ درخاک غربت فنا شدم\ کاش قبرِمن درخاک تو باشد \ خاک توبوی عشق می دهد و من دلی عاشق اما شکسته دارم\ بی تو ای وطن.....

توران خانم صدای سوزناک و قلبی شکسته و روحی سوخته داشت. شکوه کردن واحساس بدبختی وذلت وپذیرشِ ستمی روز افزون به همراه تحقیر و تحمل این زندگی، اگرچه در سرشتِ آذری و روحِ آزادِ او نبودند اما سرنوشت وتقدیرش شده بودند. تقدیری که درکشاکشِ تغییر و تحولات اجتماعی واقتصادی و سیاسی و فروپاشیدن نظم کهنه وآمدن نظمی نو چون چتری ناپیدا سایه خود را برسر طبقاتِ اجتماعی وخیل روستاییانی که درپی کار راهی شهر شده بودند، می افکند. استقلال داشتن و متکی به خود بودن و شاد زیستن به شیوۂ زندگی ایران خانم، برای توران خانم قابل تصورنبود؛ شاید کٌفرآمیز وگناه آلود بود. زندگی بر او حرام و یک شامِ تار شده بود. یک رود پٌر اندوه وباور به تقدیری تلخ وتغییرناپذیر ومشیتی از پیش تعیین شده از بلا و مصیبت واندوه که باید برآن صبر پیشه می کرد و این جام زهر را ذره ذره می نوشید وجانش را تلخ و مسموم می کرد تا اینکه یا به مرز جنون قدم گزارد و یا بمٌیرد. زندگی برای او تا مقصدِ مرگ همین بود تا روزیکه مثل قطره ای بخار شده و به آسمان رود شاید سرنوشت بعدی چیز دیگری وعاری از ستم باشد.

 سرانجام آفتاب زندگی برآن دو نیزغروب کرد و تلخ یا شیرین پایان یافت. گذشتند از این سرا و رفتند. اما برای سالیان سال وبعد ازاشغال ایران زمین به دست ملاها، باز هم فکر من با خاطرِ این دو نام مشغول بود؛ یکی ایران خانم بود و دیگری توران خانم! سمبل هیچ چیز نبودند اما کلمه "ایران" و"توران" گاه عمیقا فکر مرا به خود مشغول می کردند. آیا واقعا داستان این دو با مرگ شان تمام شد؟ گاه به نظرم می رسد که این داستان چند نسل اینور یا اٌنورتر باز هم خیلی فرقی نکرده است و باز هم در میانِ اقوام و فامیل یا درمیان آشنایان یا حتی درخیابان یا در مترو یا درمیان مردم و در میان اقشار وطبقات؛ باسواد یا بی سواد و حتی در شهرهای مختلف یا حتی در کشورهایی که پٌر از مهاجر و انبوه پناهندگان ایرانی است که از تقدیری تلخ گریخته اند تا بتوانند همه چیز را عوض کنند. فرهنگ و زبان و حتی پاسپورت اروپایی گرفته اند تا هویتی نو وتقدیر وطالعی روشن پیدا کنند؛ باز هم تک و توکی استوار مثل ایران خانم هستند اما انبوهی مثل توران خانم اند که جام زندگی شان به نوعی شکسته است!

پایان

4.11.2014

ملیحه رهبری


Freitag, 1. Februar 2013

شیشه عمر(2)ـ


نویسنده: ملیحه رهبری
شیشه عمر(2)
 قسمت دوم

پریسا دکتر را به بالینِ زندانی آورد و با تلاشی دلسوزانه برای نجات اوازمرگ کوشید. یکساعت بعد به آزمایشگاه برگشت درحالیکه به شدت ناراحت وآشفته حال بود. شب با نادر درباره جوان بیمار صحبت کرد. به او گفت؛« گویا که یک زندانی سیاسی است! آنقدرشکنجه اش کرده اند که کلیه هایش عفونت کرده اند و بعد از عفونت هم به اش رسیدگی نکرده اند تا بمیرد اما نمٌرده است و حالا هم آورده اند و معالجه اش می کنند تا سالم بشود و اعدامش از نظر شرعی بدون اشکال باشد و بعد ببرند واعدامش کنند. "اینها" کی هستند؟ تو را به خدا" اینها" دیوانه نیستند؟ اصلا "آدم" هستند؟ توی روزنامه ات یک چیزی دراینباره بنویس. یک کاری برایش بکن. جوان است. دل آدم می سوزه! بیچاره مادرش...» پریسا بی اختیار گریه می کرد و نادرهم ناراحت شده بود اما نمی توانست کاری برای آن جوان انجام دهد. دست هایش را از شدت ناراحتی به یکدیگر می فشرد. ازجای خود بلند شد وشروع کرد توی اتاق به راه رفتن وفکر کردن وسیگارکشیدن. کمی قدم زد و فکرکرد، بعد کنار پریسا نشست و به اوگفت:« ببین پریسا، نترس! درنتیجه آزمایشِ آن جوان میزان باکتری های را زیاد بزن وبگذارچند روز بیشتر زنده بماند. پرونده اش را بخوان و ببین ردی از خانواده یا آدرسش پیدا می کنی؟ بعد با خودش حرف بزن واز او سؤال کن آیا کس یا کسانی را می شناسد که به او کمک کنند تا بتواند فرار کند؟ شاید راهی برای نجاتش پیدا شود. اما با کسی دراینباره حرف نزن! خیلی خطرناکه! دودمان خودمان را هم برباد می دهد.» پریسا با وحشت به نادرنگاه کرد وگفت:« من از رفتن به اتاقش هم می ترسم چه رسد به اینکه با او حرف بزنم. نگهبان یکدقیقه هم تنهایش نمی گذارد. دست هایش دستبند دارند و پنجره های اتاق هم با میله های آهنی ایزوله شده اند. نگهبان چهارچشمی مواظبش اش است. کمک کردن به فرارش؟ چطوری؟» نادرمثل اینکه این موانع را نمی دید، دوباره گفت:« نباید بترسی.از توی همین شرایط بارها این زندانی ها موفق به فرار شده اند. بستگی به شرایط داره و پیش آمدن یک فرصتِ حتی کوچک. این جوانها باهوش وتحصیلکرده هستند، اگرکسی کمکشان کند، اغلب موفق به فرارمی شوند.» پریسا وحشتزده به نادر نگاه کرد وگفت؛« چی؟! اما من می ترسم! من فقط درآزمایشش مِنی(زیاد) می زنم تا چند روز بیشتر دربیمارستان بمونه.... یعنی چند روز بیشتر زنده باشه. آخر چرا اعدام یک جوان؟...» نادردوباره گفت:« مگرترانه نبود که از تواین کار راخواست؟ حتما خودش کمک خواهد کرد! با ترانه حرف بزن. نترس. تو تنها نیستی ما الآن سه نفرهستیم.»
 ترانه سرش را درمیان دستانش گرفت. شقیقه هایش چنان تند می زدند که گویی رگ هایش می خواهند پاره شوند. تا به حال اینقدر نترسیده بود. صحبت های نادر حال او را آشفته ترکرده بود. نادر روزنامه نگاری بود که هرروزخبراعدام"این یا آن" کس را به دلایل مختلف در روزنامه می نوشت و این موضوع برایش عادی شده بود. وحالا به این جوان کمکی خواهد کرد؟ پریسا شوهرش را می شناخت و می دانست که کاری نخواهد کرد، ولی جرأت نداشت که چنین چیزی را به نادر بگوید. گاه نادر شب تا صبح کتاب می خواند و هر روز تا شب هم مطلب می نوشت و ازهمه چیزهم خبر داشت اما دریغ از....! پریسا روی حرف های نادر حساب باز نمی کرد! کارِنادرخواندن و نوشتن،عمیقا فکر کردن و خوب و زیبا حرف زدن و.....بود. نادرانسان شریف و روزنامه نگار خوبی بود. دوست داشت که به همه کمک کند اما وقتیکه پای یک موضوع جدی درکار بود، فرقی هم نمی کرد که موضوع چه چیز باشد، درچهارچوب خانواده و فامیل یا دربیرون خانه باشد، نادر به جای اقدام کردن و برداشتن گامی عملی( پرداخت بها و تحمل سختی)، ناگهان و یک جوری ناپدید می شد و برای مدتی هم آفتابی نمی شد تا موضوع به دست زمان سپرده وفراموش شود! مثلا یکبارقبل ازاسباب کشی کردن به آپارتمان جدیدشان چنان بیمارشد که کارش به بیمارستان کشید ویک هفته در بیمارستان بستری شد و خلاصه... ازسختیِ کارِاسباب کشی چیزی نفهمید. درحقیقت باراصلی زندگی روی دوش پریسا بود. نادراین حقیقت را کتمان نمی کرد. چون همیشه سرش شلوغ بود وخیلی کارداشت؛ آنهم کارهای جدی و مهم وخلاصه نادرآدمِ نادری بود ..... آیا او برای یک اعدامی کاری خواهد کرد یا عادت خود را به کناری خواهد نهاد؟ بعید بود! یکبار نادر با تأسف گفته بود؛«... به این اعدام های روز و شبِ رژیم چنان عادت کرده ایم که انگار نه انگار دیگر وجدانی هم داریم! اجازه نداریم درباره این سوژه ها چیزی بنویسیم یا نتیجه تحقیقاتی را منتشر کنیم. ستون خبرهای روزنامه کافی است.» پریسا شوهرش را خوب می شناخت و چاره جویی از او را بی فایده می دانست. ولی مثل یک کلاف سردرگم دربرابرشیشه عمری که دردستش بود، قرار گرفته بود. آیا موضوع فقط دستکاری در جواب آزمایش وایجاد فرصت خواهد بود؟ اما چه کسی می خواهد پسرک را فراری دهد و چطوری؟ پریسا سالها بود که با ترانه دوست و همکار بود وفکر می کرد که او را خوب می شناسد اما از امروز ترانه هم برایش یک معما شده بود.
ʊʊʊ
بالآخره پریسا تصمیم گرفت که به آن جوان بیمار کمک کند و به ترانه نیز این موضوع را گفت و درگزارشِ آزمایشات او علامت عفونت بالا را زد تا چند روز بیشتر در بیمارستان بماند و چند روز بیشتر زنده بماند اما نمی توانست این کار را بیش از سه روز ادامه دهد زیرا دکتر متوجه اشتباه وخطا در نتیجه آزمایشات می شد. روزهای بعد ناچار شد که در نتیجه آزمایشات روند بهبود بیماری را گزارش کند. شمارش معکوس برای زنده ماندن بیمار و نزدیک شدنش به چوبه دار شروع شده بود.
 نام بیمار روزبه بود و ترانه هر روز چند بار به اتاق او می رفت و در ساعات رسیدگی کردن به بیمار، نگهبان را ازاتاق بیرون می کرد و با روزبه حرف می زد. پدر روزبه اعدام شده بود و روزبه هیچوقت پدرش را ندیده بود. جرم پدرش سیاسی بود و بعد ازاعدام پدر، عمویش هم فرار کرده و به خارج کشور رفته بود. سالهای زیادی از او بی خبر بودند تا مدتی پیش که ازخارج کشور تماس گرفته بود. خانواده از تماس های او خوشحال می شوند و تماس های تلفنی او چند بار تکرار می شوند. مدتی بعدازاین تماسها روزبه را دستگیر می کنند و بیرحمانه شکنجه اش می کنند تا اسم کسانی را بگوید که با آنها در یک تیم، برای براندازی رژیم همکاری می کند. روزبه کسی را نمی شناخت که نام آنها را بگوید. از بازجو سؤال کرده بود:« چطورمی تواند یک تیم چند نفرِه، حکومت شما با ارتش و سپاه و بسیج و وزارت اطلاعات و نیروی زمینی و موشکی و هوایی و دریایی و.... را براندازد ویا تهدیدی باشد؟» اما بازجومثل جانور وحشی به او حمله کرده بود. با کینه عجیبی او را روزهای متوالی شکنجه کرده بود.اتهاماتی به او زده بود که روحش هم ازآنها خبر نداشت اما درزیر شکنجه باید به آنها اعتراف می کرد. حالا باید اعدام می شد، چون پدرش یک فرد  سیاسی و مخالف رژیم بوده و به او تفهیم کرده بودند که قصد دارد انتقام خون پدرش را بگیرد و تخم...فلان... است وضد ولایت فقیه است و با افراد معاند درخارج کشورتماس دارد و چون نمازنمی خواند،کافراست وحتی ... است واتهاماتِ دروغ دیگر.... روزبه تماس با عمویش را انکارنکرده بود زیرا تلفن را کنترل کرده بودند و نفرتش از ولی فقیه را هم انکار نکرده بود زیرا از کودکی با احساس نفرت وانتقام گیری از قاتلِ پدرش بزرگ شده بود و نماز نخواندنش را هم انکار نکرده بود زیرا نماز نمی خواند. در دادگاه چند دقیقه ای از خودش دفاع کرده بود. اتهاماتش را رد کرده و گفته بود:« پدرم، نه به من اعتقادی داشت و نه به خاطر من مٌرد. پدرم به خدایی اعتقاد داشت که ظلم کردن به هیچ بشری را نمی بخشد و به خاطرهمان خدا هم در برابرظلم های شما ایستاد و جان داد. خدای او بزرگ است و می تواند از شما انتقام بگیرد. من خیلی کوچک هستم! اما شما خدا را فراموش کرده ویقه من را چسبیده اید! بهتر است که ازخدا بترسید! وانگهی آدم باید خیلی بی عقل باشد که باور کند، یک تیم چند نفره می تواند یک حکومت را تهدید کند یا براندازد. چنین اتهامی پایه عقلانی ندارد، چه رسد به آنکه حکم اعدام داشته باشد.» قاضی که بازجو هم بود، از شنیدن این دفاعیه چنان عصبانی شده بود که تهدیدش کرده بود قبل ازاعدام زبانش را خواهند برید!
ترانه می گفت؛« این کار را خواهند کرد. باید حتما کاری بکنیم تا نجات پیدا کند. بیچاره مادرش! خدا می داند که با چه زحمتی بچه بی پدر را به تنهایی بزرگ کرده و به بیست سالگی رسانده و حالا باید اعدام بچه زبان بریده اش را هم در بالای دار تماشا کند. مثل شمربالای سر "روزبه" ایستاده اند تا حالش بهتر بشود و ببرند وحکم ش را اجرا کنند. آدم از زندگی کردن توی این مملکت بیزار می شه. زندانی فقط یکنفر وآنهم روزبه نیست، همه ما زندانی این نظام هستیم! شمشیرش بالای سرهمه ماست! تکان بخوری....»
 پریسا گفت:« باورکن که چند شبه خوابم نمی بره! زندگی و شکنجه وحکم اعدام روزبه روی من خیلی تأثیر گذاشته. با خودم فکر می کردم که آرایش کردن یک زن گناه است یا ظلم کردن وشکنجه واعدام جوان های بیگناه مردم!» ترانه نگاهی به صورت پریسا کرد که پای چشمانش گود رفته بودند واثری ازآرایش هم توی صورتش نبود. انگار که پیشاپیش عزا گرفته باشد. آهی کشید و به پریسا گفت؛« پدر ملت را درآوردند. مملکت وارونه ای درست کرده اند که هیچ چیزی درسرجای خودش نیست! از روز اول تا امروز همه اش دروغ وفریب ودزدی ثروت نفت بوده ...! خمینی می گفت؛.... شما را عظمت می دهیم. شما را به مقام انسانیت می رسانیم! نگاه کن ازعظمت ما وازمقام انسانی ما..!! » پریسا با بی حوصله گی گفت:« دیگه دل ودماغِ آرایش کردن هم ندارم. دنیایی که اینها برای ما درست کرده اند، زشت ترازآن است که با آرایش کردن من، حداقل برای خودم قابل تحمل بشود. یک فکربیشتر ندارم. چطوری می شود روزبه را ازطناب دار نجات داد و بعد هم فکری برای آینده بچه هایم بکنم. چون فردا نوبت بچه های ما خواهد شد که روی این تخت ها بخوابند.آسیاب به نوبت!» ترانه آه بلندی کشید وبه پریسا گفت:« توی این فکرم که راهی پیدا کنم و روزبه را فراری بدهم؟ دلم می خواهد که با این کار تفی توی صورتِ "نظام شان" بیاندازم.» پریسا با تحسین به ترانه نگاه کرد وگفت:« روزِ اولی که از من کمک خواستی، خیلی ترسیدم اما حالا دلم می خواهد که روزبه زنده بماند. به نظرم اگربتوانیم آژیر خطر را بکشیم یا شوفاژ اتاق را ازکار بیاندازیم ویا یک کاری بکنیم که.... خلاصه مجبورشوند اتاق روزبه راعوض کنند و به اتاق دیگری منتقل کنند که پنجره هایش ایزوله نباشند. آنوقت می شود به او کمک کرد تا در فرصتی فرار کند!» ترانه نگاهی به پریسا کرد وگفت:« من یک راه نجاتی برایش پیدا کرده ام اما به کمک وهمکاری تو نیاز دارم. توحاضری کمک کنی بدون آنکه از من جزﺋیات کاررا بپرسی؟» پریسا با تردید به ترانه نگاه کرد. چند سال بود که با هم کار می کردند ولی هیچوقت تصور چنین روزی یا انجام چنین کاری را به همراه اونکرده بود.ترانه به اواطمینان داد وگفت:«نترس! فقط به من کمک کن!» پریسا دلش می خواست که روزبه زنده بماند وپذیرفت که به ترانه کمک کند. ترانه با خوشحالی او را درآغوش فشرد وبا صدایی که بغض درآن بود، آهسته درگوش اوگفت:« روزبه پسر خواهرمن است. من می دانستم که شیشه عمرش را به دست چه کسی بدهم! تو یک فرشته ای!» بغض گلوی پریسا را فشرد. نتوانست جوابی به ترانه بدهد. ساکت ماند!
پریسا عصر به خانه رفت اما درفکر بود. هرچه ساعت از شب بیشتر می گذشت، نگرانی واضطرابش هم بیشتر می شد. اضطراب و آشفته حالی او از نظر نادرپنهان نماند. نادرازاو پرسید:«چه خبر؟» ترانه سرش را تکان داد وگفت:« هیچ! هیچ خبر!»  
پریسا شب بدی را گذراند؛ مثل کابوس بود.
صبح نگران ومضطرب ازخواب بیدار شد. به سمت پنجره رفت و پرده های کلفت پشت پنجره را کنار زد. بعد از چند روز ابر و باران و طوفان، خورشید تابیده بود. پریسا با دیدن نورآفتاب، خوشحال شد. آپارتمانشان در طبقه شانزدهم یک برج مسکونی بود وطلوع آفتاب ازآنجا چشم انداز قشنگی داشت. با علاقه به آسمان روشن نگاه کرد. باد تندی درآسمان ابرهای تیره را با خود شتابان می برد. پریسا دردل آرزو کرد که سایه سنگین مرگ از فرازِسرِ"روزبه" گذشته باشد وآفتاب عمرش دوباره تابیده باشد. اما سایه های سنگین اضطراب را نمی توانست ازخود دورکند. به شدت نگران بود وعجله داشت که هرچه زودتر خودش را به بیمارستان برساند و از نتیجه کار دیشب با خبر شود.
ᾮᾮᾮ
پریسا صبح با عجله خانه را ترک کرد و بچه ها را به مدرسه رساند و به سوی بیمارستان حرکت کرد. ماشین را درپارکینگ گذاشت و کیفش را برداشت و پیاده شد وبا قدم های تند به سمت بخش به راه افتاد. جلوی درب ورودی پاسدارها ایستاده بودند. چاره ای نداشت باید با پاسدارها رو به رو می شد. اما قلبش به تندی شروع به زدن کرده بود. لحظه ای فکر کرد و دوباره به سمت پارکینگ برگشت و در ماشین نشست و درآنجا منتظر ماند تا یکی دیگر ازهمکارانش از راه رسید وماشینش را پارک کرد. پریسا از ماشین پیاده شد و به همراه او به راه افتاد. شالش را محکم توی صورتش کشید. همکارش خیلی زود متوجه پاسدارها شد و با کنجکاوی گفت:« ببین باز چه خبر شده، سر وکله شان پیدا شده...؟» پریسا گفت:« چی بگم؟ خبری ندارم!» چند نفرآدم ریشو با لباس های شخصی هم درکنار پاسدارها ایستاده بودند. به نظرمی رسید که پاسدارها ورود و خروج را کنترل می کنند ولباس شخصی ها اطلاعاتی باشند وافراد را زیر نظر دارند. پریسا و همکارش از برابرآنها گذشتند و وارد بیمارستان شدند.
لباس "شخصی ها" در بخش هم بودند. اضطراب پریسا بیشتر شد. کارتش را زد و وارد سالن آزمایشگاه شد. سعی کرد خیلی خونسرد وعادی رفتار کند. اما به نظر می رسید که هیچ چیز درسرجای خودش نباشد یا زلزله ای شده باشد. دکتربخش باعصبانیت درحال صحبت کردن با یکی از "لباس شخصی ها" بود. پریسا گوش هایش را تیز کرد. شنید که دکترمی گفت:« عفونتش بالا بود. جواب آزمایشاتش منفی بودند، نمی شد زودتر مرخصش کنیم. موضوع اصلا ربطی به کارِ ما نداره! ما وظیفه خودمان را انجام دادیم. بقیه اش به ما مربوط نیست! وظیفه ما نبوده است و....» عرق سردی از ستون فقرات پریسا جاری شد و برخود لرزید. معلوم بود که موضوع جدی است. اما دکتر جواب قاطعی به اوداده بود. پریسا نفس حبس شده اش را ازسینه بیرون داد. چند زن ناشناس با مقنعه های بلند هم توی آزمایشگاه بودند. پریسا بدون آنکه توجهشان راجلب کند، به سمت میز کارش رفت اما منتظر بود که به سراغش بیآیند وسؤال پیچش کنند. پریسا با دیدن آزمایشات روی میزش نفس راحتی کشید. پس ترانه صبح امروز کارش را انجام داده بود و باید که همه چیز به خیر گذشته باشد. اما جرأت نکرد که به سمت آبدارخانه برود، مبادا که ترانه درآنجا باشد وتوجه خبرچین ها را جلب کنند. با وجود ترس وحشتناکش اما دلش می خواست که بداند دیشب چه اتفاقی افتاده است؟ حدس می زد که روزبه موفق به فرار شده باشد درغیراینصورت، این همه مأموربه بیمارستان یورش نمی آوردند. با دکتر چرا صحبت می کردند؟ حالا به همه مشکوک هستند، به خصوص به پرستارها. پریسا نمی توانست ضربان قلب خود را آرام کند وانتظار داشت که درهر لحظه به سراغش بیآیند واز او بپرسند که چرا درآزمایشات روزبه دست برده است. اما خوشبختانه کسی به سراغش نیآمد. تا اینکه درِسالن بازشد. پریسا زیرچشمی نگاه کرد وخوشحال شد. ترانه با چهره ای خسته وارد شد. نزدیک شد و سلام کرد و درحالیکه به اطراف نگاه می کرد، کنار میزایستاد. پریسا آهسته پرسید:« اینهمه مأمور برای چی اینجا هستند؟» ترانه نگاهی به اطراف کرد و بعد خیلی آهسته جواب داد:« به خاطر یک زندانی آمده اند. دیروزعصر از بخش ایزوله ها مرخص شده! اما می گویند که دیشب فرار کرده است.» پریسا آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:« خوب!» ترانه زیر لب گفت:« نخند! مشکوک می شوند. مثل افعی وحشی هستند اما از من چیزی در نیآوردند. به خیرگذشت. تمام شد. شتر دیدی، ندیدی! گذشت!» پریسا لبانش را از ترس جمع کرد اما برق خوشحالی قلب و چشمانش را پٌرکرده بودند. نفس راحتی کشید. شیشه عمری که به دستش داده بودند، نشکسته بود و "روزبه" زنده مانده بود. یک هفته پٌراضطراب و روزهای غم انگیز بارانی گذشته بودند و صبح امروز، خورشید راهی از میان ابرهای تیره و سنگین برای تابیدن گشوده بود.
 پریسا خوشحال بود و روزبه را به خاطرمی آورد. چند روز پیش یک مٌرده نیمه جان روی تخت بود؛ یک جوان بیمار و یک اعدامی بدبخت که هیچ روزنه امیدی برایش وجود نداشت اما امروز زنده وآزاد بود واز مرگی ظالمانه جسته و دوباره به سوی زندگی بازگشته بود. چه خبر خوبی برای مادرش خواهد بود. چه شادمانی بزرگی؛ شادمانی!
ترانه درحالیکه از کنار میز پریسا دور می شد، گفت:« شیفت من تمام شده است. می روم خانه.»
پریسا با نگاه محبت آمیزی او را بدرقه کرد وگفت:« خسته نباشی! راستی امشب جشن تولد دخترم است، می آیی پیش ما؟»
 ترانه گفت:« آره! باید جشن بگیریم. تولدش مبارک! صد سال زنده باشه و به سربلندی زندگی کنه!»
پریسا گفت:« متشکرم!» و لبخندی زد!
پایان!
 بهمن ماه سال 1391 برابر با نوامبر 2013



Mittwoch, 23. Januar 2013

شیشه عمر 1



نوشته: ملیحه رهبری

شیشه عٌمر! (1)

صبح سرد زمستانی با آسمان ابریِ گرفته هیچ روزنه ای به سوی خورشید باز نکرده بود. پریسا پرده ها را کنار زد وازپشت پنجره نگاهی به بیرون انداخت. آسمان کیپ تا کیپ ابری و گرفته بود. پریسا با صدای بلندی گفت:« وای چه هوایی! دل آدم می گیره. کاش امروز هوا آفتابی بود!» نادرنگاهی به سوی پنجره انداخت و با بی اعتنایی گفت:« تو که ازسَر صبح می روی توی زیر زمینِ آزمایشگاه وغروب هم می آیی بیرون. چه فرقی داره که روز بارانی باشد یا آفتابی؟!»
نادر راست می گفت اما پریسا ازجواب او خوشش نیآمد وگفت:« اینکه خیلی بداست آدم فرق بین یک روزِ روشنِ آفتابی را با یک روزابری وگرفته و دلگیر را نفهمد!» نادر با خونسردی جواب داد:« من که شاعر نیستم. من روزنامه نگارم وبرایم فرقی نداره که روز آفتابی باشه یا ابری. نمی دانستی؟» پریسا جوابی نداد ولی با تأسف سرش را تکان داد. نگاهی به ساعت انداخت و به سرعت ازاتاق بیرون آمد وبه سمت اتاق خواب بچه ها رفت. چراغ اتاق را روشن کرد. نازنین و نازآفرین را صدا زد واز خواب بیدارشان کرد. بچه ها غرغرکردند. پریسا ازاتاق بچه ها بیرون آمد و بتندی از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. به سرعت میزصبحانه را آماده کرد و بعد بدو بدو از پله ها بالا رفت. از توی حمام صدای ماشین ریش تراشی می آمد. پریسا جلوِی میز آرایش ایستاد وکمی درنگ کرد اما زود تصمیم گرفت وتند وتند صورتش را با لوازم آرایش جدیدی که دیروز عصر خریده بود، آرایش کرد. نگاهی در آینه به خودش انداخت وگفت:"اوه!" کمی غلیظ شده بود اما شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« به درک!» به سوی کمد لباسها رفت. به سرعت چیزی را برای پوشیدن انتخاب کرد وباز با خود گفت:« به درک زیر مانتو که دیده نمی شود.» بعد کیف و شالی را انتخاب کرد. نگاه سریعی به دور و براتاق انداخت. خیلی به هم ریخته بود. کتاب های نادر پایین تختخواب و روی میز کوچک انباشته شده بودند. نادر روزنامه نگار بود و تا نصفه شب کتاب می خواند و یا کار می کرد و می نوشت و صبح مثل دیوانه ها از خواب بیدارمی شد. انگار که از عالمِ هَپَروت وشاید هم از جهنم برگشته باشد؛ گاه خیلی خوشحال وخوش اخلاق و گاه هم خیلی تند خو و بد خلق بود. پریسا نگاهی به ساعتش کرد. چند دقیقه ای وقت داشت. شروع به جمع وجور کردن اتاق کرد. درهمین موقع نادرهم به اتاق آمد وچشمش به صورت پریسا افتاد. خیلی خوشگل شده بود. خواست لبخندی بزند اما احساس نگرانی کرد وگفت؛« کاردست خودت ندهی!» پریسا با خونسردی گفت:« نترس! شلاق نمی خورم!» نادر باز به شوخی گفت:« ببین! من مخالف نیستم. حتی با آن موافقم. آرایش کردن یعنی تغییر دادن و زیبا کردن خود واز این طریق جهان را تغییر دادن و زیباتر کردن. زن ها از سهم خودشان برای تغییر دادن... کوتاه نمی آیند!» پریسا که ازحرف بی ربط و کنایه آمیزِنادرعصبانی شده بود، گفت:« من با کارم جهان را تغییر می دهم نه با آرایشم! یک کم مترقی تر فکر کن! خوبه که روزنامه نگاری... !» نادر بلند خندید وگفت:« جدی نگیر خانم! منظوری نداشتم! شغل من حرف زدن است وآنهم حرف هایی که آخوندها خوششان بیآد!»
پریسا درحالیکه تخت را منظم می کرد، گفت:« پس توهم که ریشت را می زنی، می خواهی این مملکتِ خرابشده را تغییر بدهی و زیبا کنی؟» نادر دستی به صورت تراشیده اش کشید و گفت:« با ریش من نه! اما اگرخامنه ای و بقیه آخوندها ریششان را بزنند و این اتفاق بیفتد، شک نکن که این خرابشده زیر و رو می شه ویا لااقل خوش قیافه تر می شه!» پریسا با ناامیدی سرش را تکان داد وگفت:« بیشتراز این که نمی توانند تغییر بدهند. مملکت ومردم را با خودشان پنجاه سال وشاید هم بیشتربه عقب برده اند. این عقب افتادگی به ریششان بند است. ریششان را که بزنند تازه رنسانس خواهد شد. بیچاره ما ...» نادرگفت:« کاش با ریششان ما را فقط به رنسانس برده بودند. اما دست بردار نیستند وبا بمب اتمی دارند ما را به جهنم می برند. اگرحمله ای به ایران بشود، واگرکسی زنده و سالم باقی بماند باید ازغار نشینی شروع کند. لخت وعور! جلوی چشمت مجسم کن!»
 پریسا به طنزگویی های نادرعادت داشت و زد زیر خنده وگفت:« تواغراق می کنی. خامنه ای که نمی خواهد با بمب اتمی نظامش سرنگون بشه، می خواد قدرتش بیشتر بشه!» نادر اما جدی حرف می زد وگفت:« عجیبه که با یک ملیون کشته درجنگ قبلی و با وجود فقر ونابرابری وبیکاری واعدام های روز وشب بازهم تو!..منظورم "تو" نیست بلکه "شما" معنی ولی فقیه را نمی فهمید."معنی"هستی شناسانه وتاریخی "ولی فقیه" یعنی دشمنی با ایران وایرانی تا محو کامل وانقراضش! مگر ولی فقیه تا به حال کار دیگری کرده است!» پریسا بی اختیار بر خود لرزید وبا وحشت به نادر نگاه کرد. نادرگفت:«صبح به خیرخانم!» پریسا گفت:« پناه برخدا!»
ῼ ῼ ῼ
پریسا ماشین را درپارکینگ بیمارستان گذاشت. شالش را توی صورتش کشید تا آرایشش دیده نشود و بعد کیفش را برداشت و از ماشین پیاده شد و با قدم های تند و سریع ازپارکینگ خودش را به آزمایشگاه رساند. زیر باران کمی خیس شده بود. کارت ورود وخروجش را زد و وارد سالن بزرگ آزمایشگاه شد. دستش را روی سینه اش گذاشت و نفس راحتی کشید. اضطراب اول صبح تمام شده بود. به سمت اتاق رخت کن رفت ولباسش را عوض کرد. روپوشش را پوشید وبا بی میلی مقنعه سفیدش را زد. بعد به سمت آبدارخانه رفت تا یک چایی بردارد و مثل هر روز کارش را شروع کند. ترانه را دید. صبحانه می خورد. پریسا سلام کرد. ترانه نگاهی به پریسا کرد و بعد به شوخی و به طعنه گفت:« خوشگل شدی! اما حوصله دردسر داری؟» پریسا گفت:« مرسی! چرا دردسر؟ برعکس می خواستم دنیا را زیبا کنم....یعنی که یک کمی تغییرش بدهم. کار خلافی یه؟» ترانه یک لحظه با تعجب به او نگاه کرد و بعد زد زیرخنده وچنان بلند خندید که پریسا هم به خنده افتاد! پریسا انگشتش را روی لبش گذاشت وگفت:« هیس!» ترانه درحالیکه همچنان می خندید، گفت:« خوب! که می خواهی جهان را زیبا کنی! به خودت مربوطه اما مواظب باش که برات گرون تموم نشه.» پریسا پوزخندی زد و گفت:« نگران من نباش! حواسم هست!» ترانه با لحن دوستانه ای گفت:« من دوباره می رم توی بخش. چند تا آزمایش روی میزت گذاشته ام. روی آنها کار کن اما قبل ازآن صورتت را پاک کن و به فکر زیبا کردن حکومت آخوندی نباش! بگذار به کارمان برسیم. وگرنه همین ادرارها و مدفوع ها را هم از ما می گیرند وباید خانه نشین شویم!» پریسا ازحرفِ ترانه بدش آمد و با چندش شانه هایش را تکان داد وصورتش را برگرداند. ترانه صبحانه اش را تمام کرد و بلند شد و ازآبدارخانه بیرون رفت. پریسا لیوان چایی ای را که در دستش بود، روی میز گذاشت. دستمالی را از روی میزبرداشت و با دلخوری روی لبان وگونه ها وپای چشمانش کشید و بعد به لکه های خوشرنگ روی دستمال سفید نگاهی کرد و ازخود پرسید؛« چرا آرایش کردم؟ من که می دانستم مجبور خواهم شد، آن را پاک کنم؟» نمی دانست چرا؟ اما می دانست که زیباتر شده بود؟ با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت. دلش خواسته بود. دوست داشت. اصلا برای خودش آرایش کرده بود. می خواست لوازم آرایش جدیدش را امتحان کند، همین! اما این کار ممنوع بود؛ ممنوع بود و مجازات داشت. از تذکر دادن تا دستگیری وتوسری وفحش وتحقیر وجریمه نقدی و تا شلاق. با ناراحتی نفس بلندی ازتوی سینه اش بیرون داد و بعد راه افتاد وبه سمت دستشویی رفت تا صورتش را بشوید.
آزمایشگاه کم نور وساکت بود و با دیوارهای بلند و سفیدش مثل یک مٌرده به نظر می رسید وتحمل کردنش ازهمان سر صبح کسل کننده بود. نورلامپ های مهتابی برکفِ براقِ کفپوش های سالن منعکس می شدند و سالن روشنتر به نظر می رسید. نزدیک به 15 سال بود که او در این مکانِ کم نور و نمور وساکت وپٌر راز کار می کرد. لوله های آزمایش به نظرش حامل رازهای زندگی بیماران بودند و پریسا با این رازها سر و کار وحتی با آنها پیوند داشت. درطی این چند سال، پروسه بیماری و روند بهبودی هزاران بیمار را آزمایش کرده بود و نجاتشان از مرگ و بازگشت سلامتی کامل آنان برایش امری لذت بخش بود! پریسا کارش را دوست داشت. ازطریق کارش به انسان ها نزدیک می شد و با زندگی آنان پیوند و رابطه ای خاص پیدا می کرد. حفظ جان بیماران برایش مهم بود و چنان با دقت کارش را انجام می داد که تا به حال حتی یک مورد خطا در آزمایشاتش دیده و یا گزارش نشده بود؛ دکتر بخش اعتمادی کامل به کارهای او داشت. برای پریسا، برخلاف بقیه همکارانش  که به دلیل فشارهای مختلف از بیمارستان فراری بودند، فقط محیط خانواده کافی نبود و نیاز به محیطی بزرگتر برای کنش و واکنش اجتماعی داشت. با کار وخدمتش در بیمارستان این محیط بزرگتر را پیدا کرده بود و به آن تعلق داشت اما دربیمارستان هم مثل بقیه جاهای جامعه زورگویی وفشار وسرکوب وترسی آزار دهنده حاکم بود.
پریسا بعد از شستن صورتش به آزمایشگاه برگشت. دلخور و ناراحت بود اما چاره ای نبود و کارش را مثل هر روز شروع کرد.
 ساعتی بعد ترانه از بخشِ بیماران بستری به آزمایشگاه برگشت. یک شیشه آزمایش( ادرار) دردستش بود. شیشه را روی میز گذاشت وبا لحن خاصی گفت:« پریسا این شیشه عمریک نفراست! می سپارمش به تو!» پریسا با تعجب نگاهی به شیشه آزمایش انداخت، چیزخاصی درآن نبود. منظورترانه را نفهمید، با تردید از او پرسید:« شیشه عمر؟ منظورت چیه؟» ترانه گفت:« برو به اتاق شماره 5 بخش ایزوله ها. مریضی را که آنجاست نگاه کن. بعد یک چیزی به ات می گم.» [ بخش ایزوله ها متعلق به بیماران عفونی وبدون کنتاکت است.]
پریسا کنجکاو شده بود که موضوع را بداند اما سرش شلوغ بود. به کارش ادامه داد و گفت:« الآن که وقت ندارم به بخش ایزوله ها بروم. خودت بگو که دراتاق شماره 5 چه خبراست؟» ترانه نزدیک به پریسا ایستاد. صدایش را آهسته ترکرد وبالحن اندوهباری گفت :« یک پسر20 ساله در آنجاست. کلیه هاش عفونت کرده اند اما نه آنچنان که جلوی مرگش را بگیرند. این آقا پسرچند روز دیگرحکم اعدام داره!» پریسا ازشنیدن این خبر ناراحت شد ولی بازهم نمی فهمید که این خبر چه ربطی به شیشه عمر وآزمایش آن آقا پسر دارد، پرسید:«اگه حکم اعدام داره، پس چرا دیگه آوردنش بیمارستان؟» ترانه گفت؛« از زندان اوین آورده اند به بیمارستان تا چکابش کنند. اگردرسلامتی کامل باشد، به حکم قاضی شرع می توانند، ببرند واعدامش کنند. ولی سالم نیست کلیه هاش چنان عفونت کرده اند که در بخش ایزوله هاست. چند روز در بیمارستان می ماند تا سالم بشود، بعد می برند واعدامش می کنند.» پریسا تکان سختی خورد! مات و مبهوت به ترانه نگاه کرد. ترانه آهی کشید وگفت؛« خیلی غم انگیزه!
 نیست!؟ جلوی اعدامش را نمی توانیم بگیریم اما می توانیم کاری کنیم تا چند روز بیشتر زنده بماند!» پریسا باز هم منظور ترانه را نفهمید. ازجای خود بلند شد و روبه روی ترانه ایستاد و پرسید:« چی می گی؟ منظورت چیه؟» ترانه  به شیشه آزمایش اشاره کرد وگفت؛« با جواب آزمایشش! توی آزمایشش دست ببر و توی گزارش و درقسمت باکتری ها علامت بزن که باکتری ادارش (Many زیاد) است. آنوقت چند روز بیشتر در بیمارستان می ماند. چند روز بیشتر زنده می ماند ودیرتراعدام می شود.خیلی جوونه....» پریسا با نگرانی به ترانه نگاه کرد. گوییکه  ترانه نمی فهمید از او چه می خواهد؟ خیلی جدی به اوگفت؛« فکر نکن که آدم بی احساسی هستم. برعکس خیلی هم ناراحت شده ام اما من چنین "کاری" نمی کنم! مگر می شود درنتیجه آزمایش بیماری دست بٌرد؟ بازی با جان بیمار است وانگهی یک جرم است! می فهمی؟! شاید هم خیلی بدتر..» ترانه کمی جا خورد، لحن صحبتش را عوض کرد وگفت:« البته، اگردلت خواست این کاررا بکن! اول برو ببینش! شاید نظرت عوض بشه! خیلی جوون است. آدم تحت تأثیر قرار می گیره!» پریسا قاطعانه گفت:«من اصلا چنین کاری نمی کنم. تا به امروز حتی یک خطا هم درآزمایشات من نبوده. اصلا چه فایده ازاین کار وقتیکه بالآخره اعدام می شه.» ترانه ناگهان ناراحت شد و به پریسا گفت؛« چه فایده؟! یک انسان است! حیوانات راهم اینطور به سلاخ خانه نمی برند! اگر این آدم، یکی از بستگان تو بود، هر ریسکی را می پذیرفتی تا چند ساعت بیشتر زنده بمونه تا چه رسد به چند روز! وهرکاری انجام می دادی تا اعدام نشه. اوهم مثل ما خانواده داره، پدر ومادر داره اما ببین به خاطر چه کسی و به چه دلیلی از جانش گذشته ؟ یک جوان بیست ساله...!» پریسا ساکت به ترانه نگاه کرد. گیج شده بود و جوابی نداشت. اصلا نمی دانست که موضوع چیست وآن جوان چه کاری کرده است وآیا بیگناه است یا نه؟ ترانه چه چیزی درباره آن جوان می دانست و چرا اصرار داشت که تا در جواب آزمایش او دست ببرد و چرا او را دریک تنگنای اخلاقی قرارمی داد تا کاری غیرمجاز را انجام دهد. چرا اینطورعصبانی شده بود؟ پریسا هیچ اعتمادی به این موضوع نداشت. پس با لحن ناامید کننده ای به ترانه گفت:« شکرخدا برادری ندارم. شوهرمم روزنامه نگاره و هر روز وهرشب منتظریم که دستگیربشود واعدامش کنند و به این موضوع عادت کرده ایم وانگهی کله اش طاس است واگراعدامش کنند وچراغ خانه ما را خاموش کنند، مهتابی هست به جایش روشن می کنم! فکر می کنی که جان آدمیزاد دراین مملکت به چنده؟» ترانه از شنیدن این جواب، یکدفعه مثل یخ وارفت. دستانش را به هم فشرد و با ناراحتی و یأس از میز پریسا دور شد وازآزمایشگاه بیرون رفت. پریسا بی اختیار روی صندلی نشست ونفس بلندی کشید. شیشه آزمایش را با عصبانیت برداشت و نام وشماره روی شیشه را خواند. دوباره شیشه را روی میزگذاشت. انبوهی کارداشت و می توانست این موضوع را فراموش کند اما بی اختیارتمام ذهنش متوجه این موضوع شده بود. موضوعی که درعرض چند دقیقه تمام آرامشش را به هم ریخته بود و به نوعی او را زیر و رو کرده بود. با آنکه قاطعانه جواب رد به ترانه داده بود اما مثل این بود که او جرقه را زده و رفته بود ولی آتیش داشت خودش می گرفت. پریسا آهی کشید و با خود گفت:« چه روز نحسی! یک جوان بیگناه را می خواهند بکٌشند. بیخود نیست که دل آدم روزهای ابری می گیره!» باز به شیشه آزمایش خیره شد. تا به حال چنین کاری نکرده بود. اصلا نمی شد چنین کاری کرد! دکتر متوجه می شود. چطور ترانه به سادگی انجام این کار را از او خواسته بود؟ پریسا می فهمید که اگر درآن قدم بگذارد، قدم گذاشتن در ریسکی است که زندگی او را هم به طناب دار آن جوان ناشناس آویزان خواهد کرد. شاید هم پاره شود. زندگی اش را دوست داشت. خانواده اش را دوست داشت. نادر و بچه ها به او نیاز داشتند. اگر این کار را می کرد، می توانست به یک گرفتاری بی پایان برای خودش وشوهرش تبدیل شود. با خودش غرولند کرد؛« بابا من اصلا سیاسی نیستم و ازسیاست خوشم نمی آید. وطنم را دوست دارم ودارم با کارم به مردم خدمت می کنم اما نمی خواهم به خاطر وطنم اعدام شوم. برای چی؟! اصلا هیچکس خبر نداره که این جوان کیه وچرا اعدام می شه. بیچاره مادرش! برای کی خودش را به کشتن می ده؟ برای من که ....!»
مدتی با خود غرولند کرد. جنگ وجدال های درونی اش در ابتدا یک نقطه آغازکاملا منفی داشتند. نه! نه! نه! اما به تدریج پیچیده ترمی شدند وجنبه های انسانی به خود می گرفتند ودرتنگنا قرارش می دادند.آیا به راستی شیشه عمر یک انسان در دستش بود؟! کار روزانه او نجاتِ جان بیماران بود. هیچ پرستاری شیشه عمر یک مریض را نمی شکند. اما این بیمار فرق داشت. چه کند با آن؟!
 یک ساعت بعد پریسا به سمت بخش ایزوله ها به راه افتاد. جلوی اتاق شماره 5 یک نگهبان(پاسدار) گذاشته بودند. پریسا به نگهبان(پاسدار)، اطلاع داد که باید وارد اتاق بیمار شود. نگهبان در را باز کرد وبه همراه پریسا وارد اتاق بیمارشدند. پریسا با کنجکاوی به سوی تخت نگاه کرد. پسرکی روی تخت خوابیده بود که خیلی کم سن وسال تر ازیک جوان بیست ساله  به نظرمی رسید، صورتی لاغر واستخوانی و رنگ و رویی پریده داشت. با بدنی لاغر ونحیف مثل یک مٌرده روی تخت افتاده بود. دستهایش دستبند داشتند و روی سینه اش قرارگرفته بودند. به نظر می رسید که توان تکان خوردن نداشته باشد. پریسا با دیدن وضعیت رقت بار او متأثر شد. با دلسوزی به او نگاه کرد. تعجب کرد. چه چیزی دراین جسم کوچک رو به مرگ بود که حکومت از او می ترسید وباید اعدامش می کردند؟ با خود فکر کرد؛«هیچ!» یاد حرف نادر افتاد که می گفت؛« مشتی متحجرِ آدمخوار بر ما مسلط شده اند. کشتن وترساندن را راه بقای نظامشان می دانند. نه دلیلی می فهمند و نه قانونی دارند، فقط زور....»
 پریسا به تخت بیمار نزدیک شد. شانه های نحیف بیمار توجه اش را جلب کردند. دوپاره استخوان بودند. به نظر می رسید که وزن زیادی از دست داده باشد. بیمار نفس نمی کشید. پریسا دست بیمار را گرفت. دستش داغ بود. برای گرفتن نبض باید دستبندش را باز می کردند. پریسا شانه پسر جوان را تکان داد و او را صدا زد تا بیدار شود. بیمار حرکتی نکرد. نگهبان چند قدم جلو آمد. پریسا با تحکم سراو فریاد زد:« دستبندش را باز کنید تا به کارم برسم. ازمٌرده می ترسید؟» نگهبان جا خورد. با بلاهت درصورت بیمار نگاه کرد وبا تعجب پرسید:« مٌرده است؟ حیف ...! اینکه قراربود اعدام بشه!»
ʊʊʊ
ادامه دارد....
دی ماه 1391 برابر با ژانویه 2013