Montag, 6. April 2009

بهشتیان می سوزند 2

نویسنده ملیحه رهبری

بهشتیان می سوزند

قسمت دوم
سکوت سنگین
اتاق ساکت بود. حتی صدای خوردن ساندویچ هم به گوش نمی رسید. تماشای سوختن جنگلی سبز، تماشای سوختن بهشت و بهشتیان و دیدن مرگ جنگل برای انسان دردآور و غیر قابل تحمل است.
مژده چون یک عزادرا ساندویچ خود را نیمه خورده رها کرده و سرغمگین خود را به شانه حمید تکیه داده بود. رنج سوختن جنگل را چنان در جانش حس می کرد که گویی عزیزو یا تکیه گاهی در زندگی مثل پدر یا برادر یا همسرش را از دست داده باشد، ترسی ناشناخته لرزه به دلش می انداخت. آهی تلخ و سیاه کشید. رو به حمید کرد و گفت:« دیدی بهشت و بهشتیان با هم سوختند! چرا سوخت؟ چرا باید اینطور ظالمانه می سوختند؟ احساس بدی دارم. آدم ناامید می شود. دنیا همیشه همینطور است!» بعد اشک های خود را با سر انگشتان پاک کرد. حمید که بنا به طبیعت مردانه از خود ضعف نشان نمی داد ، لبخندی زد وانگشتان خیس او را در میان مشت بزرگ خود گرفته و اشک تر آن را پا ک کرد. درحالیکه سعی می کرد کلامی برای دلداری دادن و حرفی علیه این باور او پیدا کند به او گفت:« نگاه کن! داستان هنوز تمام نشده است! ادامه دارد..! »
شبی سرخ و هولناک در میان شعله های شعله ورآتش به پایان می رسید. در آستانه طلوع خورشید، از جنگل سبزی که با دستان گرم خورشید و با مهربانی جویبار و با کمک بادهای گرم آفریده شده بود، جز تلی خاکستر باقی نمانده بود. تلی خاکستر! از پای درختان کهن هنوز شعله های سرخ آتش زبانه می کشید. تنها صدای باقی مانده در جنگل، صدای آهسته پایان یافتن شعله ها در پای درختان بود. همه چیز نابود شده بود. بوی دودی که از سوختن درختان، فضا را پٌرکرده است به بوی لاشه سوخته پرندگان و جانوران آغشته بود. دیدن تن زخمی جنگل چنان دردناک بود که حتی خورشید نیز رخ از تابیدن بر تافت و درپشت توده های عظیم ابرهای سیاه پنهان گشت. گویی آسمان صورت زیبای خود را از شرم در زیر چادر سیاهی که زمین برسرش افکنده بود، پوشانده بود. از زیر این پرده سیاه و سنگین، باران ریزی از چشمان آبی آسمان شروع به باریدن کردند. بارانی که پایان نمی یافت. روزهای پی در پی باران بارید و سیلاب های کوچک در همه جا جاری شدند.
زمین سوخته و به خاکستر نشسته تنها نماند و باران زخم های سیاه جنگل را می شست و با خود می برد. به نظرمی رسید که باران با ترانه های زیبایش یا با لبان پٌر مهرش در گوش جنگل امیدی دوباره را زمزمه می کند. دیری نپایید که خاک سوخته شروع به نفس کشیدن کرد. از پای درختان سوخته و از درون خاک، جایی که هیچ آتشی نمی تواند بسوزاندش، نخستین دانه های پنهان شده از میان خاکسترهای سیاه جوانه سبز زدند و به سرعت سر از خاک برآوردند. جانورانی که خود را در سوراخ ها پنهان کرده بودند، بیرون آمده و به دنبال یافتن غدا روانه شدند. بدینگونه زندگی از میان خاکسترهای گرم دوباره و برای آیندگان آغاز شد. اما چرا جنگل آتش گرفت و چرا سوخت در پس این جهنم تلخ چه واقعیت اجتناب ناپذیری نهفته بود؟ چرا باید این سوختن اتفاق می افتاد؟ چه رازی در این فنا شدن نهفته بود؟ راز آن ساده و علت آن در زمین ودر خاک سرد بود. جنگل در طی سالیان چنان انبوه گشته بود که نور خورشید از میان شاخه های آن به زمین نمی رسید و خاک سرد و سیاه گشته و دیگر قوتی نداشت تا جنگلی سالم و سبز را برای بهار آینده برویاند. زمین نیاز به گرما و نیاز به انرژی حاصل از خاکسترٍ درختان داشت تا بتواند قوت گیرد و دوباره سنگینی جنگلی سبز را برشانه های خود برای سالیانی نو تحمل کند. و این دستان سفید باران بود که خاکستر سیاه را با خود به درون زمین می برد تاخاک سرد را گرم و شکم خالی اش را سیر نماید. بدینگونه خاک قوت می یافت تا بتواند دوباره بروید. داستان مرگ و زندگی که هر دو به یکسان واقعی بودند، اتفاق افتاده بود. حیات ، مرگ، دوباره حیاتی نو...! به زودی نهال های نحیف برساق های نازک خود از میان خاکسترها سیاه در همه جا روییدند و چند سالی بیش طول نکشید تا جنگل دوباره پٌر قدرت بر ساق درختان خود ایستاد و در آینه آب وآسمان نگریست و بر زیبایی و عظمت خود بالید.
مژده نفس حبس شده خود را از درون سینه بیرون داد و لبخندی زد. سبک شده و بار سنگینی از روی قلبش برداشته شده بود. بی اختیارگفت:
- عجب داستانی بود. مثل خیال و افسانه ... اما نظر منو عوض کرد. فکر میکردم که سوختن درختان سبز ظالمانه و بی هدف است اما نمی دانستم که جنگل در اصل مرده بود و باید آن جهنم برپا می شد. راه حل دیگری هم نداشت. طبیعت خودش استاد است؟ حمید گفت:
- درست است و فهمیدن آن به افق فکری انسان وسعت بیشتری می بخشد اما زندگی آدمها مثل زندگی گیاهان نیست. توی این مملکت خرابشده ما درست وسط آتش هستیم. بعضی ها سوخته و بعضی دیگر نیم سوخته اند. ممکن است که با دعوا سربمب اتمی هرآن همه جا آتش بگیرد. معلوم نیست که این آتش افروزی های لعنتی کی تمام میشود؟ بیشتر از ربع قرن است که بوی دود و بوی لاشه این حکومت همه را خفه کرد است.
مژده گفت:
- اما دیدی که.. زندگی دوباره رویید و سبز شد. درست میشود!
حمید آهی کشید و گفت: باید یک چیزی به ات بگویم. یادت است که صبح به ات زنگ زدم و گفتم که امروز عصرباید جایی برویم.
-آره اما نگفتی که کجا؟
- راستش باید برویم به ختم یک جوون.
حالت مژده تغییر کرد. ناگهان صاف نشست و با نگرانی در صورت حمید نگاه کرد و گفت:
- ای وای ختم کی؟ چرا همان صبح نگفتی؟ کی مٌرده؟
- نمی شناسیش. اسمش مجید بود. نمرده بلکه اعدامش کرده اند. خانواده اش برایش مخفیانه ختم گرفته اند. داستانش طولانی است. از صبح که شنیدم، شوکه شد ه ام.
می شناختیش!
-آره بابا! بچه محل ما بود وبا هم بزرگ شده بودیم. پسر نازنینی بود.
- واسه چی اعدامش کرده اند؟
- هیچکس جرمش را نمی داند! حتی خانواده اش. سربسته برایت بگویم، سیاسی بوده! وزارت اطلاعات جسدش را به سه شرط به خانواده اش تحویل داده تا آنها بتوانند خاکش کنند. اول یک میلیون تومان پول تیر ازآنها گرفته اند و دوم هیچکس دیگری جز پدر و مادرو زنش حق ندارند سرخاکسپاریش حاضر باشند حتی خواهر و برادرهایش، تجمع ممنوع است. سوم هم اجازه ندارند مجلس ختم برایش بگیرند چون ضد نظام بوده است و کسی که ضد نظام جمهوری اسلامی است نه حق دارد در این مملکت زندگی کند و نه به خاک سپرده شود و نه برایش مجلس ختم بگیرند!
مژده با خشم از کوره دررفت و گفت:« بی پدر و مادرها! مارها و افعی ها... ای لعنت بر این آدمکش های وزارت اطلاعات، کی اینها را وکیل و وصی این مملکت کرده؟» بعد ناگهان پرسید:
- زن داشت؟
- آره! تازه ازدواج کرده بود و زنش هم هفت ماهه حامله است.
مژده دیگر طاقت نیآورد و زد زیر گریه و صورتش را با دستانش پوشاند و گفت:«وای برمن! وای! وای!...»
چشمان حمید هم پٌر از اشک شدند. بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
یکساعت بعد به مجلس ختم رفتند.
مژده برای اولین بار خانه و خانوده مجید را می دید. درب خانه نیمه باز و یکنفر در جلوی درب خانه ایستاده بود. به نظر میرسد که اطراف را زیر نظر دارد. حمید با او سلام و علیک کرد و به او تسلیت گفت. مرد میانسال بود و به نظر میرسید که برادر بزرگترمجید باشد. او به گرمی آنها را پذیرفت. وارد خانه شدند. از ابتدای ورود به خانه حالت اندوه عجیبی به مژده دست داد. حس میکرد که نه برسر سنگفرش بی جان حیاط خانه که گویی بر سر درد و رنج پای نهاده است. حس میکرد که از این داغ باید که حتی سنگ های حیاط خانه هم به فریاد درآیند وعزادار باشند. پدری اعدام شده است که کودکش به دنیا نیامده است. همسری اعدام شده است که هنوز یکسال از ازدواجش نگذشته است. فغان از بیداد و ستم...
از حیاط خانه گذشتند و وارد ساختمان شدند. در هال چند زن و مرد ایستاده بودند. اهالی خانه حتی لباس سیاه بر تن نداشتند تا اگرپاسدارها حمله کردند مشخص نشود که مجلس ختم گرفته اند. سکوت عجیبی درهمه جا حکمفرما بود. لب ها همه دوخته و چشمها همه پٌر از خشم و پراز درد بودند. باز احساس غریبی به مژده دست داد. نه تنها در غم خانواه خود را شریک می دانست که درکشته شدن یک جوان پاک هم خود را به نوعی شریک یا مسؤل احساس میکرد.آیا برای نجات این وطن از دست یک مشت جانی و آخوند بی کفایت که کشور و مردم را به نابودی کشیده اند ، جان خود را نباخته بود؟ آیا او نمی دانست که همسرش باردار است و آیا نمی دانست که کودکش هرگز پدر خود را نخواهد دید؟ چرا ! می دانست و باز هم به جان خود فکر نکرده بود.
سیل اشک از چشمان مژده روانه شدند و به ناگاه بنای هق هق گریه را گذاشت. در این لحظه یکی از خانم ها به سوی او آمد تا او را آرام کند. به مژده گفت:« ترا خدا آرام باشید. به ما اخطار کرده اند که نباید کسی را خبر کنیم! نباید مجلس عزا برگزار کنیم! صدای گریه و زاری و فریاد ما نباید به گوش همسایه ها برسد، اینها را به ما دیکته کرده و از ما تعهد گرفته اند.» مژده بغض خود را خفه کرد. زن بازوی او را گرفت و او را به سوی سالن خانه که مجلس ختم در آن برگزار می شد، کشاند. مژده اشک های خود را پاک کرد اما دلش می خواست که هق هق خفه شده در گلویش را فریاد بزند و بیرون بریزد.
سالن خانه پٌر از جمعیت بود. مژده از دیدن جمعیت تعجب کرد. صدای آهسته قرآن درآن پخش می شد. در قسمت بالای اتاق مادر مجید( فرد اعدام شده) نشسته بود و در سمت راست او زن جوان و لاغری با شکمی برآمده نشسته بود که حتی لباس سیاه بر تن نداشت اما شال سیاهی برسر انداخته بود وآرام آرام اشک می ریخت. حتما همسرش بود. مادر مجید ساکت بود وحتی گریه نمی کرد. مژده پیش رفت. آنها را نمی شناخت اما رویشان را بوسید و نتوانست کلامی بگوید و گریست. مادر اعدامی آرام گفت:« گریه نکن دخترم! مجید من مثل گل پاک و بیگناه بود و به ناحق اعدام شد. تا زنده بود باعث افتخار من بود و حالا هم هست. من شرمنده از اعدام فرزندم نیستم و با افتخار هم مرگش را تحمل میکنم.» قلب مژده از شنیدن این کلمات آرام شد اما درد یک مادر را می فهمید. می دانست که سخت است چنان سخت که خیلی از جمله خودش حاضر هستند اینطور ذلت بار زیر چکمه نظام آخوندی زندگی کنند اما دم برنیاورند. سخت است چنان سخت که بسیاری حتی هیچ اعتقادی برای تغییر دادن این وضع ننگ آور ندارند.
مژده در گوشه ای نشست. همه خاموش بودند. کلامی رد و بدل نمی شد. ختم مخفیانه بود و ترس و خفقان نیز چنان حاکم که هیچکس از بستگان مجید یا دوستان و آشنایان نمی پرسید که او چه فعالیتی کرده است و به چه جرم و چرا اعدام شده است!
فضا سنگین بود و چیزی ذهن مژده را به خود مشغول کرده بود. آگاه یا ناآگاه نه تنها او بلکه همه حس میکردند که او(مجید) نمرده بود تا مثل همه مرده ها چندی بعد نیز از خاطرها برود بلکه او برای خاطرآنها ، برای آزادی و برای نجات مملکت با این رژیم مبارزه کرده و جان خود و عشق به همسر و فرزندش را نثار وهدیه کرده بود و نمی شد اینهمه را نادیده گرفت. این واقعیت احساس خاصی در بین جمعیت به وجود آورده و سکوت سنگینی را برهمه جا حکمفرما کرده بود. سکوت خاصی بود. شاید یک سکوت ملکوتی بود. شاید احساس پیوند با او، شاید احساس احترام شاید احساس مسؤلیت یا بدهکاری،... هرچه بود آنها می فهمیدند که مجید جان خود را به رایگان نباخته بود و نباید به راحتی و با خواندن یک فاتحه یا باخوردن یک خرما از خاطرآنان محو میشد. او در ضمیر و در وجدان آنان قدم نهاده بود و جنگی در درون هرکس آغاز شده بود. مژده این جنگ را خیلی قوی در خود حس میکرد. بی اختیار فیلمی را که در تلویزیون دیده بود به خاطر می آورد. بهشتیان می سوزند؛ جنگل خرم ایران زمین درآتش استبداد می سوزد. سرزمین و خلقی از سر تا به پا در میان شعله های آتش می سوزند و در پای هردرختی، در پای هر ریشه ای، توده ای خاکستر به جای مانده است. دود خفه کننده ای که با بوی گوشت و پوست ولاشه های سوخته آمیخته است، قدرت حیات و زندگی آزاد را از هر جنبده ای سلب کرده است. قوی ترها گریخته اند؛ برای ضعیف ترها راهی باقی نمانده است یا به سوراخی در زیر زمین بخزند یا بمیرند!
چه سرنوشت دردناکی و چرا به آن تن داده بودند. مژده برآشفته بود و در وجدان خود قسم یاد می کرد که از فردا در برابر استبداد حاکم ساکت نماند و درکلاس درس دهانش را نبندد. خیلی کارها می توانست بکند که انجام نداده بود وآنها را بی فایده دانسته بود. اما فردا! از فردا کاری خواهد کرد. نسلی در زیر دست او پرورش می یابند. نگاهی به جمعیت کرد. زن و مرد می گریستند. باران اشک ازچشم ها می بارید. این باران خاکسترداغی را که در پای چوبه اعدام برجا مانده بود، با خود به دل خاک خواهد برد تا قوت گیرد. از این باران سیلاب ها برخواهد خاست تا سیاهی ها را بشوید. زود و خیلی زودتر ازآنچه باور کنیم، تمام جنگل آتش خواهد گرفت و خواهد سوخت اما ازدرون ابدیت بی پایان، نخستین دانه های نهفته درخاک این سرزمین از میان خاکستر گرم جوانه خواهند زد. تا نهالهای سرسبز آزادی برویند و جنگلی نو و خرم و سربلند و پراقتدار دوباره بر فراز این خاک سایه سبز خود را بیفکند. سخت است اما اتفاق خواهد افتاد.
ساعتی بعد مراسم ختم خاتمه یافته بود. دردناک بود یا باشکوه کسی نمی دانست اما تولدی در راه بود و همه قلب ها به همراه نوزادی که درآستانه تولد بود می تپید!
پایان
ملیحه رهبری
دوازد مارس 2009 برابر با هشتم فروردین 1388

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen