Dienstag, 10. März 2009

مثل فولاد و مثل یک باغ گل

مثل فولاد و مثل یک باغ گل

اعظم یاد گذشته می کند و می گوید:«اُنروزها، انگارکه دود توی چشمانمون کرده بودند. همه جا سیاه بود. همه جا مثل عمامه آخوندها سیاه و مثل کلافی درهم پیچیده بود. دست به هرکاری می زدی، گره می خورد. هرچی تلاش می کردیم تا اوضاع زودتر عوض بشود، برعکس بدتر می شد. عجب روزگاری بود.....!» حرفش را قطع می کند و آه بلندی می کشد و دوباره ادامه می دهد:« شکرخدا گذشت! دیگه چیزی نمونده. وقت انتقام داره نزدیک می شه. خوشحالم که زنده مونده ام. راستش اگر عشرت زنده نمونده نبود، من هم مرده بودم.»
به اعظم نگاه می کنم. پیر شده است و موقع صحبت کردن نفسش می گیرد. اما با علاقه خاصی نام عشرت را به زبان می آورد. با کنجکاوی می پرسم:« عشرت چی شد؟ اینهمه سال را چه طور تحمل کرد؟»
اعظم توی صورتم نگاه می کند. چشمانش می درخشند. با غرور می گوید:« ماشاءالله! واسه من که سرمشق بود! ماشاءالله به روحیه اش! از اولش شیر بود و شیر هم موند. اگر عشرت نبودکه من داغون می شدم. نمی دونم این عشرت چه دلی داشت که جلوی همه کس و همه چیز می ایستاد!» به شوخی می گویم،« حتماً متولد مرداد ماه بود و ستاره اش شیر بوده ، متولدین مردادماه دل شیر دارند. دخترم و پدر خدابیامرزش، هر دو متولد مرداد ماه بودند. فکرشو بکن، بین دو تا شیر چه روزگاری باید بر یک قوچ گذشته باشد! » اعظم لحظه ای فکر میکند و بعد می خندد. می گوید:« نباید بدگذشته باشد اما من عشرت را همیشه تحسین میکردم. داستانٍ زندانمون رو برات گفته ام؟» سرم را تکان می دهم و می گویم:« نه! این چند سال کجا من و تو همدیگر را دیده ایم!» اعظم دوباره آه می کشد. ...راست می گویی! بعد ادامه می دهد:« خدا لعنتشون کنه. سال اول هر چند وقت یکبار به خاطر زهرا منو می بردند بازجویی. می گفتم، من هیچ خبری از زنده یا مٌرده بچه ام ندارم و ولم می کردند. اما وقتی رفت خارج، نمی دونم از کجا فهمیدندکه ریختند و اساسی خونه رو گشتند و منم با خودشون بردند اوین. بازجویی ام کردند.گفتم من خبر ندارم اما ولم نکردند. دو سه روز بازجویی ام کردند وکلی مشت و لگد خوردم. روز سوم منو توی سلول انداختند.آنجا عشرت خانم را دیدم. اول خوشحال شدم. اما بعد با دیدن سر و صورت بادکرده اش ناراحت شدم! پرسیدم:«عشرت جون تو اینجا چه کار می کنی؟ تو رو واسی چی گرفتن؟» گفت:« هیچی اعظم جون. من که کاره ای نبودم اما این پدرسگ ها چنگ انداخته اند روی نوامیس شهدا. اینا چیزی از من ندارند. بازجوی بیشرف به من می گه،” اگر تو راست می گی و کاره ای نیستی. تو که یکسال پیش شوهرت اعدام شده و زن جوان و مسلمونی هستی، قد و بلات توی چادر مشکی هم قشنگه و دل می بره. تو نباید که بی شوهر بمونی. بیا صیغه من بشو تا خودم ضامن بیگناهیت بشم. اینو برای خودت می گم. وگرنه که تو اسیر دست من هستی و لازم نیست که من از تو رضایت بگیرم. از طرفی هم، فرمایش امام است که دشمنان نظام را از این طریق آزمایش کنیم!“ از حرف بازجوی بیشرف آتیش گرفتم. به اش گفتم:« تف به ریش و ریشه همه تون. اگه اسلام شما اینه، دست اونهایی که شما و اسلام شما رو به درک می فرستند، درد نکند. این جواب ما به شماست!» اینو که گفتم:« عصبانی شد و منو گرفت زیر مشت و لگد. آنقدر زد تا از حال رفتم. بعد هم آوردند و انداختنم اینجا! » من از دل وجرأت عشرت متحیر مونده بودم. به اش گفتم:« جوابشون را نده. حالیشون نیست. از شمر و یزید هم بدترهستند!» عشرت گفت:« خاک برسرشون. نترسی ازشون! ما برای ذلت و مردن خلق نشده ایم چون حق با ماست، پس باید جلوشون ایستاد! شهادت که مردن نیست.» از همانموقع من به عشرت ایمان و علاقه خاصی پیدا کردم. بعد از چند روز، ما رو انداختند بند عمومی. او نجا هم عشرت مثل شیر بود. حال و هوای بند را عوض کرده بود. همه دوستش داشتند. هیچ ادعایی نداشت اما یک سر وگردن بلندتر از همه بود. من زود از زندان آزاد شدم. عشرت هم چند ماه بعد آزاد شد. همیشه با هم بودیم. گرفتاریش زیاد بود. تمام خونه و زندگیش را رﮊیم ضبط کرده بود. تمام فامیلش هم باهاش ضد بودند. جز خودش و خدا کسی نبود. از زیر صفر شروع کرد اما قوی بود. ایمانش قوی بودکه یک زن با دو تا بچه، تا به آخر ایستاد و کمرش خم نشد. فقط من یکی به اش عقیده نداشتم، همه دور و بری هامون همینو درباره اش می گفتند. همه دوستش داشتند و احترامش می گذاشتند. تک و تنها توی اٌن سالها دو تا دخترش را بزرگ کرد. اما که چطور بزرگشون کرد، من یکی از بدبختی هاش خبر دارم اما هیچوقت ندیدم که شکوه کند. هیچوقت ندیدم که کاری برایش سخت باشد. من صدای ناله ای از این زن نشنیدم.»
با تعجب از اعظم می پرسم:« یک زن تنها، چطوری خرج و مخارجش را در می آورد؟» اعظم مکث می کند. بعد ادامه می دهد:« از زندان که آمد، ما دستشو گرفتیم. برای من عزیزتر از خواهر تنی ام بود. خودم طبقه بالا به اش اتاق دادم. خودم برایش ماشین چرخ خیاطی خریدم. زودکارش گرفت و به سال هم نکشید که از پیش ما رفت. زن دست و پا چلفتی ای نبود. از هرانگشتش صد هنر می ریخت. اما که بالاتر از هنر عقیده اش بود. از اول هم عقیده اش محکم بود. همین عقیده سرزنده نگه اش می داشت. اگر بدونی روی ساتن سفید چه گلدوزی ای می کرد! هزار تا چشم می خواست نگاهش کند. چنان گل و شکوفه و نقشی به ساتن می زدکه انگار زیر انگشتانش بهار می شد.کنار همه کارهاش با نخ نایلونی مرگ برخمینی را چرخکاری می کرد.کسانی که سفارش کار به اش می دادند، می فهمیدند ولی چیزی نمی گفتند. به اش احترام می گذاشتند. عشرت هم کسی نبود که برای اعوان و انصار آخوندها هنرش را خرج کند. برای مردم کار می کرد. وقتی خوشحالی آنها را می دید، احساس رضایت می کرد. دلش زنده بود. دلش نمرده بود. همین معجزه نگه اش می داشت. بعضی وقتها از دست کار زیاد و نق و نوق بچه هاش خسته می شد. به من زنگ می زد و قرار می گذاشتیم وآخر هفته با هم می رفتیم دماوند. عشرت همیشه خبرهای تازه داشت. با خبرهای داغش به من روحیه می داد. به اش می گفتم:« توی حاکمیت آخوندها آدم دلمرده است. از روزی که آمده اند ما دلمرده شدیم، حالا که دیگه سالها گذشته و بچه های ما، عزیزان ما همه رفته اند....» عشرت انگار که از فولاد باشد، می گفت:« ناله نکن! دلت نگیره ! دل ما به جای دیگری وصل و خوش است. عقیده ما زنده است. عقیده ما نمرده، خودمون هم نمی میریم. چرا قدر نشناسیم; قدر کسانی را که از ما انسان با عقیده ساختند؟ برای این حقانیت، هرکدام از ما به اندازه خودمون قیمت داده ایم. توی این سال ها قدم به قدم حقانیت عقیده ما ثابت شده و جلو آمده ایم و آخوندها قدم به قدم بی آبرو تر شده و عقب رفته اند. نمی خواهی این سعادت را باور کنی؟» عشرت راست می گفت و چیزی را می دید که من نمی دیدم. وجود او برای من باعث تصلی خاطر بود. دوستی و پیوندی که بین ما بود، جای دیگری پیدا نمی شد. عشرت مثل یک باغ پٌر از گل با صفا بود. راستش چند روزی که پیش هم بودیم، از همنشینی اش روحم تازه می شد. مثل گذشته ها می خندیدم. عشرت می گفت، « خندیدن برای ما واجب است. باید روحیه مون را زنده نگه داریم. بچه ها برمی گردند، واسه آنروز باید ما هر روز آماده باشیم. پدری ازآخوندها در بیآریم که فراموششون نشود....» از اعظم می پرسم:« چرا عشرت از ایران خارج نشد؟» اعظم می گوید:« خوب خواهر، قاچاقچی چند میلیون پول می خواست. عشرت پولی در بساط نداشت. مثل عشرت کم نبودند. وانگهی یکی باید اینجا می موند یا نه؟!» اینبار من نفس بلندی از سینه بیرون می دهم. اعظم هم سکوت می کند اما گویی در برابر چشمان و در فکرش چنان یاد عشرت قوی است که نمی تواند بیش از دقایقی ساکت بماند.می گوید:« چه سال های سیاهی گذشتند. عجب روزهایی داشتیم. شما رفتید اما ما هم به اندازه خودمون فعالیت هایی داشتیم. جمع شدن خطرناک بود اما ما خانواده شهدا مثل موش ها، نقب زیر زمینی می زدیم و دور هم جمع می شدیم. بی شرف پاسدارها می ریختند و دستگیر مون می کردند. دیگه عادت کرده بودیم. نمی ترسیدیم. جلوشون در می آمدیم. عشرت همه جا نقش مهمی داشت. نمی ترسید و به ما می گفت،« قوی باشید. ما به کسانی تعلق داریم که نه از مرگ ترسیدند و نه ازآخوندها. ما باید از عقیده مون دفاع کنیم. مردم هم به ما نگاه می کنند.» با این حال زندگی کردن سخت و گرفتاری زیاد شده بود. همه صبح تا شب می دویدند. عشرت هم همیشه در تکاپو بود. هر بار می دیدمش یک کار تازه و جدیدی دستش گرفته بود. انگار که هر روز به جای پیر و کهنه شدن، نوتر می شد. به شوخی ازش می پرسیدم:« تو از کجا این انرﮊی را داری؟» می خندید و می گفت:« از خودم نیست. از عقیده ام است. عقیده ما پیر و کهنه نمی شود. خودمون هم نمی میریم. هر روز که می گذرد، ما به سعادت و پیروزی نزدیک وآخوندها به مرگ و نابودی نزدیک تر می شوند. هرکسی سرانجام آنچه را که کاشته، درو خواهد کرد. ما سربلندی و پیروزی و آخوندها خفت و خواری را درو خواهند کرد» چند سال بعد اوضاع خیلی عوض شد.آدمهای سابق هم کم و بیش عوض شدند. مادر، برادر و فامیلٍ عشرت هم، همه دوباره به سراغش آمدند. دیگه خیلی چیزا آشکار شده بود که یکروز جز ما کسی آنها را باور نداشت. چه فایده عمر ما گذشت! سال آخر عشرت ناخوشی بدی گرفت. ما خبر نداشتیم. یکروز خودش به من زنگ زد و با خنده گفت:« نمی دونم چی شده که تمام عالم به من مهربون شده اند. انگار که قراره از این دنیا بروم. خودم که چیزی حس نمی کنم.» چنان شوخی می کرد که من به حرفهایش خندیدم. اما بعد مادرش زنگ زد و فهمیدم که موضوع جدیست. من هم باور نمی کردم. رفتم به دیدنش. چنان امیدوار بود که جرأت نکردم،گریه کنم. می خندید. مرگ را باور نداشت. به من می گفت:« من زودتر از آخوندها نمی میرم. به فرض هم بمیرم. روز سرنگونی آخوندها، مثل روز سرنگونی شاه، حاضر خواهم بود. نه فقط من بلکه همه آنهایی هم که رفته اند در این روز بر می گردند. خواهرم، شک نداشته باش!»
اشک های اعظم سرازیر می شوند. دلم نمی خواهد دیگر به گفتن ادامه دهد، طاقت شنیدن بقیه ماجرا را ندارم اما دل اعظم چنان سنگین است که گویی بایدآن را تا به آخر، بتکاند و سبک کند. در میان اشک به ناگاه می خندد و می گوید:« باور نمی کنم اما خیلی راحت به من می گفت، اعظم جون تو روحیه منو می شناسی و مبادا بگذاری مثل مرده ها، منو توی چلوار سفید راهی آن دنیا کنند. بهترین لباسم رو تنم کن چون بعد از من به دردکسی نخواهد خورد. به بقیه آداب هم خودت حواست باشد! دلم گواهی می دهد که انتظار به سر رسیده وکسی به استقبالم خواهدآمد. نبایداز دیدنم وحشت کند!» بعد از این سفارشات می خندید و با این روحیه عزراییل را هم از رو می برد. روز آخر دقایقی به هوش آمد. بالای سرش بودم. دستم را گرفت. مثل یک بچه شده بود، قدرتی نداشت. با چشمانش به من چیزی می گفت.گوشم را کنار لبانش گذاشتم.گفت:« قول بده! » اشک هایم بی اختیار روی صورتش می ریخت. گفت:« قوی باش! گریه نکن. مبادا ایمانت را از دست بدهی.آخوندها هم همه می میرند. اگر ما هم نبینیم اما مردم خواهند دید!» به اش قول دادم. قول دادم که ایمانم را از دست ندهم. اعظم ساکت می شود.گویی که سبک شده است. من سنگین شده ام.کسی به درون من وارد شده است.کسی که مثل فولاد سفت و سخت و مثل یک باغ بوی گل با خود دارد و از جنس دو زندگی، زیبا و نامیراست.

ملیحه رهبری

یکشنبه 16-07-2006

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen