Mittwoch, 8. April 2009

جانی دالر و امام جمعه

نوشته: ملیحه رهبری


مناسبت: سی سال حکومت آخوندی
!جانی دالر و امام جمعه
محمد آقا هر روز در ساعت سه بعد از ظهر از کارخانه برمی گشت. کارخانه در 20 کیلومتری شهر بود و او این راه را با ماشینش رفت و آمد می کرد. آن روز هم ساعت سه بعد از ظهر کارخانه را ترک کرد. تیرماه و هوا گرم بود. کولر ماشین را روشن کرد ویک نوار توی ضبط گذاشت و صدای موزیک را بلند کرد. جاده نسبتا خلوت بود و او با سرعت رانندگی میکرد. ناگهان متوجه شد که ماشینی از پشت سر در حال چراغ زدن است. از سرعتش کم کرد تا علت را بفهمد. ماشین نزدیکتر شد و محمد آقا از توی آینه نگاه کرد! یک دفعه تکان خورد. از داخل ماشین عقبی کسی لوله سلاح را به سوی سر او نشانه رفته بود و با دست علامت می داد که توقف کند. محمدآقا بی اختیار گفت:« تموم شد. کارم ساخته است! » ماشین های دیگر به سرعت در حال حرکت بودند و کسی توجهی به او نداشت. محمدآقا امیدی نداشت که کسی متوجه آنها شده باشد و یا به او کمک کند. ماشین عقبی که یک پیکان بود، فاصله اش کمتر شده بود و مرتب چراغ می زد. محمد آقا دست و پایش را گم کرده بود. نمی فهمید که موضوع چیست و قادر نبود درآن لحظه تصمیم درستی بگیرد. شاید باید پایش را روی گاز می گذاشت و فرار می کرد اما بعید نبود که از پشت سر به او شلیک کنند، سلاح به سمتش نشانه گرفته شده بود. چاره ای نداشت و از سرعت ماشین کم کرد. ماشین عقبی همچنان در پشت سرش بود و سلاح هم رو به شقیقه اش نشانه رفته شده بود. چرا؟ تنها چیزی که به فکرش رسید: موضوع ماشین دزدی بود. آیا ماشینش را می خواستند که بدزدند !؟ بعید نبود. خدا کند که نخواهند یک گلوله توی کله اش خالی کنند. ماشین پیکان به موازاتش رسیده بود. ماشین دو سرنشین داشت. راننده و یک نفر دیگرکه مرد جوانی بود و همچنان سلاحش را قاطعانه به سمت کله او نشانه رفته بود وبه نظر نمی رسید که رحم و مروتی داشته باشد! محمد آقا بیشتر ترسید. چاره ای نداشت و تصمیم به توقف گرفت. آهسته کشید کنار جاده و ایستاد. ماشین پیکان هم پشت سرش ایستاد. مردی به سرعت از آن پیاده شد و به سمت ماشین محمدآقا دوید و درب جلو را به تندی باز کرد. به داخل ماشین پرید. سلاحش همچنان کشیده بود. محمد آقا چنان ترسیده و رنگ و رویش را باخته بود که مرد غریبه متوجه آن شد و سلاحش را پایین آورد. عجیب بود که مرد سلام کرد. محمد آقا جرأت کرد و پرسید:« شما کی هستید و با من چه کار دارید؟». مرد کوتاه و مختصر به او گفت:« آقا نترسید! ما به شما کاری نداریم. فقط به ماشین شما نیاز داریم. سرعت ماشین ما پایین بود. ما در حال مأموریت هستیم. آنچه به شما فرمان می دهم انجام دهید. مطمین باشید که به وطنتان خدمت می کنید.» محمد آقا مات و متحیر به مرد نگاه کرد. اولین بار بود که از زبان کسی جمله « خدمت به وطن!» را می شنید. جمله به نظرش مسخره آمد. مگر این خراب شده و جولانگاه آخوندها هنوز هم وطن کسی هست که به آن بشود، خدمت کرد؟! اینجا هر کسی دنبال گلیم خودش بود که با هزار بدبختی از آب بیرون بکشد. این مردیکه کی است و چه می گوید!
جرأت نکرد سؤالی بکند زیرا مرد جوان بلافاصله به او فرمان داد :« حرکت کن! عجله کن!» محمدآقا حرکت کرد. اتومبیل پیکانی هم که مرد جوان از داخل آن پایین پریده بود در پشت سرآنها حرکت کرد.
محمد آقا وارد جاده شد. پا را روی گاز گذاشت. مرد جوان محکم روی صندلی نشسته و درحالی که دستش روی سلاحش بود و با دست دیگر بیسیمی را جلوی دهانش گرفته بود، همچنان به او فرمان می داد:« سریع تر! سریع تر!»
محمدآقا پا را روی گاز گذاشته بود و با سرعت رانندگی می کرد. اما به شدت اضطراب داشت و دستانش می لرزیدند. می ترسید که تصادف کند. طولی نکشید که از فاصله دور ماشین بنزی را دیدند. در این هنگام مرد جوان گفت: «ماشین بنز را تعقیب کن، اما طوری که متوجه نشود.» محمد آقا با نگرانی به سوی مرد نگاه کرد. مرد که متوجه سؤال او شده بود، گفت:« نگران نباش! من یک مأمور مخفی و در حال مأموریت هستم. شما هیچ ترسی نداشته باشید، هراتفاقی بیفتد، مسؤلیتش با من است.» محمدآقا از شنیدن کلمه مأمور مخفی خنده اش گرفت. به یاد سریال رادیویی جانی دالر در زمان شاه افتاد. سریال های جالبی بودند و حتی به کسی که راز قتل را کشف می کرد، جایزه هم می دادند. حالا خود ش بخشی ازیک سریال زنده پلیسی شده بود. اما این سریال نبود. جدی بود. سلاح مرد به نظرش خطرناک می آمد. مرد آن را از روی زانویش دور نمی کرد. احتمال شلیک کردن و درگیرشدن وجود داشت. جانی دالر با مکالمات بیسیمی جملات رمزی می گفت که محمدآقا چیزی از آنها نمی فهمید فقط نگرانی اش بیشتر می شد. می ترسید که یکدفعه مانند فیلم های سینمایی، درگیری پیش بیآید و به سویشان شلیک کنند. با احتیاط ماشین بنز را تعقیب می کرد. هنوز نمی دانست سرنشینان ماشین بنز چه کسانی هستند. نگران جانش، نگران ماشینش... نگران همه چیز بود. خیلی ساده و درعرض چند دقیقه تمام زندگیش زیر و رو شده بود. آخر و عاقبت کار هم معلوم نبود. اتفاقی هم می افتاد، دست آخرش می گفتند که داوطلبانه در راه خدمت به وطن کشته شد! اصلا این بابا کی هست که اینطور به او فرمان می دهد! حیف که نمیتوانست اما دلش می خواست کنار جاده بزند و مردیکه را از ماشین بیاندازد پایین! گور بابای همه شون از پاسدار تا مأمور مخفی شان. مرده شور قیافه همه شان را ببرد؛ از پاسدار ریشو و بدقواره گرفته تا این مٌدلش که خیلی هم جوان و ژیگول وغلط انداز است.
از این ماجرا عصبانی بود. افسوس می خورد. تا به حال صدبار تصمیم گرفته بود که از این خرابشده برود اما زنش( مژده) مخالفت کرده بود. صد بار به او گفته بود :« بابا جان! اینقدر نگو به ما کاری ندارند. اینها هرجا و هر وقت دلشون خواست، خٍرٍ آدم را می گیرند و بعد حساب آدم با کرام الکاتبین می افتد.» حالا تقصیر خودش است اگر امشب بیوه شود! اما اگر زنده ماندم، برایش تعریف می کنم که مملکت چنان مٌدره شد که جانی دالرهم داریم، آن هم چه جور! اگر بفهمم که مأموریتش برای وطن چیه! آنوقت می توانم برای مژده تعریف کنم که بنده هم امروز در رکاب جانی دالر به وطنم خدمت کردم.
مسافتی ماشین بنزرا تعقیب کردند. گاه فاصله شان کم می شد. محمدآقا تلاش کرد که راننده را ببیند و بالآخره موفق شد. اما با کمال تعجب متوجه شد که راننده ماشین یک آخوند است. با خود فکر می کرد که چرا جانی دالر دارد یک آخوند را تعقیب می کند! آخوند ها که در مملکت همه کاره هستند. کسی جرأت ندارد علیه اینها کاری بکند! داستان چیه؟
موضوع برای محمد آقا هیجان انگیز شده بود. اما وقتی که ماشین بنز به سمت قبرستان پیچید، کمی ترسید که موضوع قتل ویا جنازه ای و... درکار باشد! در این لحظه جانی دالرهم به شدت مشغول سوژه بود و نمی خواست که سوژه پی ببرد که تعقیب شده است. ماشین بنز وارد قبرستان شد. جانی دالر به محمدآقا دستور داد که جلوتر نرود و متوقف شود و تا او فرمانی نداده است، هیچ حرکتی نکند. محمدآقا در ابتدای قبرستان ماشین را متوقف کرد. بعد بدون حرکت در پشت فرمان نشست. نفس در سینه اش حبس شده بود. جانی دالر به دقت روبه روی خود را نگاه می کرد. آنها ماشین بنز را می دیدند. به سمت مقبره های شخصی در قبرستان پیچید و بعد در برابر مقبره ای متوقف شد. چند دقیقه طول کشید تا آخوندی که پشت فرمان بود ازآن پیاده شد. یکنفر دیگرهم از ماشین پیاده شد. از دور مشخص نبود اما هر دو به سمت مقبره رفته و داخل آن شدند. جانی دالر به محمدآقا فرمان داد که سریع به سمت مقبره حرکت کند. محمدآقا حرکت کرد و اینبار در نزدیکی مقبره متوقف شد. ناگهان متوجه شد که تنها نیستند و از پشت مقبره چند نفر دیگر هم سرو کله شان پیدا شد. بلافاصله جانی دالراز ماشین پیاده شد و به او گفت:« همینجا بمان تا بعد به تو بگویم که باید چه کارکنی؟» محمدآقا به ناچار اطاعت کرد و در ماشین ماند اما دلش می خواست که از ماشین پیاده شود و ببیند که چه خبر است؟ جانی دالر با احتیاط به سمت مقبره و به سوی آن چند نفر رفت.
محمدآقا نگران و ناراحت بود. چیزی از موضوع نمی فهمید و در جای خود بی حرکت نشسته بود. نمی دانست که چه پیش خواهد آمد. انتظار داشت که صدای تیراندازی بلند شود. سر خود را پایین آورده بود تا اگر ناگهان تیراندازی شد و گلوله به شیشه ماشین خورد مستقیم به مغز یا صورش اصابت نکند. دلش می خواست از ماشین پیاده شود. احساس امنیت نداشت.
قبرستان ساکت بود. هیچکس در این ساعت روز در قبرستان نبود. محمدآقا به مقبره مذکور چشم دوخته بود. مقبره خیلی قدیمی و نسبتا بزرگ بود. احتمالا مقبره آبا و اجدادی خاندانی بود که چندین نفر مهم فامیل را درآن خاک کرده باشند. مقبره یک درب چوبی و پنجره های کوچک با میله های آهنی داشت که پرده های تیره آن کیپ کشیده شده بودند. محمدآقا با دقت نگاه می کرد.
جانی دالر به جمع آن چند نفر دیگری که از پشت مقبره پیدایشان شد بود، پیوست. آنها صحبت نمی کردند بلکه با حرکات دست، علامتی به یکدیگر می دادند. معلوم بود که از قبل با هم هماهنگ کرده اند. زبان هم را می فهمیدند. همه لباس شخصی پوشیده اما مسلح بودند. محمدآقا مات و متحیر مانده بود که اینها با آخوند مذکور همدست هستند یا علیه او هستند؟ آیا موضوع مواد مخدر و یا معاملات مافیایی درکار است؟ هرچه هست باید خطرناک باشد! تعجب می کرد که چرا قبرستان را برای این جور کارها انتخاب کرده اند. معمولا این جور کارها یا معاملات را در کازینوها و هتل ها انجام می دهند. خوب! کشور اسلامی چون کازینو ندارد، آخوندها هم قبرستان را انتخاب کرده اند . از فکرکردن و حدس زدن خسته شد. آرام گرفت اما ناراحت بود که بی خود و بی جهت پایش به این ماجرا کشیده شده بود. دلش می خواست که فرار کند اما می ترسید که نامردها به سمتش شلیک کنند. مملکت حساب و کتاب نداشت اگر داشت که وسط جاده سلاح را به سمت شقیقه آدم نشانه نمی رفتند تا ماشین آدم را بگیرند. مردیکه اصلا برایش مهم نبود که من کار و زندگی دارم یا نه؟ بدون هیچ اجازه ای پرید بالا و حالا هم دنبال یک آخوند ما را آورده به این قبرستون. بلایی هم سرم بیآید، یکراست می اندازنم توی یک قبر و مفقود....فاتحه!
به نظر می رسید که جانی دالر و همدستانش در انتظار فرصت مناسب هستند تا مجرم یا قاتل را سربه زنگاه دستگیر کنند.
مأموری قوی هیکل خود را پشت پنجره رسانده و گوشش را به شیشه چسبانده بود. بقیه مقبره را محاصره کرده بودند. جانی دالر با سلاح کشیده پشت درب مقبره سنگر گرفته بود. صحنه هیجان انگیز شده بود. مردی که پشت پنجره بود، علاماتی می داد. محمدآقا طاقت نیاورد و از ماشین پیاده شد. در این موقع صدای جانی دالر را شنید که بلند می گفت:« یکدقیقه به شما فرصت می دهم که درب را باز کنید! در غیر اینصورت شلیک می کنم.»
درب باز نشد. جانی دالر با لگد به درب کوبید. مرد قوی هیکل پیش دوید و چند لگد به در زد. در باز شد. بلافاصله هر سه مأموری که پشت درب بودند خود را به داخل مقبره انداختند. محمدآقا که می خواست ماجرا را از نزدیک ببیند، ازمیان قبرها به سمت مقبره دوید. داستان به جای حساس خود رسیده بود و می خواست از نزدیک شاهد آن باشد.
نزدیکتر که شد به وضوح صدای جیغ و شیون زنی به گوشش رسید. محمدآقا چند قدم بلند برداشت. درست روبه روی مقبره قرار گرفت. درب باز بود و داخل آن را می توانست به خوبی ببیند. جانی دالر و دو مأمور دیگری که در حال خدمت به وطن بودند، مردی ریشوی نسبتا مسن و زن نسبتا جوانی را محکم گرفته بودند. مرد و زن لباس درستی به تن نداشتند و حتی هر دو ظاهر زننده ای داشتند. در همین موقع مأمور دیگری که دوربین به دست داشت، دوید و وارد شد و به سرعت شروع به گرفتن عکس کرد. صدای جیغ زن بلندتر شد. تلاش می کرد که دستان خود را آزاد کند. محمدآقا مثل برق زده ها در جای خودش خشکش زده بود. ناگهان پی برد، آخوندی که از بنز پیاده شد و داخل مقبره رفت، باید همین مرد ریشو باشد؟ به خود جرأتی داد و جلو رفت. به خوبی می توانست صحنه را ببیند. مرد ریشو در حال داد و فریاد بود. به جانی دالر و بقیه فحش می داد. می گفت:« غلط کردید! پدرتان را در می آورم. دخالت در کار و زندگی شخصی مردم می کنید! سگ کی باشید! می دهم سنگسارتان کنند. گور پدر خودتان و وزارتتان! ». زن جوان با دو دست صورت خود را پوشانده و گریه می کرد. روی زمین کفش های آنها و یک مشت لباس ریخته شده بود. محمدآقا به چشم ها و گوش های خود ش باور نداشت. جانی دالر با صدای بلند داد می زد:« بگو این زن کیه؟ خجالت نمی کشی؟ تو امام جمعه شهر هستی!» عجیب بود که مرد ریشو با پٌررویی جواب می داد:« شما مدرکی علیه من ندارید! من کاری برخلاف قانون نکرده ام. این خانم سه طلاقه است، می خواست دوباره سرخانه و زندگی اش برگردد، احتیاج به یک محلل داشت. به من مراجعه کرد. خودش از من خواست که مشکل او را حل کنم. بنده هم می خواستم به او کمک کنم. کار خلافی نکردم. قانون اسلام را اجرا کردم!» جانی دالر که عصبانی شده بود، داد می زد:« خجالت نمی کشی؟ کار امام جمعه شهر این است! مملکت را به گند کشیده اید! من خجالت می کشم که کارم باید دستگیر کردن تو و امثالت با چنین فضاحتی باشد ! من جای پسر تو هستم! دروغگو! این داستان هم ساختگی است!» امام جمعه با پٌررویی گفت:« من چرا دروغ بگم. اگر این خانم به من دروغ گفته باشد، خودش مقصر است!»
محمدآقا بی اختیار فریاد کشید. مدتی بود که نفس در سینه اش حبس شده بود. احساس می کرد که پاهایش می لرزند. چنان خشم و غضبی به او دست داه بود که آرزو می کرد که آن چند مرد به آخوند مذکور حمله کنند و او هم خودش را قاطی معرکه کند و یک لگد جانانه چنان نثارٍ مقراسلام امام جمعه کند که برای همیشه از خدمت معاف شود.
اما یکی از مأمورین متوجه او شد و با لحن بدی به او دستور داد:« دور شو! برگرد برو داخل ماشینت!» محمدآقا شانه هایش را بالا انداخت. همه چیز را دیده بود و بقیه اش دیگر چه اهمیتی داشت.
مأموران از داخل مقبره، حضرت امام جمعه و زن مذکور را با خفت بسیار به سمت ماشین بنز کشانده و داخل آن انداختند.
جانی دالر به محمدآقا نزدیک شد. دستی به شانه اش زد و گفت:« می توانید بروید. خیلی ممنون از کمک شما! اگر ماشینتون را در اختیار ما نمی گذاشتید، رد آقا را گم می کردیم. سرعتش خیلی بالا بود. مدتی است که دنبالش هستیم اما توی تله نمی افتاد. چند نفری از دستش شکایت کرده بودند اما مدرکی نداشتیم. خدا کند که در دادگاه محکوم شود و زحمات امروز به هدر نرود. معمولا مواردٍ اینچنینی یک باند خطرناک هستند. همه چیز در اختیار دارند و حتی کار به تیراندازی می کشد و از یک سوراخی که ما خبر نداریم، در می روند. شانس آوردیم که امروز کار به جاهای باریک نکشید! طرح مان البته با همکاری شما موفق بود!»
محمد آقا جوابی نداد. سًر و زبانش هر دو سنگین شده بودند. می خواست سًرٍجانی دالر داد بزند و به او بگوید:« باز هم نمی فهمی که توی این مملکت که دلت را به خدمت به آن خوش کرده ای ، چه خبر است؟ تا کی می توانی دلت را به شغلت خوش کنی،گرحکم کنند که مست گیرند، تمام مقامات این مملکت را باید بگیرند و دار بزنند ! » اما نمی توانست حرفی بزند. ازخشم زبانش را چنان بین دندان هایش فشرد که مزه شور خون را در دهانش حس کرد. جانی دالر که متوجه حال و روز او شده بود، درب ماشین را باز کرد و او را به داخل ماشین هل داد و گفت:« به ات گفتم، برو! اما نباید حرفی بزنی!» محمدآقا با عصبانیت پشت فرمان نشست. جانی دالر هم به سمت ماشین بنز برگشت. محمدآقا از پنجره تفی آغشته به خون بر روی زمین انداخت و گفت:« این هم خدمت ما به وطن اسلامی! اما یک خدمت به وطنی نشانتان بدهم که یادتان بماند.»
صبح روز بعد روزنامه های شهر ... از دستگیری امام جمعه خبر داده بودند اما درباره علت آن خبر درستی نداده بودند. عجیب بود که در شهرهمه ازقضیه با خبر شده بودند.
محمدآقا اینبار قاطعانه چمدان خود را بسته بود!
اول فوریه 2009
ملیحه رهبری

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen