Sonntag, 3. Januar 2010

بعد از عاشورا

نوشته: ملیحه رهبری


بعد از عاشورا

با سروکله باد کرده به خانه برگشتم. مادرم سرسجاده نماز بود. نمازش را فوری سلام داد، نگاهی به من کرد و با نگرانی گفت:« الهی شکر که زنده ای! دیگر امیدی نداشتم. » چشمانش از گریه سرخ شده بودند. جواب دادم:«آره من زنده ام اما خیلی ها را کشتند. زن، مرد، پیر، جوان را با گلوله با باتوم با چاقو با میله آهنی ... اما مردم هم از خودشان دفاع کردند. مادرم با گوشه چادرنمازش اشکش را پاک کرد وگفت:« دیدم! الله اکبرچه خبربود! صحرای کربلا وروزعاشورا بود. خدا لعنتشان کند که آنطور به جان مردم بیگناه افتاده بودند! در روزعاشورا، کسی که مردم را بکشد، شمرو یزید و ظالم است وکسی هم که کشته بشود، مثل امام حسین ویارانش مظلوم است. یعنی این بی شرف ها که ادعای دین می کنند، اینقدرهم نمی فهمند؟! یعنی خامنه ای یادش رفته که حتی شاه هم در روز تاسوعا و عاشورا تظاهرات مردم را به خاک وخون نکشید! الله اکبرازبی سیرتی آخوند جماعت!» مادرم درحالیکه تند و تند حرف می زد و به آخوندها فحش میداد، جانمازش را جمع کرد. با کف دست پشت گردنم را که باد کرده بود، مالیدم وگفتم:« اینها مغول هستند؛ حتی بیرحم تر! مغول ها ملت خودشان را نمی زدند و نمی کشتند، اینها دیگر چقدر پست فطرت هستند که ملت خودشان را می زنند و می کشند؛ پیر یا جوان، زن یا مرد هم برایشان فرقی نمی کند.» ازضربات باتومی که خورده بودم، سر و گردنم به شدت درد میکرد. یک لگد هم خورده بود، توی سینه ام که موقع نفس کشیدن دنده هایم تیرمی کشیدند. با این حال از دستشان در رفته بودم. مردم به دادم رسیدند.
مادرم متوجه شد که درد دارم.با ناراحتی پرسید:« طوری شدی؟ جایی ات است شکسته؟ درد داری؟ ببرمت بیمارستان!» گفتم:« نه! خوب می شه. ناراحت نباش. من که زنده هستم. آنهایی که کشته شدند، آنهایی که توی بیمارستان هستند و کسانی که دستگیر شدند. باید به فکرآنها بود! باید برای آنها ناراحت بود.» مادرم آه تلخی کشید و گفت:« چی بگم؟! من که به خاطرعاشورا آمده بودم توی خیابان اما مجبور شدم که برگردم. گازاشک آور زدند، نفس من بند آمده بود وداشتم خفه می شدم. حالم بد شد وبرگشتم به خانه اما دلم آنجا بود.دلم پیش شما بود، چیکار کردید؟ جواب دادم:« خودت که دیدی یک طرف لشکریزید بود ویک طرف هم مردم. میدان جنگ بود. گلوله، خون، آتیش، گازاشک آور، سنگ، زخمی، کشته، دستگیری و... اما ایندفعه مردم حسابشون را رسیدند. همه با هم هجوم می آوردند و گیرشان می انداختند. باطوماشون را می گرفتند. می زدند توی سرخودشان. چنان ترسیده بودند که یکی شون از وحشت داد می زد:« ای خدا! ولم کنید.» مردم موتورهاشون را آتیش زدند. طوری شد که پا به فرار گذاشتند و بعد هم جرأت نکردند که برگردند. مردم بین خودشان وآنها سنگر بستند.
با بیل وکلنگ، سیمان های کنارجوی آب را میکندند و بعد ما سنگ ها را برمی داشتیم و به سمت مأموران پرتاب می کردیم وآنها عقب می نشستند و ما می رفتیم جلوتر. خیابان دست مردم بود.مردم با دست خالی پیروزشده بودند. همه خوشحال بودیم. جمعیت ازخوشحالی سوت می زدند، کف می زدند. نمیدانی چه خبربود!» مادرم با خوشحالی دستهایش را به سمت آسمان گرفت و گفت:«خدایا الهی شکر! مردم جز توکسی را ندارند. تو میدانی که حق با مردم است وحکومت ملاها باطل است. خودت مردم را کمک کن و پشت و پناه جوان ها باش.»
ساکت میشوم. نمی توانم احساساتم را برای مامان بیان کنم. شاید حرفم را باورنکند اما راستش توی آن صحنه ها که مثل میدان جنگ بود، دست یاری خدا را می دیدم. من توی تمام تظاهرات ها بوده ام، اما اینبار یکدلی و یکپارچگی و شجاعت مردم مثل معجزه بود. انگار که قدرت خدا با مردم بود. حتی خشم خدا را هم به چشم دیدم. کسی باور نمی کرد که مردم بتوانند مأموران انتظامی یا بسیجی های وحشی را توی تله بیاندازند و با دست خالی بتوانند خلع سلاحشان کنند و باطوم ها وسلاح هایشان را بگیرند وآنها را از ترس به زانو دربیآورند. به نظرم خدا به ما کمک کرد وطوفان خشم مردم، همان طوفان خشم خدا بود که به لرزه انداختشان.» مادرم ساکت نشسته است و به من نگاه میکند تا ادامه دهم. نفس بلندی میکشم و می گویم:« تا ساعت ها خیابان را دردست گرفتیم. ما برنده شده بودیم. برای چند ساعت پیروزی حق برباطل بود. حتی اگر برای چند دقیقه یا لحظاتی هم بود اما ارزش جنگیدن داشت. لحظه هایی هستند که مثل ظهر روز عاشورا، اوج آزادگی و پیروزی انسانی هستند، باید جنگید و آنها را دید وبعد ازآن می توان مٌرد. امروزهمه چیزعوض شده بود. هوا؛ هوای آزادی بود. هوا؛ هوای پیروزی بود. هوای سرد زمستان را کسی حس نمی کرد. هوا، سرما، حال وهوا، صحنه ها؛ همه بالاتر از مرگ بودند. بالاتر از مرگ یعنی که مردم ترسی نداشتند. به خاطرحق ایستادگی کردند. ایستادند و من در آن صحنه های شجاعانه، معنی عاشورا را خوب فهمیدم.» مادرم چنان ساکت است که حتی نفس هم نمیکشد. به حرف های من گوش میدهد. نمیدانم آنها را فهمیده است یا نه اما آب دهانش را قورت می دهد واز من می پرسد:« خوب چی بود؟ معنی عاشورا چی بود؟» با غرورجواب دادم:«عاشورا یعنی بالاترازمرگ قرار گرفتن! مرگ بالای سرما پرواز میکرد اما کسی نمی ترسید! احساس می کردیم که شکست ناپذیریم! آنها می خواستند تلخی شکست را به ما بچشانند اما ما لذت پیروزی را چشیدیم.» مادرم با خوشحالی میگوید:«بارک الله به اغیرت مردم! زمان انقلاب هم همینطوربود. مردم همه با هم و یک دل و یک زبان بودند. اصلا مردم یکی شده بودند. کسانی که تو فکرش را هم نمیکردی، می آمدند توی تظاهرات. آنموقع هم مردم دست خالی بودند و فقط دستهاشان را مشت میکردند و می گفتند:« مرگ برشاه.» خیلی ها باورنمیکرد که بامشت خالی مردم پیروز بشوند اما شاه را مستأصل کردند تا اینکه رفت. خمینی که آمد، بین مردم تفرقه انداخت. به اسم خدا ودین دشمنی به راه انداخت. بساطی راه انداخت که پدروپسرو برادر را به جان هم انداخت. ای آتیش به قبرش ببارد که پشت اسم امام زمان قایم شد اما دریای خون به راه انداخت و خیلی ظلم کرد. سی سال طول کشید تا چشم ما باز شد ودشمنمان را شناختیم وحالا دیگر چشم مان بسته نمیشود. آب رفته دیگر به جوی باز نمی گردد. واسه همین است که بعد از اینهمه بلا که سرجوان ها آوردند ، باز هم مردم توی خیابان هستند. ما که دوره انقلاب یادمان نرفته، آنوقت هم خیلی زدند و کشتند و دستگیر کردند! اینها هم، هرچه که بگیرند وبکشند، و هرکاری که بکنند اما نفس های آخرشان را می کشند و باید بروند. از حرف مادرم تکان خوردم. صورت وحشتزده مأموران که به دست مردم افتاده بودند، جلوی چشمم مجسم شد. واقعیتی که به چشم خودم دیده بودم. تمام آنچه که امروز دیده بودم، به شدت تکانم داده بود. به مادرم گفتم:« مردم امروز قدرتشان را نشان دادند. چشم در برابر چشم! وقتی آنها قصد کشتن ما را دارند، چرا ما قصد کشتن آنها را نکنیم. جواب دشمنی و کینه ، انتقام است. حالا که قرار است بمیریم، چرا با دست خالی بمیریم؟ تا امروز کتک می خوردیم و گریه می کردیم، امروز کتک زدیم و به گریه انداختیمشان. تا امروزما را می کشتند، از فردا آنها را خواهیم کشت.» مادرم با شنیدن حرف های من آرامش خود را ازدست داد وبا نگرانی پرسید:« مثلا چه کاری می خواهید، بکنید؟ چطوری می خواهید انتقام بگیرید؟ آنها تا دندان مسلح هستند. دست شما خالی است. کاش با کمک عقل راهی پیدا کنند. چه فایده ازدشمنی؟ سی سال است که اینها با مردم دشمنی دارند. چرا؟ جگر من خون شد تا شما را بزرگ کردم، چرا بگذارم که بمیرید؟» با هیجان گفتم:« مادرعزیزم. عقل و راه حل عقلانی برای زندگی کردن و برای پیدا کردن راه حل برای مشکلات است تا زنده بمانی یا بهتر زندگی کنی، راه حل عقلانی، قبل ازوارد شدن به میدان جنگ است. جنگ یعنی کنار گذاشتن عقل و منطق و مسلح شدن به نفرت، کینه و دشمنی. جنگ یعنی زور، کشتن، ویران کردن. جنگ یک قانون بیشتر ندارد، نکٌشی، کشته می شوی! مردم که جنگ نداشتند، مردم آمدند توی خیابان تظاهرات کردند یعنی با عقل و منطق مشکلات خود را گفتند. وقتی اینها مردم را می کشند یعنی با مردم می جنگند و راه حل براساس عقل برای حل مشکلات مردم نمی شناسند. اینها خون امثال ندا را ریختند و به جوانان پاک و بیگناه تجاوز کردند و زندان ها را پٌر کردند و اینها همه یعنی جنگ! مردم امروز هم تظاهرات کردند و فقط شعار دادند. مردم قدرت دیگری نداشتند اما نیروی انتظامی و گارد و لباس شخصی ها و بسیجی ها و چاقو کش ها، همه به مردم حمله کردند. روز عاشورا مردم ازخودشان دفاع کردند. مثل امام حسین ایستادند و نشان دادند که از مرگ نمی ترسند و قدرت خودشان را نشان دادند وصحنه را چرخاندند تا جایی که لرزه براندامشان انداختند. امروز بچه ها سنگ ها را توی جیبشان می گذاشتند و می رفتند جلو و فریاد می زدند:« اگرمردی بیا جلو، جلیقه انتحاری تنم است. بیا تا نشانت بدهم، مٌردن چه مزه ای داره!» می ترسیدندو دنبال حفظ جانشان بودند و می رفتند عقب. ما به مأموران می خندیدم اما بین مردم امروز صحبتش بود. شاید هم به فکر خیلی ها زده باشد. به خاک وخون کشیدن تظاهرات مردم بی سلاح همیشه هم بی جواب ومجانی نیست و یک روز باید جواب دریافت کنند و قیمتش را بپردازند. تحمل اینهمه زورگویی، ذلت و تحقیروهزار بدبختی دیگر، ازطاقت مردم گذشته است. توی تظاهرات کسی به فکر جانش نبود.اصلا کاری نداره که آدم به خودش جلیقه انتحاری ببندد و برود وسط موتورسوارها و انتقام خون بیگناهان را بگیرد! مادرم وحشت زده پرسید:« چطورکاری نداره؟ چطوری.... » با آنکه نمی دانستم چطور می توان اینکار را کرد اما با اطمینان جواب دادم:« اینترنت! کافی است که طرز تهیه اش را روی اینترنیت بگذارند، بعد همه جا پٌر می شود و می شود حتی مثل اسباب بازی بچه ها آن را تهیه کرد.» مادرم دستش را گذاشت روی قلبش وگفت:« ای وای یا علی المرتضی!آنوقت چه خواهد شد!» چنان به هیجان آمده بودم که قلبم تند و تند می زد. ازروی صندلی بلند شدم و گفتم:« مگر خون امام حسین به خاطر حق طلبی ریخته نشد. مگرخون او خون خدا نبود! اگر ننگ ظلم با ریختن خون پاک میشود، باکی از ریختن خونم ندارم. خون هیچ بشری بالاتر از خون خدا نیست.» کاپشنم را برداشتم. مادرم با وحشت پرسید:« کجا میخواهی بروی. بنشین برایت غذا بیآرم. چیزی که نخورده ای؟» اشتهایی نداشتم. به بچه هایی فکرمی کردم که دستگیرشده بودند وخدا می دانست که درچه حالی هستند. کتک وآزار و تحقیر وبازجویی وگرسنگی و تشنگی و سرما و....» گفتم:« گرسنه نیستم. باید بروم! کار دارم. امروز آقای فروتن را توی تظاهرات گم کردم. تلفنش هم جواب نمیداد. گویا به منزل برنگشته است! باید بروم وپیدایش کنم. مادرم گفت:« پیرمرد بنده خدا! اونکه فلج است، ناراحتی قلبی هم دارد، چطوری رفت تظاهرات؟» گفتم:« فکرکردی! نمی شناسیش. صف اول تظاهرات وجلوی جمعیت بود، شعار می داد:« این ماه ماهه خونه، یزید سرنگونه. ابوالفضل علمدار، دیکتاتور را برش دار!» بعد مأمورها گازاشک آور زدند تا جلوی حرکت جمعیت را بگیرند، مردم مجبور شدند به عقب برگردند. بعد گاردی ها شروع کرد به تیراندازی هوایی تا مردم را متفرق کنند. آقای فروتن بلند شعار میداد. به من گفت:« برو عقب تا به خاطر من تیرنخوری یا دستگیر نشوی. من امروز باید به اینها نشان بدهم که ما حسینی هستیم و آنها یزیدی هستند. من جانم را برای یک همچین روزی حفظ کرده بودم. بعدش دیگربه دردم نمی خوره!» من دسته های صندلی چرخدارش را محکم چسبیده بودم و می خواستم برگردم عقب اما نمی شد. راه نبود. به من گفت:« برو! من خودم می آیم. نگران من نباش. فرارکن به دست شمر نیفتی.» همین موقع بود که مردم شروع کردند به دویدن. من هم دویدم به سمت عقب وآقای فروتن را گم کردم و بعد هم دیگر ندیدمش بعد هم درگیری شد که برایت تعریف کردم. بعد از تظاهرات می خواستم بروم دنبالش اما چهارراه ها را بسته بودند، نیروی انتظامی دستگیر می کرد. اما باید بروم و یکجوری پیدایش کنم.» مادرم گفت:« نرو.الان دسته شام غریبان راه می افتد توی خیابان ودوباره جمعیت شروع میکنند به شعاردادن و این پدرسوخته هاهم بهانه پیدا می کنند تا بقیه را دستگیرکنند.» گفتم:« اگرمن پدری داشتم و به خانه برنگشته بود می رفتیم دنبالش. اینطور نیست! آقای فروتن برای من مثل پدرم است.» مادرم از حرف من یکه خورد و چیزی نگفت. کاپشنم را برداشتم وخداحافظی کردم. مادرم با نگرانی مرا تا دم در بدرقه کرد وخواهش کرد که به او زنگ بزنم. به اوگفتم:«حتما!» پیاده راه افتادم به سمت منزل آقای فروتن، جایی که من درآنجا کارمی کنم واکثرشب ها هم درهمانجا می خوابم.
بیرون هوا سرد و خیابان هم سوت وکور بود. سوزمثل شلاق می خورد توی صورتم. یقه کاپشنم را بالا کشیدم و صورتم را با شالم پوشانم. نگران آقای فروتن بودم و دلم شور میزد. آخرین لحظه ای که از او جدا شدم، با صدای بلند شعار می داد:«خامنه ای قاتله!....» نکند که با باتوم توی سرش زده باشند تا صدایش را خفه کنند. نکند که تیر به اش خورده باشد. نکند که زیر دست و پای جمعیت مجروح یا زخمی شده باشد. از این افکار به شدت مضطرب می شوم. آشنایی من با او از سه سال پیش شروع شد. از زمانیکه به عنوان مددکار، برای رسیدگی و سرپرستی از او استخدام شدم. دراین مدت چنان به او علاقمند شده ام که جای پدرم را پٌرکرده است. او یک پژوهشگر ویک محقق است و شاید قبلا یک روزنامه نگار بوده است، اما به درستی آن را نمیدانم. اجازه سؤال کردن یا فضولی به من نمیدهد. از اول استخدام به من گفت:« پسرم اینجا مثل خانه خودت است و رسیدگی به کارها برعهده توست. می توانی به کارهای خانه بنا به میل خودت رسیدگی کنی اما به دفترکار من کاری نداشته باش. کنجکاوی طبیعی را کنار بگذار واگر لازم باشد ویا وقتش باشد که چیزی را بدانی، خودم آن را به توخواهم گفت. حتی آن را به تو یاد خواهم داد.» با آنکه سنش بالاست و دراثر سانحه ای فلج شده اما اراده بزرگی دارد و منظم مثل یک ساعت است. معمولا او یک هفته مطالعه وکار می کند و بعد مطلب یا مقاله اش را می نویسد و با اسم مستعار برای روزنامه ها می فرستد و یا روی سایت های مختلفی می گذارد. مطالبش را من تایپ می کنم. در سال اول کارم با او، هیچی از مطالب یا مقاله هایش را نمی فهمیدم ولی کار ورابطه تنگانگ با او؛ فکر وذکرم حتی شخصیتم را به کلی تغییر داد و به خصوص دراین سال آخراز نظر فکری چنان به او نزدیک شده ام که می توانم بگویم، جزیی از او شده ام. با علاقه مطالبش را می خوانم و حتی آنها را تصحیح می کنم وآرزو می کنم روزی بتوانم مثل او بنویسم. از این طریق یک پیوند روحی عمیق با او پیدا کرده ام. اوآموزگار من است و من هم سعی کردم جای خالی فرزندانش را برایش پٌرکنم. درباره فرزندانش زیاد صحبت نمی کند. خانواده اش درخارج کشور هستند وزندگی آنها با زندگی آقای فروتن خیلی فرق دارد. شب تاسوعا پسر بزرگش( بابک) زنگ زد. معمولا سالی دو یا سه بار زنگ می زند. من درحال تایپ آخرین مطب آقای فروتن و دراتاق کارش بودم . گوشی تلفن روی بلندگوبود. آقا بابک گفت:« پدرجان تعطیلات کریسمس است و بعدش هم سال نو مسیحی است، زنگ زدم که به شما تبریک بگویم و خانم و بچه ها هم می خواستند یک چند کلامی با شما صبحت کنند. من از جانب شما هدایایی تهیه کردم و درجشن کریسمس در اینجا به خانم و به بچه ها دادم. خیلی خوششان آمد و خوشحال شدند و می خواستند ازشما تشکر کنند.» صورت آقای فروتن مثل گل آتیش سرخ شده بود، با خویشتنداری گفت:« بسیارکار خوبی کردی پسرجان. امیدوارم همیشه سعادتمند باشید و ایام سال نو را هم به خوشی بگذرانید و ازنعمات خداوند درآنجا برخوردار باشید. متأسفانه یا خوشبختانه ما از نعمات دیگری در اینجا برخورداریم. در اینجا ماه محرم است و امروز روز تاسوعا بود. مردم با استفاده از این فرصت رفتند توی خیابان و تظاهرات کردند، به دنبال همان خواسته هایی که الآن دیگر تمام دنیا ازآن خبردارد، هستند. ولی به آنها حمله کردند و کتکشان زدند و باز جوان های مردم را دستگیر کردند و خدا می داند که این بچه های نازنین الآن درچه حالی باشند. راستش من اصلا درحال وهوای خارجکستان وسال نوی آنجا و خلاصه آن نعمت هایی که دل تو با آنها خوش است، اصلا نیستم. فردا عاشورا است. قرار است مردم تظاهرات بزرگ داشته باشند و صدای حق طلبی شان را بلندتر کنند. فردا خیابان های تهران مثل کربلا خواهند شد و صحنه هم مثل عاشورا خواهد شد و مردم هم مثل یاران امام حسین کشته خواهند شد. من هم فردا در میدان هستم.» پسرآقای فروتن فریاد زد:« پدرجان از شما خواهش می کنم که بعد از 70 سال دیگر دست از این کارهایتان بردارید. شما نمی توانید راه بروید، چه کاری از دست شما در تظاهرات خیابانی ساخته است. زیر دست وپا له می شوید. استخوان هایتان می شکند.کسی را ندارید تا به شما رسیدگی کند. من فیلم های امروز را دیدم. برای همین هم زنگ زدم تا حال شما را بپرسم. از شما خواهش می کنم که وارد سیاست نشوید، سیاست هزار دستان است. هزار دست پشت این پرده و این داستان است که شما خبر ندارید و اگر خبر داشتید، آرام می شدید و درخانه می نشستید.» آقای فروتن پاسخ داد:« پسرم من بی خبر از اوضاع نیستم ودر هفتاد سالگی هم هنوز، هرهفته مقالات خود را می نویسم و آنقدر تجربه دارم که بین هزار دستان هم دست خدا را ببینم. سی سال است که یک ملت مظلوم فریاد می زند. یا خدا هست یا نیست. یا خورشید هست یا نیست. اگر خورشیدی هست لاجرم باید طلوع کند و اگر خدایی هست باید دستش ازآستینی بیرون بیاید. نگرانی تو را می فهمم چون تو اینجا نیستی. اگر ششماه با این مردم توی خیابان بودی، معنای یک دست بالای همه دستها و معنای جان پاک این جوانان را می فهمیدی. یک دست هست که من آن را می بینم و آنهم دست خداست که دراز شده و من فردا جانم را پاک درکف آن می گذارم تا این قیام ادامه پیدا کند. فردا من.....» ناگهان گفتگویشان قطع شد وآقای فروتن گوشی را گذاشت. صورتش از خشم سیاه شده بود. انتظار داشتم که لب باز کند و چیزی بگوید اما ساکت ماند. صندلی اش را به حرکت درآورد و به سمت قفسه کتابهایش آمد و دست دراز کرد ودیوان شمس را برداشت. رو به من که مات و متحیر مانده بودم، گفت:« پسرم یک لیوان آب برای من بیآور. یک چایی گل گاو زبان هم برایم دًم کن! دستت درد نکند. همین!» نمی فهمیدم که چطور توانست خشم خود را مهار کند. چیزی در وجود این مرد بود که بر طوفان هم غلبه می کرد. برتمام و عواطف و هیجانات خود می توانست غلبه کند و نمی فمیدم که چگونه فکر می کند یا برچه اساسی درباره دیگران قضاوت می کند اما روش زندگی و اخلاقیات خوب و متانت و فروتنی وآزادگی او را دوست داشتم. یک استاد بود؛ استادی که استادش مولانا بود. زندگی پٌر فراز و نشیبی گذرانده و چندین سال و چندین بار به زندان افتاده بود اما باز هم ازکسی یا چیزی نمی ترسید. از اتاق خارج شدم. متأثر شده بودم و دلم نمی خواست که فردا او یا کسی کشته بشود اما امروز به چشم خودم صحنه عاشورا را دیدم. آیا امروز او هم جان پاکش را درکف خدا نهاد؟ نمی دانم! بی اختیار گریه ام می گیرد.آسمان هم به شدت گرفته و ابری است. باران و شاید هم سیل اشک فرشتگان امشب از آسمان روان شود. امشب صدای ناله ها و فریادهای مظلومان و مجروحان و شکنجه شوندگان تا آسمان بالا خواهد رفت.
نخستین صدای الله اکبر از بامی دور به گوشم می رسد. به سرعت قدم هایم اضافه می کنم. تمام امروز را یا راه رفته ام یا دویده ام و خسته هستم اما ادامه میدهم. از دور منزل آقای فروتن را می بینم. چراغ ها خاموش هستند. با عجله می دوم. در را باز می کنم. چراغ ها را روش می کنم و بلند صدا می زنم آقای فروتن، شما برگشته اید. جوابی نمی شنوم. قلبم به شدت میزند. می روم توی اتاقم و روی تخت می افتم. سرم سنگین است شاید دراثر گاز اشک آور باشد یا ضربات باتوم. چشمم را می بندم. تمام صحنه های امروز مثل فیلم سینمایی از برابر چشمانم می گذرند. ناگهان فکری به خاطرم می رسد:«پیامگیر تلفن!» بلند می شوم و به سمت هال میدوم. پیامگیر تلفن را روشن می کنم. صدای محسن را می شنوم. شماره گذاشته که به او زنگ بزنم. نگران می شوم؟ شاید بچه ها طوری شده اند اما چرا محسن منزل آقای فروتن برای من پیام گذاشته است؟ با نگرانی شماره او را می گیرم. زود پشت خط میآید. سلام می کنم وبا نگرانی می پرسم:« چیکار داشتی؟ کسی طوری شده است؟» با ناراحتی می گوید:« ببین من آقای فروتن را ظهرامروز دیدم. سرو صورتش تمام خونی بود.نفسش به شماره افتاده بود. نمی توانست حرف بزند! بد جوری باتوم یا سنگ یا میله ....، خلاصه یک چیزی توی سرش خورده بود که زخمش خطرناک بود. طول کشید تا وسیله ای پیدا کنیم تا به بیمارستان منتقل بشود. باورنمی کنم که زنده مانده باشد. داشت نفس های آخرش را می کشید....» بقیه صحبت های محسن را نمی شنوم. از شدت عصبانیت دیوانه می شوم. شروع می کنم به داد زدن و با صدای بلند فریاد می زنم:« بی شرف ها، می کشمتان. همین فردا! همین فردا! بعد از عاشورا!» دلم پٌراز درد است. برای بار دوم پدرم را از دست داده ام وآنهم در میدان جنگ این رژیم با مردم؛ با مردم ایران، با مردم آزاده و شجاع، مردمی که زیر بار زور نمی روند! به سمت بام خانه می دوم. در پشت بام را باز میکنم و به درون سوز تلخ و کشنده زمستانی پا می گذارم. سوز سینه ام از سوز زمستان هم کشنده تراست. بادی شدید می وزد. از درون تاریکی شب صدای الله اکبر به گوشم می رسد. با تمام وجودم فریاد می زنم: « ای خدا، مرگ بر خامنه ای! ای خدا،
»«!مرگ برخامنه ای! می کشم؛ می کشم آنکه برادرم کشت
پایان!
سوم ژانویه 2010

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen