Sonntag, 31. Juli 2011

آقای دکتر معتاد نیست

نوشته: ملیحه رهبری

آ
قای دکتر معتاد نیست؟!ـ
صبح زود بود که پروین زنگ زد. ناراحت وعصبانی بود وپشت تلفن چنان به زمین وزمان فحش می داد ونفرین می کرد که فکرکردم دوباره کسی را دستگیرکرده اند. اما جرأت نداشتم بپرسم کی وکجا وچی؟ کم کم متوجه شدم که اوچه می گوید وخیالم راحت شد که کسی دستگیرنشده است اما نمی توانستم آنچه را که می گفت، باور کنم. باورنکردنی بود! با اینحال سعی می کردم او را آرام کنم. اما او مثل گربه وحشی می غرید و بد و بیراه می گفت و به آقای دکترهم فحش می داد.ـ
با خودم فکر می کردم که مادر زن مادر زن است، حتی اگردامادش دکتر باشد! نگاه کن! حالا پاچه آقای دکتر را گرفته. خجالت هم نمی کشه!ـ
هرچه پروین فاکت و دلیل می آورد، من رد می کردم و می گفتم:« تو که به چشم خودت این موضوع را ندیده ای و این ها دلیل نمی شوند که آقای دکترمعتاد باشد و تو داری به دامادت تهمت می زنی و داری زندگی نیلوفر را خراب می کنی. تو آدم بدبینی هستی واگر دوساعت دیگر هم حرف بزنی، من حرف هایت را باور نمی کنم!» اما ساکت نمی شد که دست آخرسرش داد زدم وگفتم:« تمامش کن! مزخرف نگو! فهمیدی!» برای یک لحظه آرامش درپشت خط برقرار شد. بعد پروین زد زیر گریه و از این طریق عقده دلش را خالی کرد و بعد هم از من معذرت خواهی کرد. ظاهرا قضیه تمام شد و هر دو گوشی را گذاشتیم.ـ
بعد ازمرگ برادرم سعید، پروین هرچند وقت یکبار خٌل می شود و خیالات خودش را هم باور می کند. هربار هم تآتری بزرگتر از تآتر قبلی به راه می اندازد. به نظرم می رسید که حالا هم آقای دکتر را کشیده روی سن تا جلوی چشم فامیل بگذارد اما مگر من می گذاشتم! گوشی تلفن را که گذاشتم، دست هایم می لرزیدند! مثل این بود که بند دلم پاره شده باشد. نیلوفرعزیزترین برادرزاده ام بود. بعد از مرگ مشکوک برادرم ( پدر نیلوفر) من مثل مژگانم ازبچه های او مواظبت کردم تا به ثمر رسیدند. نیلوفردانشگاه رفت و دکتر شد و بعد ازدواج کرد. شوهرش هم یک دکتراست و یک دختر چند ماهه هم دارند. بدینترتیب من احساس می کردم که وظیفه ام را نسبت به برادرم که بسیار هم دوستش داشتم، انجام داده ام. اما حالا پروین به دامادش گیرداده بود که معتاد است و می خواست، طلاق دخترش را بگیرد! نه! باورم نمی شد. من هیچوقت به جاروجنجال های پروین اهمیت نمی دهم. اصلا چنین چیزی غیر ممکن است. علی دکترمتخصص ترک اعتیاد است و کارش صبح تا شب تلاش برای نجات جان معتادان است. چطور ممکن است که خودش معتاد باشد یا موادمخدر مصرف کند یا به خودش مواد تزریق کند! نه چنین چیزی دروغ است و من نخواهم گذاشت که زندگی نیلوفر با وسواس های پروین از هم بپاشد. بازبا خودم می گفتم؛« دختر جوان طلاق بگیره که چی بشه؟! مثل اینکه پروین شعور نداره که بفهمه توی این مملکت چه خبره و دور وبر ما چی می گذره! »ـ
بعد از تلفن پروین چنان مضطرب شده بود که یادم رفت حتی به نیلوفرتلفن بزنم. نفهمیدم چطورلباس پوشیدم و یک چیزی هم روی سرم انداختم و کیفم را برداشتم و نشستم پشت فرمان(ماشین) و صبح کله سحرخودم را به خانه نیلوفررساندم. زنگ در را که زدم، صدای ضربان بلند قلبم را با گوشهایم می شنیدم و نمی توانستم لرزش انگشتانم را پنهان کنم. ازپشت آیفون صدای نیلوفر را شنیدم:«کیه؟» گفتم:« بازکن نیلوفرجان! من هستم!» درباز شد و به تندی سه طبقه پله های ساختمان را مثل اسب بالا رفتم و به نفس نفس افتادم. نیلوفربالای پله ها با لبخندی منتظرم ایستاده بود. ازنفس نفس زدن من هر دو به خنده افتادیم. نیلوفرسلام کرد وبا خوشرویی گفت:« چه عجب عمه جون! یاد ما کردید!» بریده بریده به اوگفتم:«عزیزم تو که خودت میدانی، من همیشه به یاید شما هستم واین علاقه شب وروز وکله سحرهم نمی شناسد!» نیلوفرکنایه مرا گرفت اما چیزی به روی خودش نیاورد. با هم وارد آپارتمان شدیم و همزمان حال واحوالپرسی های معمولی را رد و بدل کردیم. با لحن خاصی پرسیدم:«آقای دکترحالشون چطوره؟ منزل هستند؟!» نیلوفر با دستپاچگی گفت:« نه! دیشب کشیک بیمارستان بوده ونیآمده است! من تنها هستم.» ازناآرامی نیلوفر فهمیدم که خبرهایی هست ودلشوره ام بیشتر شد. می ترسیدم که کارازکارگذشته باشد و دیررسیده باشم. با عصبانیت شالم را بازکردم وبا تنفر انداختمش روی دسته مبل و نفس راحتی کشیدم وچند تا فحش نثارآخوندها کردم. نیلوفرازاخلاق من خبرداشت،هربارکه بلایی سرما می آمد، من فحشش را به آخوندها می دادم.ـ
نیلوفر بی اختیارگفت:« عمه جان، چه خوب شد که سری به من زدید! انگار که یکدفعه دلم واشد!» با زرنگی پرسیدم :« چی شده عزیرم؟! خدا نکند که دلت گرفته باشد! زندگی به این خوبی؛ خودت دکتر و شوهرت دکتر، یک دختر شیرین مثل عسل هم که دارید!» بعد با طعنه گفتم:« به استثای اینکه درجمهوری اسلامی هستید وزن بودن بدبختی عجیبی است!» نیلوفرمتوجه منظور من از این کنایه شد وچهره اش درهم رفت. بعد به من نگاه کرد وبعد با تردید پرسید:« مامانم چیزی به شما گفته؟ درباره من وعلی...» بدون صغری وکبری چیدن جواب دادم:« بله! اما من حرف های مامانت را جدی نمی گیرم. تا من زنده هستم که نمی گذارم زندگی شما از هم بپاشد!» نیلوفراز شنیدن این حرف که دخالت آشکار من در زندگی شخصی اش بود، خوشش نیآمد اما خویشتن داری کرد وچیزی نگفت. بدون شک مدت ها بود که این موضوع او را رنج داده بود اما جرأت نکرده بود درباره آن با کسی صحبت کند. درخانواده ما هیچکس معتاد نبود؛ نگذاشته بودیم که بچه ها معتاد بشوند واین اعتیاد حداقل برای من یکی تابو بود، اگرچه در بین جوانان مثل سیگارکشیدن امری عادی شده است. ازاو پرسیدم:« با علی صحبت کرده ای؟» نیلوفرگفت:« آره! اما قسم می خورد که چنین چیزی نیست ومن اشتباه می کنم. خیلی به اش برخورده بود وکلی هم برای من فیلم آمد وآخرش هم زیربار نرفت اما من مطمینم که دروغ می گوید. مهم نیست که دکتر است و من طلاق می گیرم. از اول جوانی با یک شوهر معتاد زندگی کردن، قابل تحمل نیست، فاجعه است!» نیلوفر شروع کرد به فاکت گفتن درباره علی. اما من همه فاکت هایی را که اومی گفت، رد می کردم و می گفتم:« آخراینها که تویی می گویی، فاکت نیستند وچیزی را ثابت نمی کنند! اینها؛ شک و تردید و بددلی هستند که مامانت مثل ویروسی از خودش به شما منتقل کرده. پدرخدابیامرزت هم از دست پروین جانش بر لب می رسید اما سعید کسی نبود که به خاطر مزخرفات پروین زندگی اش را به هم بریزه. اما بدگمانی تو زندگی شما را به هم خواهد ریخت. معلوم نیست که آقای دکتر زیر ضرب اتهامات و دخالتهای مادر زنش دوام بیآره.» نیلوفر انتظارنداشت که جانب علی گناهکار ومعتاد را بگیرم و به مادرش وبه خودش اینطوربتازم. خیلی جا خورد وسعی کرد که روی فاکت ها دوباره انگشت بگذارد اما به او گفتم:« ببین عزیزم! من اصلا بحث طلاق گرفتن یا نگرفتن ازعلی را با تو ندارم، به من چه! بلکه بحث بعد از طلاق را با تو دارم. بدرک که طلاق گرفتی اما بعد ازطلاق چی؟ چه کاری می توانی بکنی؟ بگذار تعارف را کنار بگذاریم. خودت بهتر از من می دانی که این مملکت خرابشده، اعتیاد تنها فاجعه اش نیست، بلکه یک فاحشه خانه بزرگی شده است که زن درآن ارزشی ندارد. دخترهای جوان را هم با پول می خرند، حالا تصور کن حال و روز زن بیوه جوان وبیکاری مثل تو را! فکر طلاق را از سرت بیرون کن تا کمی جدی با هم صحبت کنیم! یک نگاهی به دور و برخودت توی این جامعه بیانداز و ببین؛ کدام فامیلی و کدام خانه ای و کدام محیطی، توی این جامعه لعنتی است که اعتیاد دامنگیرش نباشد. این آخوندهای پدرسوخته، مواد مخدر را از سیگارهم ارزان تر کرده اند تا توی این مملکت فلکزده همه خمار باشند و دودمان ملت را به باد بدهند اما نباید نگذاشت که موفق بشوند. برعکس مامانت دشمنی من با آدمها نیست که خوب یا بد هستند بلکه با این حکومت پدر سوخته است که هر بار دردناکتر از بار قبل تیشه به ریشه ما می زند. نمی خواهم از پدرت صحبت کنم و تو را ناراحت کنم اما عموی کوچک تو، فرشاد دکتر بود اما این پدرسوخته ها چنان سربه نیستش کردند که ازجسد وازمحل دفنش هم خبری نداریم. آن دوتا عموی کوچکترت هم بعد ازآزاد شدن از زندان، مجبور شدند که از این مملکت فرار کنند. چند سال بعدش هم خاله هات فرارکردند و رفتند دنبال آنها. دل من خوش بود که می روند خارج کشور تا کاری برای نجات این ملت بدبخت و یک فکری هم به حال ما که اینجا گیرآخوندها افتاده ایم، بکنند. هیچ غلطی که نکردند، بماند! گرفتار تر از ما هم شدند. قدم به قدم و سال به سال هم ازما دورتر شدند. چندین وچندسال من نگران بودم که آنجا دارند چی کار می کنند وچشمم به راه بودم که برگردند وما را نجات بدهند! تا آنکه خیال ما را راحت کردند و بعد ازسالها رودربایستی وپنهان کاری،عکس زن خارجی و بچه ها شون را فرستادند وفهمیدیم که آنها هم دارند مثل ما زندگی شان را می کنند! دست آخری هم تبعه همانجاها شدند و ملیت خودشان را هم عوض کردند! ماشاءالله به غیرتشان! بعد ازسی سال مردم خودشان بلند شدند وقیام کردند تا این پدرسوخته ها را بیرون کنند. چه امیدی داشتیم وبا چه شورو شوقی توی خیابان ها رفتیم؛ بعد ازسی سال دوباره همه با هم بودیم و کسی ترسی از اینها نداشت اما بازبا ملت و با جوانها مردم چه کارها کردند! زندان وشکنجه وتجاوز و .....» نمی دانم چرا یکدفعه به سرفه افتادم. خیلی عصبانی شده بودم. نیلوفرسریع بلند شد و رفت یک لیوان آب آورد وبه دستم داد وبعد با دلسوزی گفت:«عمه جان، چه فایده که شما خودتان را برای گذشته ناراحت می کنید. عموها وخاله های من رفتند و خدا را شکر که زنده ماندند و ما مجبور نیستیم به خاطرآنها هم به بهشت زهرا برویم و برایشان فاتحه بخوانیم! زندگی کردن حق همه است. کارخلافی نکردند! سی سال گذشته است. خوب، مجبورهستند تشکیل خانواده بدهند ودرآن کشور کارکنند و یا تابعیت آن را بگیرند. راستش، ما هم دوست داشتیم که جای آنها بودیم!»


ازحرف نیلوفر آتیش گرفتم و گفتم:«آره! خدا را شکرکه زنده ماندند. برای همین هم بود که من چند میلیون پول به قاچاقچی دادم تا آنها نجات پیدا کنند وخودم توی این حلفدونی ماندم وپدرم درآمد تا شما را به ثمر برسانم. اما قرار بر این بود که آنها کاری برای نجات این ملت بدبخت بکنند که نکردند و شایدهم نتوانستند. فرقی نداره اما در تمام این سالها و هرسال هم بدتر از پارسال، این آخوندهای پدرسگ، پدر ما را درآوردند. داغانمان کردند. هیچکس هم به فریاد این ملت نرسید! عمرما که گذشت و آمال وآرزوهامان هم مثل عزیرانمان درخاک شدند! دلم ازاین می سوزد! این خاری است که سی سال است توی قلب من است و من حتی یکروز هم نتوانستم آن را از توی سینه ام دربیآرم!» ناگهان صدایم لرزید و چشمانم پٌراز اشک شدند وبغض راه گلویم را گرفت. نیلوفر با دردمندی به من نگاه می کرد. بیچاره بچه! شاید با خودش فکر می کرد:«عمه من هم مثل مامانم خٌل شده واصلا چه فایده از این حرف ها که او همیشه آنها را تکرار می کند؟!» شاید حق داشت. امکان نداشت که من حرف بزنم وسرصحبت به نوعی به گذشته کشیده نشود. آه بلندی کشیدم؛ آهی که مثل دود سیاهی که از دودکش بیرون بیآید، همیشه همراه من است. سعی کردم که دوباره برخودم مسلط شوم وگفتم:« بگذریم! به قول تو صحبت درباره اش بی فایده است! اما اصل حرفم این است که اعتیاد تله ای است که خود حکومت سر راه جوان های این مملکت گذشته تا اعتراضی دراین مملکت نباشد. مواد مخدر، خودش یک منبع مالی سپاه است. چرا تن به این تله آخوندی بدهیم؟ تو نباید بگذاری که خانواده ات ازهم بپاشد! یعنی من نخواهم گذاشت که اینجوری تیشه به ریشه ما بزنند! بلند شو و به مامانت زنگ بزن و بگوکه موضوع چیزجدی ای نیست واشتباه کرده بودی و قصد جدا شدن ازعلی را نداری!» نیلوفربا عصبانیت وکله شقی گفت:«اما من این کار را نمی کنم! بعد ازطلاق ازعلی، یک طوری خواهد شد! مهم نیست!»ـ
نمیدانم چرا با سرسختی ادامه دادم واینبارازدردیگری وارد شدم و گفتم:«عزیزم تو خودت یک دکترروانشناس هستی. فردا اگر مطب باز کردی، چه جوابی به مشکلات مردم یا بیمارانت خواهی داد؟! آیا به آنها خواهی گفت که مشکلات آنها راه حلی ندارد وبروند وبمیرند یا تلاش خواهی کرد، راه حلی پیدا کنی و زندگی آنها را نجات دهی؟ پس برای زندگی خودت هم همان کار را بکن! راه حل همیشه وجود دارد!»ـ


نیلوفربیش از این طاقت نیاورد و زد زیر گریه وبا لحن تلخی گفت:«آخر، مشکلات زندگی یک دکتر که نباید همان مشکلات مریض های بدبختش باشد که به دام اعتیاد افتاده اند. علی خودش دکترمعالج معتادان است، آیا باعث ننگ نیست که یک دکتر معالج خودش هم معتاد باشد!» ازدیدن اشک های نیلوفردلم به دردآمده بود وچون نمی خواستم اشک های بعدی او را ببینم, گفتم:« چرا! اما ما دریک کشوری زندگی میکنیم که درآن هیچ ننگی نمانده که نامشروع باشد، کمترینش اعتیاد است. به همین دلیل تو باید این وسواس را برای همیشه کنار بگذاری. من با علی صحبت می کنم واین مشکل را حل می کنم. خیالت راحت باشد، آقای دکتر معتاد نیست!» نمی دانستم چرا با آن قاطعیت به او قول داده بودم اما این قاطعیت تأثیرخودش را گذاشته بود. نیلوفراشک هایش را پاک کرد و من نفس راحتی کشیدم. نگاهی به ساعتم انداختم. دیر شده بود و باید می رفتم. هزارتا گرفتاری داشتم.ـ
از نیلوفرخداحافظی کردم و به سرعت از در بیرون آمدم. کمی آرامش پیدا کرده بودم و با خودم فکرمی کردم:«شکرخدا که در دوره جوانی مان، یعنی سی و اندی سال پیش یک فضای باز سیاسی به وجود آمد و ما هم دوزار مبارزه کردیم! شکرخدا که از اول جوانی یاد گرفتیم که منفعل نباشیم و دربرابر شرایط تسلیم نشویم و به هرشکلی که ممکن است، مقاومت کنیم و راه حلی پیدا کنیم؛ موضوعش چندان فرقی نمیکند!»ـ


پله ها را پایین آمدم اما باز هم تمام فکروذکرم درآن بالا وپیش نیلوفر مانده بود. پیدا کردن راه وچاره ای برای نجات زندگی او مساله ام شده بود. خوشبختانه یا بدبختانه بچه داشتند. باید جلوی این قضیه را می گرفتم. خوشبختانه یا بدبختانه من قهرمان یا پهلوان خانواده بودم و همه از من حساب می بردند و به اصطلاح خرم می رفت. پدر خدا بیامرزم از مال دنیا یک ساختمان بزرگ چهار طبقه ویک خانواده بزرگ وپراولاد داشت که بعد از زاد و ولد اولادهایش، جمعیت کثیری شدیم .بعد ازفوت پدرم همه این ارث و میراث به من رسید واین بار افتاد روی دوش من. بدبختانه نصفی از این جمعیت بچه یتیم شدند. اعدام ها و جنگ و سرطان ها وسکته های یکی بعد از دیگری، تیشه به ریشه ما هم زد وخلاصه ...حل وفصل کردن مسایل این بچه ها وبزرگ ها، شد به درازای عمرما. تعریف ازخودم نباشد اما دراساس من این ارث و میراث پدری را اداره کردم و تا به اینجا رساندم و تا حالا نگذاشته بودم که نابود شود، آنهم توی این مملکت خراب شده که از هرسقفش یک بلایی می بارد.ـ
پشت فرمان ماشین که نشستم، نفس عمیقی کشیدم. خیالم از بابت نیلوفر راحت شده بود اما نیمی ازصورت مساله هنوز باقی مانده بود. باید هرچه زودتر سراغ آقای دکتر می رفتم. ماشین را روشن کردم و راه افتادم. می دانستم علی درکدام بیمارستان کارمی کند اما تا امروز مراجعه ای به آنجا نداشتم. بیمارستان شلوغ و پر ازافراد معتاد با چهره های پر درد بود. حال خاصی به هم دست داد. دلم برای تک تک آنها می سوخت؛ مردمی که هیچ چیز وهیچ بهره ای جز دردهای بی درمان ازاین نظام اسلامی گیرشان نیآمده بود. تا به حال به چنین جایی نیآمده بودم و نمی دانستم که به برکت حکومت آخوندی چنین شلوغ است وحکومت بخشی از ملت بدبخت را اینطوری سرکار گذاشته وخیال خودش را راحت کرده است! احساس نفرت می کردم و دلم می خواست انتقام بگیرم واین نظام را نابود کنم اما چه جوری! یک عمراست که دارم به آن فکر می کنم وبه امیدش زنده هستم! سراغ آقای دکتر را گرفتم. پرستار گفت:« آقای دکتر امروز وقت ندارد و سرشان خیلی شلوغ است.» خودم را معرفی کردم وگفتم از اقوام ایشان هستم. رفتار پرستارعوض شد. از برخورد او متوجه شدم که علی موقعیت خوب یا مهمی در بیمارستان دارد و از احترام زیادی هم برخورداراست. بیشترایمان آوردم که نیلوفر باید عقلش را از دست داده باشد که داره به دست خودش، زندگی اش را خراب می کند اما مگر من می گذاشتم! منتظرماندم تا به من جواب بدهند که ناگهان علی با عجله آمد. از دیدنم تعجب کرده بود اما با خوشرویی واحترام مرا پذیرفت. با مشاهده کردن علی درلباس مقدس پزشکی چنان زیرو رو شدم که یکدفعه مثل یخ وا رفتم ونتوانستم به موضوع حتی اشاره ای بکنم. بهانه ای برای آمدنم به بیمارستان آوردم و با علی درباره بستری کردن وترک اعتیاد یکی ازاقوام دورمان صحبت کردم ومخارج آن را پرسیدم. به نظرم علی متوجه اضطراب و پرت وپلاگویی من شد، چون پیشنهاد کرد که بعد وسرفرصت دراینباره صحبت کنیم.از او برای شام دعوت کردم، هیچ بهانه ای نیاورد ودعوتم را پذیرفت. بعد آقای دکترمرا با احترام تا درخروجی بیمارستان بدرقه کرد وخداحافظی کردیم. اما احساس کردم که دارد مرا از بیمارستان بیرون می کند. پشت فرمان ماشین که نشستم، حالم از کار خودم به هم می خورد و از خودم بدم آمده بود، شروع کردم به فحش دادن به خودم:« آخر...، به تو چه مربوطه که درکار همه دخالت میکنی! به تو چه که نیلوفرو شوهرش می خواهند از هم جدا شوند! بگذار پروین طلاق دخترش را بگیره!» از خودم می پرسیدم:« تو کی هستی وچرا باید غمخوار همه باشی و چرا باید اینقدر برای نجات زندگی این یا آن بجنگی؟» جواب این چرا را می دانستم. از سی سال پیش پابند این وجدان شدم. بدبختانه درآن زمان نتوانستیم این هدف عالی وانسانی را درجامعه محقق کنیم وسعادت ملتمان را ببینیم واین جانورها برسرقدرت ماندند و ماهم توی چنگشان ماندیم. با آنکه به ناچار یک زندگی ظاهرا عادی درپیش گرفتم وجزو مرغهای رسمی دولتی(قصد توهین به کسی را ندارم و منظورم خودم است) و دبیر دبیرستان شدم اما همیشه و درهمه جا و حتی هنوزهم، جلوی مشکلات سینه سپر می کنم وبه اصطلاح احساس مسؤلیت می کنم و تضاد حل می کنم. شوهرم سی سال پیش سیاسی کاربود وحالا چیزی از مبارزه یادش نمی آید. همیشه به اوغرمی زنم که تواحساس مسؤلیت نمی کنی، تضاد حل نمی کنی و خودت را راحت کرده ای! " خودم فکرمی کنم که ته قضیه اینهمه مکافات که برای خودم درست کرده ام، صداقت و وفاداریم به ارزش هایی است که درهمان دوران با آنها آشنا شدم. مثل این بود که با منقاش درمخ یا ضمیرمن حک شده باشند. حالا سی سال گذشته است و من هیچ کسی را پیدا نمی کنم که بیاید وباراین مسؤلیت از روی دوش من بردارد و من بازنشسته بشوم! شاید یکبار و برای یک نسل بود. شاید تاریخ تکرارنمی شود. شاید! شایدها....ـ
ازاین افکار به شدت اعصابم به هم می ریزد. شکر خدا که پشت فرمان هستم و می توانم کمی گاز بدهم. توی اتوبان مدتی بی هدف رانندگی می کنم و پشت فرمان بی اختیارو باصدای بلند گریه می کنم وعقده های انباشته شده در دلم را کمی خالی می کنم.ـ

شب آقای دکترتشریف آوردند. بگذریم که بقیه روز را مثل اسب دویدم و بساط پذیرایی از مهمان عالیقدر وخانواده شان را فراهم کردم. دو سه جورچلو خورشت و مخلفات و... همه این زحمات - قیمتی بود که باید از جیب خودم برای سعادت یک دختر یتیم می پرداختم. نه! خرنبودم که اینهمه بار می کشیدم، بلکه آدم بودم. آدمی که قیمت قسم خوردنم را می پرداختم. قسم خورده بودم که زندگی ام را وقف سعادت دیگران کنم. خوب آنجورکه نتوانستم اما سعی میکردم از این طریق به دور و بر خودم خدمت کنم. با خودم تعارف ندارم و می دانم که کارکارستانی نکرده ام اما سعی کردم لااقل آدم باشم!ـ
مهمانی برگزاروشام خورده شد. بعد با آقای دکتر دراتاق کارم مشغول صحبت شدیم. در ابتدا علی قضیه را کتمان می کرد اما وقتیکه دید من با تمام قوا وصادقانه در حال تلاش هستم تا کمکش بکنم، حقیقت را به من گفت. از درد دل های او آتیش گرفته بودم. علی با ناامیدی گفت:« درد اصلی من وامثال من حکومت است وخفقانی که فشارهای مختلف آن آدم را خفه می کند. من یک دکتر هستم و خودم را جوانی تحصیکرده می دانم. انتظار دارم در قرن خودم و درجامعه ای متمدن وآزاد زندگی کنم ولی در همه جا، یک مشت آخوند وپاسدار وبسیجی بیسواد بالای سر من یا تو هستند و به جای ما تصمیم می گیرند و درهرکجا می توانند برای هر چیزی به من یا به تو گیر بدهند ودر همه کار آدم دخالت کنند؛ به خوردن و به نوشیدنت وبه لباس پوشیدن و به تفریح کردن، به قیافه ات وبه ریشت، به نمازخواندن یا نخواندنت، به زنت و به خواهرو مادرت، به تخصصت و به مریضت، به تمام اینها کاردارند و بدتر از همه اینها روح تو را می خواهند که به آنها بدهی. نمی فهمند که روح هیچکس را نمی توان به زور از او گرفت. شما ببینید! وقتی شما جوان بودید، این بساط وحکومت برپا شد و نه تنها هزارها انسان را کشتند، بلکه در اصل روح شما و روح نسل شما را کشتند وبه دنبالش اثری ازآزادی درهیچ پهنه ای باقی نگذاشتند. اینها از همه کس یک چیز بیشتر نمی خواهند، آنهم این است که روح آخوندی داشته باشی واجازه نداری تا آزاد باشی؛ هرروز یک محدودیت جدید قرون وسطایی برای آزارواذیت کردن ما پیدا می کنند. من یک دکترجوان در قرن بیست ویکم هستم. قرنی که مشخصه های سیاسی واقتصادی و فرهنگی وارتباطاتش و. با چهارده قرن گذشته همخوانی ندارد، من این را می فهمم اما انتظار دارند که آدم مزخرفاتشان را باور کند. اینطوری پتک پذیرش روح آخوندی را درهمه جا وارد می کنند. روح من به چنین زوری تمکین نمی کند، آنوقت باید مثل یک وصله ناجور خودم را توی مملکتم، حس کنم و وقتی که آدم نتواند اینهمه فشار را تحمل کند، یکجوری منفجر می شود. همه منفجر می شوند و بین بالا وپایین جامعه هم زیاد فرقی نیست.اما دیدید که چه جوابی به خواسته ما برای آزادی دادند و دیدید که با ما چه کردند؟ توی یک چنین جهنمی یا مجبور می شوی خودکشی کنی یا باید بگذاری وازاین مملکت در بروی ویا با مواد مخدروچیزی اعصابت را تخدیرکنی. یعنی اینها دوباره همان سیکل و ریل سی سال پیش ویا بیست سال پیش را جلوی پای ملت گذاشته اند. بمیر! هرطوریکه دلت می خواهد! زندگی مال ماست!» چنان لال شده بودم که نمی دانستم، درجواب او چه باید بگویم. علی سرش را پایین انداخته بود و ساکت بود. سیگاری آتش زد ودودش را ازسینه بلند بیرون داد وگفت:« زنم ازمن متنفر شده است. مادرزنم می خواهد طلاق دخترش را بگیرد و شما می خواهید زندگی یک زوج جوان را نجات دهید. زشتی کارم را می فهمم. من یک دکتر هستم و با اینکار حتی به سوگند پزشکی ام خیانت کرده ام. بارها خواسته ام که کنار بگذارم اما باز به سراغش رفته ام. نمی دانم چرا؟ دلم می خواهد به شما قول بدهم اما اصلا نمیدانم که فردا چه خواهم کرد! اصلا فردایی برای ما هست! کدام فردا؟» با آنکه علی تا حدودی درست می گفت وآخوندها تلاش داردند تا صورت منحوس خود وحکومتشان را بر روی تابلوی فردایی که به این نسل تعلق دارد, نقاشی کنند اما از تسلیم شدن علی به این شرایط بدون هیچ مقاومتی یا اراده ای، چنان عصبانی شده بودم که ناگهان با تمام قوا فریاد زدم:«علی! ولی من می دانم فردا چه خواهد شد! اگر دستگیرت کنند، شوخی نیست به این بهانه، اعدام خواهی شد! یک مخالف کمتر! می فهمی! اعدام می شوی، چون ازیک خانواده سیاسی هستی؛ نگاه کن به عکس های نسل گذشته که هنوزبا احترام سرطاقچه های ما هستند! بچه توهم مثل مادرش، یتیم خواهد شد واین سیکل برای ما باز تکرارخواهد شد. نیلوفرچی؟ علی غیرت داشته باش و نگذارآنها آگاهانه تیشه به ریشه ات بزنند! آنها همین را می خواهند! یأس وناامیدی نسل شما را..» چنان اعصابم متشنج شده بود که ناگهان از روی صندلی بر زمین افتادم و دیگرچیزی نفهمیدم. رؤیا بود یا کابوس نمی دانم! اما برای مدتی هیچ چیز را به خاطر نمی آوردم. به خاطر نمی آوردم که چه کسی هستم و در چه خراب آبادی زندگی می کنم و مصایب آن چیستند و مسؤلیت های آن چه سنگین هستند. رؤیا بود یا کابوس نمی دانم اما برای ساعتی خوش و خرم مٌرده بودم ودرهفت جهنم پرفتنه جمهوری اسلامی نبودم!ـ
پایان!ـ
مردادماه 1389(ماه یولی
2011)ـ

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen