Samstag, 3. Oktober 2009

یا حق بزن گردن ناحق 1

به یاد مقاومت مردم
از دیروز تا امروز
داستان: نوشته ملیحه رهبری 
 
یا حق بزن گردن ناحق را(1)ـ
قسمت اول



کتایون خسته از بیمارستان و از ملاقات پدر به خانه برگشت. وارد هال شد و همانجا روی کاناپه مثل یک جنازه افتاد و سرش را در میان دستانش گرفت. در تمام طول راه نتوانسته بود این جمله را ازذهن خود دور کند:« یا حق بزن گردن ناحق را!» با خود فکر می کرد که چه کسی یک روزی این جمله را گفته است و چگونه می تواند یک جمله چنین تأثیرگذار بر زندگی پدرش بوده باشد بگونه ای که همین یک جمله او را به جنون کشیده است. همین یک جمله بیش از ربع قرن بود که زندگی پدرش را درچنگ خود گرفته بود وگلویش را فشار می داد و رها نمی کرد.
تلویزیون در سالن خانه روشن بود و اخبار تظاهرات مردم در ایران را نشان میداد. بیش از یکساعت بود که گیتی خانم بهت زده پای تلویزیون نشسته بود و اخبار تظاهرات را نگاه می کرد و با دیدن صحنه های درگیری و کتک خوردن بی رحمانه جوانان به شدت ناراحت شده بود. چشمانش پر از اشک شده بودند و بغض راه گلویش را بسته بود. به درستی نمی فهمید که چه اتفاقی در ایران افتاده است یا عاقبت آن چه خواهد شد اما آنچه اتفاق افتاده بود، چنان بزرگ بود و چنان عواطف و احساسات ملی و مردمی را دراو برانگیخته بود که دلش می خواست در ایران بود ومثل مردم فریاد می زد:« مرگ بر دیکتاتور!»
صدای به هم خوردن در خانه او را از حال و هوای ایران و تظاهرات مردم بیرون آورد. لحظه ای گوش داد. سر و صدای دیگری نشنید. از درون اتاق سرک کشید، کتایون را دید که توی هال و روی کاناپه افتاده است. حدس زد که از ملاقات برگشته باشد، هر بار که او از ملاقات برمی گشت، همین بساط بود. گیتی خانم با اندوه سر خود را تکان داد و بعد بلند شد و به هال آمد و بالای سرکتایون ایستاد. بی اختیار آهی کشید و بعد با دلسوزی از او پرسید:« چطوری ؟ دوباره سردرد گرفتی؟ یک قرص بخور!» کتایون با صدای خفه ای گفت:« نه! فقط یک لیوان آب! هوا خیلی گرم بود.» گیتی خانم با عجله به آشپزخانه برگشت. لیوانی برداشت و آن را از بطری آب داخل یخچال پٌر کرد و دوباره به هال برگشت. کیف کتایون در پای کاناپه افتاده بود، کیف را برداشت و مقداری درون آن را گشت و بسته قرص او را پیدا کردو به کتایون گفت:«بلند شو، قرصت را بخور!» کتایون بلند شد و روی کاناپه نشست. گیتی خانم روبه روی او نشست. کتایون قرص را نخورد اما لیوان آب را تا ته سرکشید. لیوان خالی را روی میز گذاشت و لبخندی کوتاه زد. گیتی خانم با اندوه از دخترش پرسید:«چطوربود؟حالش چطور بود؟» کتایون ابروانش راهم کشید وگفت:«چی بگم؟! فرقی نکرده بود اما دکترش عوض شده بود.» گیتی خانم با امید ضعیفی که خودش هم به آن هیچ اعتقادی نداشت پرسید:« دکترش را دیدی؟ چی می گفت؟ ممکن است که یکروز خوب بشود؟» کتایون با نگاه مأیوسی در صورت مادرش نگاه کرد و جواب داد:« با دکترش حرف زدم. میگفت که این آدم تن و بدن سالم و بنیه خوبی دارد و خیلی هم باهوش است و نباید دیوانه می شد. چه اتفاقی در زندگی او افتاده که او اینقدر رنج می برد؟ این اتفاق چی بوده وچرا به ما نمی گویید.اگر به ما بگویید شاید بتوانیم کمکش کنیم. او به فارسی حرف هایی می زند که ما نمی فهمیم و بعد اعصابش به شدت به هم می ریزد؟» گیتی خانم آه تلخی کشید و پرسید:« خوب، تو چی گفتی؟» کتایون با ناراحتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« چه جوابی می توانستم بدهم؟ به دکترگفتم، من آن موقع یک بچه بودم و نمی دانم چه اتفاقی برای پدرم افتاده است و مادرم هم از او جدا شده وبه من چیزی نمی گوید.» گیتی خانم سرش را تکان داد و پرسید، هنوز هم آن جمله:« یا حق بزن گردن ناحق را!» تکرار می کند. کتایون سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت:«آره ! همین یک جمله است که او را ول نمی کند و روز و شب داره گردنش را می زند! هربار که به دیدنش می روم در انتظار من است و می خواهد که با من حرف بزند. مثل یک زندانی است که درزندان گذشته خودش حبس شده باشد. تک تک آن روزها و اعمال وحشتناک را به خاطر دارد و کله اش مثل کامپیوتری است که تمام گذشته درآن ضبط شده است و کافی است که روشنش بکند. معمولا از من می پرسد که امروز چه تاریخی است؟ تاریخ را که به او می گویم، تمام حوادث آن روز را دریکی ازسالهای خدمتش جزء به جزء به خاطرمی آورد. شروع می کند به حرف زدن. حالم از خودش وحرف هایش به هم می خورد. اما به حرف هایش گوش می دهم. عجیب است که هربار جزییات تازه ای را به خاطر می آورد. اینبار می گفت:«... آنها سه تا بودند.آن نویسنده معروف، غلامحسین ساعدی ویک دبیر دبیرستان و آن جوانک هم بود. توی اتاق فوتبال بودیم وآنها را می زدیم و به هم پاس می دادیم. آن جوانک خیلی لاغر و ریز بود و زیر مشت و لگد نفسش بند می آمد. حسابی می زدمش و بعد ولش می کردم که نفس بکشد و نمیرد و به اش می گفتم، حرف بزن! حرف بزن! آنوقت به جای حرف زدن می گفت:« یا حق بزن گردن ناحق را!» یکماه تمام کتک خورد و هر بار هم همین یک جمله را در زیر مشت و لگد می گفت. حرفش منو خیلی عصبانی می کرد، برای اینکه این حرف مزخرف را ازآن دیوانه نشنوم و با آنکه می دانستم کاره ای نیست اما زیر تمام شکنجه ها بردمش تا بفهمد حق و ناحقی وجود ندارد اما دست بردار نبود و دست آخر باز هم می گفت:« یا حق بزن گردن ناحق..» آنموقع فکر می کردم که حق با من است و اینها یک مشت آشغال های جامعه هستند که باید له و نابود شوند اما دو سه سال بعد که انقلاب شد، فهمیدم که حق با جوانک بوده است. ...» بعد پدر ساکت شد و مثل همیشه رفت توی فکر... من بلند شدم و رفتم سراغ پرستار بخش. معمولا آنها چنان به آدم لبخند می زنند که آدم فکر می کند، در این فاصله معجزه ای اتفاق افتاد است اما هیچوقت نمی گویند که حال پدر بهتراست یا فرقی کرده است. اینبار هم پرستارش می گفت:« حالش مثل همیشه است! صبح ها خیلی منظم و مرتب رفتار می کند و حتی به موقع صبحانه اش را می خورد ولباس می پوشد وازکسی خیالی دراتاق خداحافظی می کند. با خوشرویی خودش را به پرستاربخش معرفی می کند و اجازه می گیرد و به حیاط می رود. درحیاط برای خودش در پشت درختان اتاق کاری خیالی دارد ودرآنجا مدتی می نشیند وفکر می کند و بعد با صدای بلند فارسی حرف می زند وگاه عصبانی می شود. مثل این می ماند که در یک صحنه جنگ و دعواست و بعد بلند می شود و آنقدر به درختان مشت و لگد می زند که گاه خودش را زخمی می کند.آنوقت با زحمت می توانیم او را بگیریم و به اوآمپولی بزنیم و به اتاقش برگردانیم. چندین ساعت به خواب می رود وبعد حالش بهتر می شود اما مثل همه دیوانه ها دردنیای دردناک خودش زندگی می کند واز وجود دشمنان خیالی رنج می برد واکثر مریض های ما همینطور هستند. بعضی وقتها هم از ما کاغذ می خواهد وساعت ها فکر می کند و به زبان فارسی چیزهایی می نویسد که آنها را به شدت مخفی می کند.» گیتی خانم پرسید:« کاغذهایش را دیدی؟ چی نوشته بود؟» کتایون لحظه ای مکث کرد و بعد در کیفش به دنبال پاکت سیگارش گشت. پاکت را بیرون آورد و سیگاری آتش زد و گفت:« ببخشید مامان جان! ...آره کاغذهایش را دیدم. خودش به من نشان داد. می گفت اسرار سه ستاره هستند. سؤالهایی بودند که درزمان بازجو بودنش از مخالفان حکومت کرده بود وتمام جواب های آنها را هم نوشته بود. دست آخر هم نظر خودش(به اصطلاح تحلیلش) را درباره زندانیانش نوشته بود. جرم همه آنها را مقاوم بودن، دانسته و برای همه آنها هم تقاضای اعدام کرده بود! همه اینها نشان می دهند که او با کسانی که آنها را بازجویی وشکنجه کرده ویا شاید... کشته است، زندگی می کند و شاید هم درست تر این باشد که بگویم، با آنها مرده است.» کتایون ساکت شد. چند پک محکم به سیگارش زد و خیره به دود آن نگریست و بعد ادامه داد.« واقعیت این است که او یک دیوانه است. با اصرار می گفت که این مطالب مهم را به روزنامه ها بده تا چاپ کنند و مردم آگاه بشوند و دیگر کسی در ایران شکنجه نشود. بگو که حق گردن ناحق را می زند! بگو که این قبیل کارها همه اشتباه است!» به او گفتم، روزنامه ها تمام اعترافات شما را نوشته اند و دیگر ساواک در ایران کسی را شکنجه نمی کند.[ بیچاره خبر ندارد که چه بساطی در ایران است و امروز بدتر و بیشتر از دوران شاه و ساواک مردم را شکنجه می کنند.] نمی دانم چرا شاید به خاطر شغلم است که به من اعتماد دارد و حرفم را باورمی کند. خیلی خوشحال است که من یک وکیل و یک فعال حقوق بشر و...توی این قبیل فعالیت ها هستم. ... راستی، بازهم درباره تو ازمن پرسید. تو را فراموش نکرده! گیتی خانم آهی کشید وگفت:« دلم نمی خواهد که من نقشی در این حقیقت تلخ داشته باشم. اما شاید هم مقصر بوده ام. نمی دانم! روزی که باپدرت آشنا شدم، ازروی علاقه بود. او یک دانشجوی بی پول اما نخبه وبا استعداد وجوان خوب و برازنده ای بود.آینده درخشانی در پیش رو داشت. او هم مثل هر جوانی به دنبال پول و مقام بود. شاید به خاطرمن حاضر بود دست به هرکاری بزند. دلش می خواست که ما زودتر ازدواج کنیم. درهمان دوران دانشجویی اش پیشنهادی را که به او کردند، قبول کرد و به خاطر پول خوبی که می دادند، رفت توی آن اداره بدنام و لعنتی اطلاعات و... البته او هم بی تجربه بود و چه می دانست که بعدها چه کاری از او خواهند خواست. خوشحال بودیم که شغلش آینده دارد و حتی برای تخصص او را به آمریکا و اسراییل خواهند فرستاد. من هیچوقت نفهمیدم شغل واقعی او چیست، نگران هم نبودم چون او روز به روز ترقی می کرد و بعد از چند سال آدم مهم و با شخصیتی شده بود. آنموقع ما فقط یک بچه داشتیم و پدرت با بچه دیگری در زندگی ما مخالف بود و من علت آن را نمی فهمیدم. برادرت کوروش هفت ساله بود که در ایران انقلاب شد و بعد از رفتن شاه از ایران، او دست من و کوروش را گرفت و ما خیلی سریع از ایران خارج شدیم. باز هم من به اوبدگمان نبودم. فکر می کردم که همه آدمهای مهم در حال ترک ایران هستند و این شلوغی ها دیر یا زود تمام می شود و ما دوباره به ایران برمی گردیم. در ابتدا اقامت ما موقت بود اما بعد از یکسال او تصمیم گرفت که ما درآمریکا بمانیم. شاید به این دلیل که انقلاب در ایران پیروز شده بود و ما دیگر امیدی به برگشتن نداشتیم. به هر حال ما زندگی جدیدی را شروع کردیم. من درآمریکا هم خوشبخت بودم و فکر می کردم که این سعادت تا به ابد هم خواهد بود. در همین موقع بود که تو به دنیا آمدی. اما قبل از تولد تو و به خصوص بعد از پیروزی انقلاب در ایران، رفتار پدرت کاملا عوض شده بود. آدم عجیبی شده بود. مقداری طبیعی بود، چون نه فقط زمین سفت شاهنشاهی زیر پایش لرزیده بلکه آسمان خدا هم برسرش خراب شده بود. ایران زیر و رو شده بود واو اکثرا فکر می کرد. اخبار انقلاب در ایران را دنبال می کرد و تمام کتاب های جدیدی را که درباره ایران چاپ می شدند، می خواند. راستش پدرت دیگر آن آدم سابق نبود و به خصوص به خاطر گذشته خیلی ناراحت بود. هیچگاه صراحتا حرفی نمیزد که درگذشته چه کاره بوده یا چه کار خلافی کرده است اما با شنیدن خبراعدام شکنجه گرهای سابق ساواک در ایران حالش خیلی بد می شد به من می گفت:« بدترین کار در دنیا کسب پول و رسیدن به مقام از راه رنج دادن وتحقیر و کتک زدن و آزار دادن یا شکنجه کردن سایر انسان هاست. چرا باید اصلا چنین شغلی وجود داشته باشد و چرا باید من در دوران دانشجوییم از لودادن بقیه دانشجوها کسب درآمد می کردم و چرا به جای متخصص شدن در رشته خودم، از من باید یک بازجوی پیچیده و متخصص در کار آدم کشی می ساختند. ما با قدرت ساواک یک دژمحکم مثل اهرام مصر برای اعلیحضرت ساخته بودیم تا شاهنشاهی جاودان بماند اما باز هم فایده نداشت و دست آخرش، باز هم حق گردن ناحق را زد! تمام آن اقتدار را یک باد با خود برد...» بعد پدرت با تأثر گریه می کرد. من او را دلداری می دادم و می گفتم که همه چیز تمام شده است و او باید گذشته را فراموش کند و آن اداره بدنام لعنتی هم نابود شده است. اما او نمی توانست گذشته را فراموش کند و نمی توانست هم به کسی بگوید که از چه چیزی رنج می برد. روزها فکر می کرد و شب ها دچار کابوس بود واز خواب می پرید. در ابتدا بیخوابی شدید داشت و به دنبال آن رفتارهای عصبی او هم شروع شدند. فریاد می کشید. طوری شد که او را به بیمارستان بردیم و بعد از چند هفته او را از بیمارستان به خانه آوردیم و چند وقت بعد او را دوباره بردیم و.... دوباره آوردیم و تا شد یک قصه دردناک بیست و چند ساله که متأسفانه ادامه اش به تو رسیده...» گیتی خانم ناگهان ساکت شد و نگاهش را به زیر انداخت. قطرات اشک از گوشه چشمانش سرازیر شدند. کتایون در حالیکه سعی می کرد، بغض خود را پنهان کند،گفت:« گریه نکن مامان . تو گناهی نداری. تو نسبت به همه مهربان و برای فرزندانت مادر خوبی بودی.» گیتی خانم توی صورت دخترش نگاه کرد وگفت:« تو چرا به ملاقاتش می روی، چرا باهاش حرف می زنی. چرا به او کمک می کنی که گذشته را به خاطر بیاورد ورنج ببرد؟» کتایون با اندوه سرش را تکان داد و گفت:« سالهاست که او یک مٌرده است و من احساس نمی کنم که پدر من است. آدم ننگش می آید که بگوید این دیوانه با من نسبتی دارد. تاریخ با او وامثال او تسویه حساب کرده و موضوع تمام شده اما آدم نمی تواند پدرش و داستان او را فراموش کند! من یک انسان هستم و او جلوی چشم من است.» گیتی خانم با ناراحتی گفت:« صد بار به ات گفته ام که فراموشش کن و به دیدنش نرو! تو خودت را مثل او شکنجه می کنی! چرا به دیدن یک مٌرده می روی؟» قیافه کتایون درهم رفت و جوابی نداد. ناگهان از جای خود بلند شد و شروع به راه رفتن در هال کرد. چند
.بار طول هال را طی کرد تا کمی آرام شد. بعد دوباره برگشت و رو به روی مادرش نشست

تیرماه 1388- ماه یونی 2009

:یادداشت نویسنده
قصه حاضر را من همراه و با شروع قیام مردم ایران پس از انتخابات و..... علیه دیکتاتوری ولایت فقیه و در پیوند با گذشته ای که نمی خواستم به دست فراموشی سپرده شود(جنایات وشکنجه دوران شاه)، شروع کردم. ناگهان و با پیش آمدن حمله مزدوران عقیدتی خامنه ای به شهر اشرف، آنچه که قابل تصور نبود، پیش آمد و صحنه های جنایات ولی فقیه در شهر اشرف نیز تکرار و مجاهدان به خاک و خون کشیده شدند. بزرگی و ابعاد حوادث پس از آن به ویژه دستگیری و زندانی شدن مجاهدان واعتصاب غذای صدها مجاهد خلق(ازجمله وجود فرزندان مجروح و اعتصاب کننده خودم در شهر اشرف) بالطبع سایر مسایل و موضوعات و حتی عواطف و احساسات و افکار شخصی ما را نیز تحت شعاع بزرگ و تلاطم امواج طوفانی خود قرار داد. کدام مادر یا خواهری است که به هنگام بلا و رنج و خطر مرگ عزیزان خود آرام باشد و یا در خود نسوزد. بدون شک این روزها و ماه ها برای همه یاران مقاومت در سراسر جهان با رنج و اضطراب و باغم و اندوه سنگینی به خاطر جان مجاهدان اشرف و به ویژه جان مجاهدان زندانی و اسیر همراه بوده است. من نیز مثل بسیاری از شما، شبها را با کابوس گذرانده و صبح ها نیز پس از باز کردن چشمان خود، خیره به صحنه رنج کسانی چشم دوخته ام که شمع جانشان در میان بیابان های سرخ اشرف یا در خیابانهای سرد سراسر جهان با اعتصاب غذا هر روز و هر شب و هر ساعت و هر لحظه رو به خاموشی می نهاد و اینان عزیزان ما و عزیزان مردم ایران هستند و من هم مثل شما با قلب مجروح خود بر اینهمه رنج گریسته ام وآرزوی نجات جان اشرفیان، قهرمان خلق ایران و آرزوی پیروزی شکوهمند این مقاومت را بر زورگویان و دست نشاندگان ولی فقیه را نموده ام.
روزهایی گذشته اند که درسختی انسانی غیرقابل وصف می باشند. همه ما می فهمیم که اعتصاب کننده، تیرجان خود را درکمند مرگ نهاده وآن را کشیده و تیرآخرین پرواز خود را طی می کند. جدالی سخت بین مرگ و زندگی در میگیرد که در هر نفسی با سختی و سوختن همراه است و نمی توان مصاف با مرگ را با سخن گفتن ساده نمود و همان به که خاموش ماند اما شایسته ارج گذاری حتی فردی ماست.
به تجربه می دانیم که باز هم مجاهدین با سلاح مقاومت و به کمک پشتیبانانش که خانواده بزرگ جهانی او را می سازند، برفتنه و دجالیت آخوندها پیروز خواهند شد و برآنها پیشی خواهند گرفت و همین امید پلی بین ما و اندوه های ماست. به امید پیروزی!
*
(برای خواهران و برادران در اشرف ، شاخه های گل امید)

پٌل بود جانشان
تا بگذرد بر آن
شهسوار آزادی
و
اینک
دروازه گشت جان بی تن شان
تا بگذرد ازآن
فردا
!موکب پیروزی

....

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen