Dienstag, 10. März 2009

بلبل سنگی

بلبل سنگی

در پشت پنجره اتاق، بلبل سنگی و زیبا با منقاری باز با پر و بال رنگارنگ به تماشای سحری نو نشسته است. شاید با لب سنگی خود آواز می خواند. او همیشه بیدار است. من خواب آلودم و چشمانم را می بندم. چیزی به پنجره اصابت می کند و من اهمیتی به آن نمی دهم.
در رؤیا و خواب سحرگاهی همیشه قوم و قبیله ام را خواب می بینم. آنها که مثل پرنده پرواز کرده اند و یا آنهایی را که پرواز نکرده اند. آنها که خاموش شده اند یا آنهای دیگری که در خروشند و چون تیر از کمان صبح شلیک می شوند و تا پاسی از شب هم در سینه زمان پیش می روند.
صبح به همراه خود، معجزه بزرگی را که سالهاست جانم دراشتیاقش می سوزد، نیآورده است اما معجزه ای کوچکتر و طلوع صبحی پاک، در قلبم شوق بر می انگیزد. صبح زیبا و در پرده سپیده ، مثل یک گل آبی رنگ شکفته بود. نغمه خوشٍ مرغ سحر از فرازٍ درختان انبوه و سر به فلک کشیده برخاسته بود. صدای آوازش مرا بیدار کرده بود. من هم مثل همه جهان خواب آلود بودم. با شکفتن گٌل نور، پرندگان بیشتری بیدار می شدند. نغمه های شاد و زیبا در هم پیچیده و بلندتر و رساتر می شدند. موسیقی ای یکدست و همآهنگ از اوج خود عبور می کرد. برخی از مرغان بلندتر و پٌرشور می خواندند و لی صدای برخی پس از چند چهچهه قطع می شد. آخرین پرنده ای که آواز خواند، کلاغ بود و خوشبختانه بیش از چند قار قار نکرد و زود ساکت شد. در میان خواب و بیداری با خود فکر می کردم که چرا مرغان با طلوع صبح آواز می خوانند؟ چه می گویند؟ چه رازی در نغمه شادشان نهفته است؟ سلام یا ستایشگری یا هیچ؟ نباید هیچ باشد. پرندگان با پاکی و معصومی خود مرا به یاد پرندگانٍ پاک دیگری می اندازند. به یاد آنان که پاک و بیگناه دسته دسته در میدان های رزم آزادی یا تک به تک در خلال رنج های گوناگون و مقدس آزادی، از میان ما به آسمان پرواز کرده اند.

زیبایی روز و نغمه پرندگان در سرو صداهایٍ زندگی روزانه گٌم می شود. صدای ماشین ها بلندتر از هر صدای دیگری به گوش می رسد. در پیاده رو آدمها با شتاب می گذرند.
باران شب قبل هوا را خٌنک کرده است. به سمت بالکن رفته و درب بالکن را باز می کنم. ناگهان در بالکن چشمم به پرنده ای می افتد که با چشمان باز و به پشت روی زمین افتاده است. مٌرده؟ باور نمی کنم.کمی نگاهش می کنم. تکان نمی خورد. ظاهراً مٌرده اما چشمانش نًمٌرده اند و کاملاً باز هستند و مرا نگاه می کنند. چرا؟ ناراحت می شوم. به دور و بر نگاه می کنم. چه اتفاقی افتاده است؟ چرا جنازه پرنده اینجا افتاده است؟ از کجا آمده است؟ چیزی نمی فهمم اما طاقت دیدن پرنده ای مٌرده را ندارم. بعد از دقایقی جنازه پرنده را برداشته و به داخل چمن های حیاط پرتاب می کنم. نمی توانم مرگ را چنین آسان باور کنم، انتظار دارم که تکان بخورد و بلند شود و پرواز کند اما به راستی مٌرده است و همانطور در میان چمن ها می ماند و چشمانش باز هستند و به سوی بالکن نگاه می کنند. فکرم آشفته می شود. مرگ یک پرنده را هم نمی توان تحمل کرد. چرا مٌرده است؟ از بیرون پنجره سر و صدای پرندگان بلند می شود برشاخه های درخت و بر لب دیوار می نشینند و بر می خیزند و قیل و قال به راه انداخته اند. چیزی از آن نمی فهمم اما آن را می شنوم. دلم از مرگ پرنده می گیرد و چندین بار از بالکن به حیاط نگاه می کنم.آیا پرندگان جنازه پرنده کوچک را با خود بٌرده اند؟ نه! همچنان آنجا مانده است. چشمانش باز هستند و نگاه می کنند. چرا؟ چه می گویند؟ نمی فهمم. درب بالکن را می بندم و به داخل اتاق می آیم اما نمی توانم پرنده مٌرده را از خاطرم دور کنم.

ساعت حدود دو بعد از ظهر است. پشت میزکار می نشینم. پرنده مٌرده را هنوز فراموش نکرده ام. از پنجره به بیرون نگاه می کنم. هوا گرفته و ابری است. از حیاط صدای پرندگان به گوش می رسد. قصد دارم چند سطر بنویسم که ناگهان صدای اصابت چیزی محکم به پنجره را می شنوم. برخاسته و به سوی بالکن می روم. ناگهان وحشت می کنم! پرنده کوچک دیگری با بالهای سیاه با چشمان باز کف بالکن افتاده است. پرندگان دیگر در بالای درخت و بر لب دیوار نشسته و جیغ می کشند. واقعا ناراحت می شوم. مرگ دومین پرنده برایم تکاندهنده است. جرأت نمی کنم به پرنده نزدیک شوم. به چه دلیل مٌرده است؟آیا به دلیل بیماری مٌرده یا چیز خطرناکی در بالکن هست؟ جریان برق یا...؟ به دور و بر و بالا و پایین نگاه می کنم. اینبار متوجه چیزی می شوم. پرنده محکم به پنجره اصابت کرده و مٌرده است. درست به نقطه ای که من در پشت پنجره یک بلبل گذاشته ام. درست در همان نقطه فضولات پرنده به روی پنجره ریخته شده است. متحیر در بالکن می مانم. پرندگان دیگر بر فراز درخت و برلب دیوار همچنان جیغ می کشند و بی تابی می کنند. از سویی به سوی دیگر می پرند. جنازه پرنده دوم را برداشته و با ترس از بالکن به داخل چمن ها می اندازم. باز قیل و قار پرندگان ادامه می یابد. یاد فیلم پرندگان اثرٍ آلفرد هیچکاک می افتم. پرندگان با جار و جنجال خود چه می خواهند بگویند؟ حدس می زنم مرگ دو پرنده باید با بلبل سنگی پشت پنجره ارتباط داشته باشد. بلبل را از پشت پنجره بر می دارم. قیل و قال پرندگان ادامه می یابد. فکر بهتری به خاطرم می رسد. بلبل را از اتاق بیرو ن آورده و در لبه بالکن کنار گدان های گٌل می گذارم. به اتاق بر می گردم. باز سر وصدا و جر و بحث پرندگان ادامه دارد اما کم کم آرام می شوند.
فکرم به شدت آشفته است، ظاهراً دو پرنده ای که به آن آسانی خود را به پنجره کوبیدند و کشته شدند به خاطر بلبلی سنگی بوده است؟ پرندگان حس می کنند و می بینند و بدون شک بلبل اسیر را که نغمه نمی خواند، دیده بودند. آیا روح آزادی در پرندگان اینگونه است و برای آن چنین آسان جان می بازند. آیا برای آزادی بلبلی سنگی دو پرنده جان باختند. جسدشان در برابر دیدگانم بود. چیست آزادی و زندگی آزاد پرندگان؟ آیا روح آزادی در پرندگان اینگونه آسان عمل می کند. روحی که با اندیشه کاری ندارد. روحی که آسان با جان خود اینگونه سخن می گوید. چه چیزی یا چه رازی را باید بفهمم؟ چنان ناراحت هستم که نمی توانم به درستی فکر کنم.

چند ساعت بعد مجسمه بلبل را از بالکن به اتاق آورده و پشت پنجره گذاشتم. به نظرم می رسید که داستانی که هیچ ازآن نمی فهمم، پایان یافته است. عجیب بود دوباره یکی از آن پرندگان آمد و سر و صدا راه انداخت. وحشت کردم که مبادا خود را به پنجره بکوبد و کشته شود. از ترس دوباره بلبل سنگی را به بالکن برگرداندم و درکنار گلدان های گل گذاشتم. پرنده مدتی طولانی روی شاخهٍ درختٍ تنومندٍ رو به روی بالکن نشست. منقارش باز و صدایش بلند بود و به نظر می رسید که چیزهایی می گوید. به راستی نیاز داشتم چیزی کشف کنم. افسوس که بیش از این قادر به کشف نبودم. همینقدر که پرنده دیگری نمٌرده بود، خوشحال بودم.
هوا گرفته بود. باران شدیدی پشت پنجره می بارید. دلم می خواست که باران دو جسد را در خاک پنهان کند. دلم می خواست که یاد مرگ دو پرنده از خاطرم برود. مرگ تکاندهنده است حتی اگر مرگ پرنده باشد. وقتی مرگ دو پرنده چنین دردناک است، مرگ انسان های پاک که به خاطرآزادی کشته می شوند، باید که زنده ها را تکان دهد و هر وجدانی را بیدار کند. باید ! باید اما ....
تمام روز، چشمان بازٍ دو پرنده با بالهای سیاه و بدنی بیحرکت در برابر دیدگانم بودند. نمی توانستم به آسانی آنها را فراموش کنم یا به چیز دیگری فکر کنم. در طیٍ روز، هوا ابری بود و گاه و بیگاه باران می بارید. به هنگامٍ غروب آسمان یکسره سیاه شد. باد شدیدی می وزید و طوفان می غرید. درها و پنجره ها به هم کوبیده می شدند. سیل باران از چشم آسمان جاری شده بود. صدای رعد و برق چنان می غرید که ترسناک بود. چرا فریاد؟ چرا طوفان؟ چرا سیل اشک آسمان؟ نمی دانم!
اما می دانستم و به چشم دیده بودم که دو پرنده بیگناه به خاطر آزادیٍ یک بلبل زیبا و طلسم شده در سنگ، کشته شده بودند. بلبلی با منقار سنگی....بلبلی بدون آواز، بلبلی بدون نغمه، بلبلی بدون جان و بدون روح اما زیبا چون بلبلی راستین
ملیحه رهبری
5 ، 06 ، 2006
öب

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen